دوشنبه, 01 مهر 1392 01:05

آنها که "خاک سرخ" را از نزدیک دیده اند

نوشته شده توسط
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

همراه با "مریم بوبانی" بازیگر و "مسعود بهبهانی نیا" نویسنده ی سریال "خاک سرخ "


هما گویاچهره‌اش را هرگز در سريال «خاک سرخ» ابراهيم حاتمي کيا فراموش نمي‌کنم. چهره مريم بوباني را. اولين بار در اين سريال بود که بازي اش بيش از اندازه مرا تحت تاثير قرار داد،من را و همه را.


در خاک سرخ او يک مادر بود.مادري خرمشهري. مادري مهاجر که از غرب ايران به جنوب کوچ کرده است. يک مادر خرمشهري با لهجه کرمانشاهي.يک زن کرد با غيرت که حالا خرمشهري شده بود.با همه صلابت يک زن کرد و با همه صلابت يک زن جنوبي. مريم بوباني استاد است در نشان دادن يک زن قدرتمند، با شهامت و مصمم. او در نقش‌هايش «شير زني» است وحتما ،اين شخصيت خود اوست که از آن در نقش آفرینی‌هايش وام مي گيرد و کار کارگردان را راحت تر مي‌کند.
واي که چه حسی بود ،لحظه شهيد شدنش در سکانسی از "خاک سرخ" ساخته ابراهیم حاتمی کیا که هرگز از خاطرم نمي‌رود.


او باز هم مادر شد...در سريالي ديگر.مادر «گلهاي گرمسيري» مهدي عسگر پور. باز هم يک مادر جنوبي. یک مادر شهید ،يک مادر خرمشهري با لهجه شيرينش. در گلهاي گرمسيري او به دنبال شهيد مفقود الجسدش دو باره به جنوب رفت. در مکان شهادت پسرش ...بو کشيد و او را يافت. سجده باز کرد، نماز شکر خواند و همانجا در کنار حضورمعنوي پسر جان داد و باز هم ، اين عجب سکانسي بود.


وقتي مريم بوباني ، يادداشتش را برايم مي‌خواند، هاي و هاي گريه مي کرد. خودش هم که در يادداشتش گفته که هنوز هم گريه مي کند. آخر او جنگ را ديده...لمس کرده.


«مسعود بهبهاني نيا» هم جنوبي است. اهل خرمشهر است و چه خاطره ها دارد از مردان بزرگي که اينک خاطره شده اند. خاطره‌هايي پا برجا.او يار غار مردان بزرگي چون مرحوم «سيف الله داد « و شهيد «محمد جهان آرا» بوده است.او را نيز با "خاک سرخ "بهتر شناختيم. خاک سرخي که طرحش از «مهدي سجاده چي» بود و فيلمنامه اش را بهبهاني نيا نوشته است.


اما نمي‌دانم چرا او ديگر هرگز به طور جدي فيلمنامه اي از جنگ و از شهر خاطراتش ننوشت.از کوچه پس کوچه هائي که در آن بزرگ شده بود. از جنگي که گر چه دفاعي مقدس باشد و تحميلي اما به اندازه نام «جنگ» تلخ است و گر چه غرور دارد اما درد هم، دارد.


بهبهاني نيا را بعدها با سريالهائي چون «نرگس»،»ترانه مادري» «فاصله ها» و...خيلي از سريالهاي بسيار پر مخاطب شناختيم. او ديگر قصه گوي قصه‌هاي هرشبي شده بود . او نیز حالا با يادداشتي از دلتنگي اش براي خرمشهر مي گويد که «محمد هست و مي بيند...»اما اي کاش به واقع محمد جهان آرا بود...اي کاش شهيد قلم مرتضي آويني هم بود و به ما مي گفتند که این روزها ، تا چه اندازه حرمت آن روزها را داشته ایم و دینمان را در به تصویر کشیدن آن روزها ادا کرده ایم.


مریم بوبانی چنین می گوید:
و من گریه کردم ، چه گریه ای... سقف خانه ات که ايمن ترين جای جهان است فرو ميريزد و ديوارها ديگر پناه نيستند تمام آنچه را که متعلق به توست به ناگزير وا می نهی و ميگريزی . زير سقف آسمان آوارگی حتی به ستاره ها مشکوک مي شوی و کابوس مرگ از ثانيه اي به ثانيه اي ديگر رهايت نميکند پهنای افق ديدت را عبور غم انگيز و وحشت زده انسانهايی بی پناه پر ميکند ، که همه خان و مانشان را در بقچه اي کوچک خلاصه کرده اند و ميگريزند بمب ها و موشک ها و خمپاره ها فرو می افتند و تو سنگدلانه در اعماق وجودت شادی مشوشی موج ميزند : که چه خوب که روی سر تو نيفتاد و درست در همان لحظه انسانهای ديگری تکه تکه شده اند هر لحظه فرياد جگر خراش انسانی در سوگ انسانی ديگر تمام رشته های عصبی ات را فلج ميکند .


با چنگالهای خونين ميان کوهی از آجر و خاک و آهن ويرانه ها را می کاوی به جستجوی فرزندانت . در ازدحام خيابان زندگی موشکی دوازده متری فرود می آيد و ناگهان ديگر هيچ ، جز بوی گوشت سوخته انسانها. به نخلهای بی سر موهای بافته کودکی با پوست و خون چسبيده ، بی رمق روی زمين آوار ميشوی جغرافيای شهرت در اندک زمانی در هم مي پيچد و از فيزيک شهر تنها تلی از خاک و آهن باقی ميماند ، که آن را هم طراران جنگ طلب چون قطعه اي از پيکرت ميدزدند .

هزاران جوان رعنا از برابر چشمانت عبور ميکنند و در ابديت انتهای جاده گم ميشوند و ديگر انگار هرگز نبوده اند. آه ... آری وقتی با پوست و گوشت و استخوانت جنگ را دريافته اي آنوقت آزدی خرمشهر علی رغم عدم پايان جنگ در آن تاريخ تو را وا ميدارد با چشمانی خونبار و قلبی چليده در اندوه برای اندک زمانی داغ هايت را فراموش کنی به رقص در آيی برف پاک کن ماشين را با دستمال کاغذی آذين ببندی و روشن کنی . همشهری هايت را در آغوش بکشی و شرمنده تمام کسانی که حالا نيستند . نعره اي شاد مانه از اعماق وجودت سر دهی بچه هايمان نبودند از جهان آرا تا شهناز دهباشی . امّا ما شادمانی کرديم ، ما شاد بوديم و گريه کرديم . چه گريه اي.
چند سال بعد جنگ تمام شد . و من باز هم گريه کردم هنوز هم گريه ميکنم چه گريه اي برای ميهن خودم ، برای سربازان ايران ، برای سربازان جهان ، چرا که من يک مادرم . دشمنان انسان و آرامش و عدالت در شکل ها و لباس های گوناگون هنوز هستند . هنوز و دوباره موشک ها و بمب ها و گلوله ها فرو ميريزند . آنها کمر به زوال زيبايی ها ميبندند و خوابهای کودکانه را می آشوبند . به جهان پيرامونم نگاه ميکنم و می انديشم در اين جهان جنگ پرست ؛ به راستی این صلح های شکننده چقدر ماندگارند ؟

و در ادامه "مسعود بهبهانی نیا "حرف دلش را با این جمله شروع می کند:
"ممد بودی و ...دیدی " خرمشهر، شهر زیبایی ها و خاطره ها، شهر آب وکارون، ماهی ونخل، کُنار و گنجشک، پرندگان مهاجر، گمرک و بندر، کشتی های غول پیکر صف گرفته در نوبت تخلیه ی بار، بازارهای شلوغ، مردم متمول، شهر خرم، شهر مدارا! خرمشهر، شهر بی دفاع، شهر جوانان مقاوم، ممد و یاران، بی سلاح، ایستاده در برابر لشکریان ستم، شهر خون و شهادت، افتخار و غیرت، شهر ویرانی و آوارگی،غارت زده، شهر نخل های بی سر، 578 روز تاریکی! 

خرمشهر، سوم خرداد، شهر حماسه، شهر شور و شهادت، شکست دشمن، بلندای افتخار بر گنبد مسجد جامع، غرور پیروزی، فتح الفتوح، شهر آسمانی!
خرمشهر شهر لب های تشنه، دست های نیاز، هوای غبارگرفته، بندر انتظار، مردم منتظر، سی سال پس از آزادی!


خرمشهر شهر تمام روزهای خرداد، تمام روزهای سال، زنده با یاد مردمش، جوانانش، محمدش! خرمشهر جاودانه است حتی با زخم های همچنان التیام نیافته ی جنگ، با وعده های همچنان محقق نشده ی ساختن، کشتی های به گل نشسته در کارونش، نخل های بی بار، بازار بی رونق!


خرمشهر شهر مظلومیت است. مظلومیت نه از سر بی توجهی ها، که به خاطر توجه زیاد و پراغراقی که نیازهایش را در خود گم می کند. افتخار وحماسه سالی یک بار و یک روز، زینت نامش می شود تا جای کمبودها و نقصانها را بگیرد. دلاوری جوانان و قهرمانان دیروزش ذکر هر محفل و مجلسی می شود تا کسی سراغی از جوانان پر نیاز امروزش نگیرد.


خرمشهر را همگان با نام محمد جهان آرا می شناسند. فرمانده ی 27 ساله ای که 45 روز مقاومت جانانه اش به همراه معدود یارانش، خواب را بر دشمن حرام کرد و نقشه های فتح چند روزه اش را نقش بر آب. اما محمد هم از مظلومیت شهر و مردمانش بی نصیب نماند. هم در آن زمان که دشمن را پشت دروازه های شهر زمین گیر کرده بود و انتظار سلاح و نیروهای کمکی وعده داده شده را می کشید، هم اکنون که به سان قدیسی، چنان می ستایندنش که دست نیافتنی می نماید و از تباری ورای مردمان عادی شهرش.


جفا در تقدیس محمد به جایی رسیده که از ترس نزدیک شدن به شخصیت او، چهره ای همیشه غایب در فیلم ها و مجموعه ها از او به نمایش می گذارند. مروری بر فیلم ها و سریالهای دفاع مقدس حکایتی غریب از مظلومیت این تقدیس ترس آلود دارد. رزمندگان در صحنه های نبرد سخت، همه به دنبال محمد می گردند. با سیم و بی سیم، اعتراض به نبود او می کنند و سراغ دستورات او را در بحبوحه سیتز با دشمن می گیرند. اما اثری از او نیست. گویی محمد کنج عافیت گزیده و در مامن خودش آرمیده و از دور فرماندهی جوانان شهر را برعهده دارد.


سروده ی ممد نبودی که پس از چندمین ماه از شهادت او به هنگام فتح خرمشهر بر سر زبانها افتاد، با این نادیده انگاری شخصیتش در تصاویر و داستانها(که تنها از سر نگرانی نزدیک شدن به شخصیتی مقدس است) گویی به زمان نبرد 45 روزه هم تسری یافته است. 45 روزی که در کربلای خرمشهر، عده ای جوان به فرماندهی محمد، سرنوشت جنگ را تغییر دادند.
محمد بود و دید، محمد هست و می بیند. ما را و امروز شهرش را!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید