شنبه, 07 شهریور 1394 16:49

به بهانه سالگرد مرگ صمد بهرنگی / و اما... رود، چیز دیگری می گفت

نوشته شده توسط
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)
به بهانه سالگرد مرگ صمد بهرنگی / و اما... رود، چیز دیگری می گفت به بهانه سالگرد مرگ صمد بهرنگی / و اما... رود، چیز دیگری می گفت

فریبا شکور صفت (سی و یک نما) - ماهي سياه كوچولو به تنهايي از جويباري تنگ‌ به سوي اقيانوس حركت کرد تا به بقيه نشان دهد كه مي‌توان بدون ترس از صياد و ظلم زندگي كرد.

اما رود چیز دیگری میگفت. رود در آرزوی پیوستن به دریا بود و چیزی جز آن در سر نداشت و اصلا نمی فهمید که گاهی بعضی ها دوست دارند خود را به دست نوازشهای او بسپارند. رود به سوی اقیانوس حرکت می کرد و میخواست به بقیه نشان دهد که باید ترسید یا حداقل باید از او ترسید .

صمد نیز به تنهایی دل به رود سپرد و میخواست به خودش نشان بدهد که اگرچه شنا کردن بلد نیست اما می تواند همچون "ماهی سیاه کوچولو" بدون ترس از آب روی آن غوطه ور شود. اما غافل از آن که رود همانند مرغ ماهیخوار که ماهی سیاه کوچولو را بلعید، او را می بلعد.

رود ارس در ساحل روستای کوانق یک داستان نویس، معلم، منتقد اجتماعی، مترجم ، شاعر و محققی را ربود و خود بستر هم آغوشی مرگ با مردی گردید که میخواست فولکلور شهرش را زنده نگاه دارد.

چه درد ناک است سخن گفتن مرد بزرگی  در باره خود که میگفت " قارچ زاده نشدم ؛بی پدر و مادر، اما مثل قارچ نمو کردم، ولی نه مثل قارچ زود از پا درآمدم. هر جا نمی بود، به خود کشیدمش و کسی نشد مرا آبیاری کند. من نمو کردم... مثل درخت سنجد کج و معوج و قانع به آب کم، و شدم معلم روستاهای آذربایجان. پدرم می‌گوید: اگر ایران را میان ایرانیان تقسیم کنید، از همین بیش‌تر نصیب تو نمی شود" .

صمد بهرنگی دردوم تیرماه ۱۳۱۸ در محله چرنداب در جنوب بافت قدیمی تبریز در خانواده ای تهیدست چشم به جهان گشود. پدرش کارگری فصلی بود که اغلب به شغل زهتابی زندگی را میگذراند وخرجش همواره بر دخلش تصرف داشت. بعضی اوقات نیز مشک آب به دوش می گرفت و در ایستگاه «وازان» به روس ها و عثمانی ها آب می فروخت. بالاخره فشار زندگی وادارش ساخت تا با فوج بیکارانی که راهی قفقاز و باکو بودند عازم قفقاز شود. اما دیگر باز نگشت. صمد بهرنگی پس از گذراندن دانشسرای مقدماتی و فارغ التحصیل شدن  از آن ، در حالیکه تنها هجده سال داشت آموزگار شد و همزمان با آموزگاری در رشته زبان و ادبیات انگلیسی به تحصیل پرداخت و تا پایان عمرش به تدریس اشتغال داشت.

صمد هنگامی که هنوز نوجوان بود می پنداشت همچون ماهی سیاه کوچولو میتواند از تنگه باریک عبور کند و بی پروا بیان کند آنچه را که در اندیشه دارد اما او را مانند یک ماهی سیاه کوچولو در بند کردند و به جرم بیان سخن‌های ناخوشایند از دبیرستان به دبستان منتقل کردند.

صمد بهرنگی عمر زیادی در این دنیای خاکی نداشت. اما همین عمر کوتاه کافی بود تا افکار، اندیشه ها و آثارش را در میان بازماندگان ماندگار سازد. قصه های او زبان اندیشه های او بودند که نوعی قهرمانگرایی عاری از نفس پرستی را در میان نسل جوان رواج میداد.

کودکی من نیز با داستانهای صمد بهرنگی شکلی دیگر به خود گرفت؛ هنگامی که ماهی سیاه کوچولو را در شکم مرغ ماهی خوار زندانی  دیدم .فقط به جرم اینکه دریا را دوست می داشت و یا روزها به قوچ علی فکر میکردم که در افسانه محبت چگونه از دست دختر  پادشاه سیلی محکمی خورد فقط به جرم اینکه نوکر بود و نباید میگفت " شاهزاده خانم، من عاشق شما هستم. خواهش می کنم وقتی هر دو بزرگ شدیم، زن من بشوید".

"اولدوز "که فقط به جرم نداشتن مادر ، اسیر دست زن بابا بود به کلاغی که لب حوص نشسته بود گفت : آقا کلاغه، آب حوض کثیف است، اگر بخوری مریض می شوی. کلاغه خنده ای کرد و جستی زد و پیش او آمد: نه جانم، برای ما کلاغها فرق نمی کند. از این بدترش را هم می خوریم و چیزی نمی شود. یکی هم اینکه به من نگو « آقا کلاغه». من زنم. چهار تا هم بچه دارم. به ام بگو « ننه کلاغه». اولدوز یک دفعه دلش خواست کلاغ را بگیرد و ماچش کند. درست است که کلاغه زشت بود، اما قلب مهربانی داشت. کلاغه جلوتر آمد. اولدوز ننه کلاغه را گرفت و بغل کرد. سرش را بوسید. پرهاش زبر بود. اولدوز منقارش را هم بوسید. منقارش بوی صابون می داد. گفت: ننه کلاغه، تو صابون خیلی دوست داری؟ ننه کلاغه گفت: می میرم برای صابون! اولدوز گفت: زن بابام بدش می آید. اگر نه، یکی برات می آوردم می خوردی. ننه کلاغه گفت: پنهانی بیار.  اولدوز گفت: تو نمی روی به اش بگویی؟ ننه کلاغه گفت: من؟ من چغلی کسی را نمی کنم. اولدوز گفت: آخر زن بابام می گوید: « تو هر کاری بکنی،‌ کلاغه می آید خبرم می کند». ننه کلاغه از ته دل خندید و گفت: دروغ می گوید جانم. قسم به این سر سیاهم، من چغلی کسی را نمی کنم. آب خوردن را بهانه می کنم،‌ می آیم لب حوض، بعدش صابون و ماهی می دزدم و درمی روم. اولدوز گفت: ننه کلاغه، دزدی چرا؟ گناه دارد. ننه کلاغه گفت: بچه نشو جانم. گناه چیست؟ این گناه است که دزدی نکنم و بچه هام از گرسنگی بمیرند! این، گناه است جانم ؛ این گناه است.

پسرک لبو فروش، پیرزن و جوجه طلایی اش، یک هلو هزار هلو، ۲۴ ساعت در خواب و بیداری، کور اوغلو و کچل حمزه؛ تمامی اندیشه های معلمی بودند که میخواست در آگاهی کودکان خانه کند  و آنان را به تفکر وادارد تا شاید در تکرار مکررات زندگی مهربانی را تکرار کنند، اولدوز را دوست بدارند، قوچ علی را دوست بدارند و به ماهی سیاه کوچولو عشق بورزند.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید