سه شنبه, 02 مهر 1392 18:59

"چلچراغ "تطهیر یک پیانیست همجنس گرا

نوشته شده توسط
این مورد را ارزیابی کنید
(1 رای)

حسام حاجی پور-حضور دو فیلم با محوریت هم جنس گرایی در میان نام های فهرست فیلم های بخش مسابقه جشنواره کن ٦٦، اگر مربوط به پنج شش سال پیش بود می توانست جنجال و حتی چالش برانگیز باشد،

 

ولی در حقیقت حتی با اهدای جایزه اصلی جشنواره به یکی از این دوفیلم، «آبی گرم ترین رنگ است» هیچ اتفاقی رخ نداد جز دامن زدن بیشتر به نخ نماتر شدن این ایده و مضمون در بین فیلم ها و مخاطبان سینما.هیچ وقت وجود این نوع فیلم ها قابل هضم نبوده. مثل پازلی است که هر چه تکه هایش را کنار هم قرار دهی باز هم جور نمی شود. انگار رابطه درون ذهن کارگردان با مضمون فیلم اش مثل خطوط متنافر می ماند.

او فیلم را می سازد ولی مثل اینکه خودش هم به آن چه که میسازد باور ندارد. مانند یک فیلم سفارشی. یا شاید هم مثل فیلم «غریزه اصلی» که بخواهیم بگوییم کارگردان می خواسته مفاهیم فلسفوی و مذهبی در دل آن بگنجاند. یا به عبارت دیگر، کارگردان یا خالق اثر رابطه ای جداگانه با فیلم اش دارد. انگار او فقط ناظر است نه خالق. و برای همین است که اگر چند سال پیش بود شاید جنجال برانگیز می شد. چون این رابطه و غیر موجه بودن فیلم برای خیلی ها برملا شده است. از فیلم «کوهستان بروکبک» که شاید کمی بتوان درباره مضمون اش صحبت کرد تا فیلم فاجعه ای مثل «اتاقی در رم» همگی مصداق هایی برای این ادعا هستند.

یا می خواهند این داستان را به سمت فصاهای فلسفی بکشانند یا از فرط بلاهت در حد یک فیلم مستهجن باقی می مانند. امسال هم در کنار «آبی گرم ترین رنگ است»، «پشت چلچراغ ها» استیون سودربرگ حضور دارد که حداقل شکل ظاهری اش، تیم بازیگران و داستانی که روایت می کند ترغیب تان می کند برای تماشایش، ولی در پایان باز هم مانند هم ردیفان اش چیزی در چنته برای عرضه به جز آشفتگی در مضمون ندارد. «پشت چلچراغ ها» شخصیت هایش را به خوبی وارد قصه می کند، در ابتدا تعریف درستی از آنها ارائه می دهد و به خوبی داستان شخصیت ها را از اوج به سمت فروپاشی هدایت می کند ولی در جزئیات روند شکل دهی به شخصیت لیبراچی (با بازی مایکل داگلاس) با تضادهای فاحشی گریبان گیر می شود.


لیبراچی یک پیانیست چیره دست و محبوب است. مردی که در نگاه اول به اسکات (مت دیمون) علاقه مند می شود و در یک چشم به هم زدن عشق قبلی اش را از کاخ مجلل اش اخراج می کند. او حتی در صحنه ای درباره علاقه سگ ها به انسان ها به اسکات می گوید: «می دونی، اونا تحت هر شرایطی دوستت دارن. فکر می کنم واسه همین بهشون می گن حیوان. اگر واقعا می دونستن ما چه موجوداتی هستیم، اصلا طرفمون هم نمی اومدن.» او با داشتن چنین طرز فکری درباره خودش در صحنه ای دیگر تبدیل به یک کاتولیک با ایمان می شود. از معجزه ای می گوید که برایش رخ داده و او را از مرگ نجات داده. از راهبه ای در هیبت یک فرشته می گوید که دعاهایش را شنیده و به این نتیجه رسیده که خدا به او هم نظری داشته است و زندگی اش بی اهمیت نیست، حتی اگر یک همجنس باز باشد. ولی باز این تصویر از لیبراچی تغییر می کند.

او قبل از اسکات با چندین پسر دیگر رابطه داشته و همه آنها را بعد از مدتی از خودش رانده. ولی ماجرا باز هم به همین جا ختم نمی شود. او حتی اسکات را مجبور می کند که با جراحی پلاستیک شبیه به خودش شود. زندگی تباه شده اسکات و خودخواهی لیبراچی و عشقی که تا پایان با همه فراز و نشیب ها بین این دو وجود دارد، قرار است چه چیزی را برایمان روشن کند؟ اگر قرار است با تمام خصلت ها و عادت هایی که داریم، هر آنچه هستیم را قبول کنیم که با این طرز معرفی شخصیت لیبراچی چنین چیزی غیر ممکن است و اگر قرار است از زندگی تباه شده اسکات در برابر عشق خالص اش به لیبراچی چشم پوشی کنیم این هم جور در نمی آید. حقیقت این است که استیون سودربرگ بیش از حد شخصیت اصلی را جدی گرفته و خواسته او را به قهرمان تبدیل کند. فیلم از نظر کارگردانی فوق العاده است و بازی مایکل داگلاس بی نظیر. اصلا محال است که لحظه ای مایکل داگلاس را در فیلم ببینید، او خود لیبراچی است.

مت دیمون هم، هم پای او با انرژی روی بازی اش کار کرده. ریتم فیلم هم تعادلی ندارد و در صحنه هایی بسیار کند و در بعضی قسمت ها روان می شود. به طور کلی می توان از لحاظ تکنیکی درباره «پشت چلچراغ ها» بحث کرد اما بخش مضمون آن سایه بزرگی بر کل فیلم پهن کرده که با تضاد موجود در اعمال و رفتار دو شخصیت اصلی اش خروجی قابل قبولی را به مخاطب نمی دهد. بحث همجنس گرایی مقوله ای است که در تمام جهان وجود دارد.نمی شود انکارش کرد. در همین ماه های گذشته بود که شبکه یورو نیوز ازدواج رسمی دو همجنس گرا را به صورت مستقیم پوشش می داد. یعنی در حد اعتراضات در ترکیه و جنگ داخلی سوریه. اما این دغدغه همه کس نیست.

نمی دانم چرا باید میلیون ها انسان در سراسر جهان به پای تماشای «پشت چلچراغ» ها و «آبی گرم ترین رنگ است» ها بنشینند؟ در صورتی که مسائل اصلی تر و چالش های درونی تری در آنها وجود دارد. ولی چیزی که مشخص این است که نه به آثاری مانند «غریزه اصلی» می توان به عنوان یک فیلم سینمایی نرمال نگاه کرد و نه می توان چهره شخصیت هایی مانند لیبراچی را با صحنه پایانی فیلم «پشت چلچراغ ها» که پس از خطابه گویی، بر روی صحنه نمایش پرواز می کند و به اوج می رود، تطهیر کرد. این فقط یک تلاش بیهوده است برای بها دادن به چیزی که برای خیلی ها دغدغه نیست.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید