مت راسکین نویسنده/کارگردان فیلم به این داستان بهمثابه یک نوع کار روزنامهای نوآر نگاه میکند، همانطور که "زودیاک" دیوید فینچر در این ژانر بهترین نمونه از شخصیتپردازی است. اما این فیلم فقط رنگ سبز کمرنگ و لحن عبوس فینچر را با خود همراه دارد و کمتر به جنبه عمومی فیلم فینچر نزدیک میشود، ادای احترام ناقص راسکین به لورتا مک لافلین و ژان کول روزنامهنگار که کارشان را با شجاعت انجام دادند، نیز بیشتر از هر چیزی سرگرمکننده است تا تقدیر و ستایش واقعی از آنها.
«آدمکش بوستونی» رفتهرفته به جاهای حساسی میرسد، از جمله نقطهای که لورتا و ژان در روزنامه از پلیس بوستون میپرسند که چگونه تحقیقات را نادرست انجام دادهاند و بوستونیهای بیگناه را در تاریکی خطرناک رها کردهاند. به زودی، لورتا تماسهایی از یک مرد ناشناس در خانهاش دریافت میکند که باعث عصبانیت همسرش (مورگان اسپکتور) میشود. همچنین هنگامیکه لورتا یکی از بچههایش را برای خواباندن به تخت میبرد، شمایلی را بیرون پنجرهاش میبیند. اما با این تهدیدها، لورتا ناامید نشده و برای کشف حقیقت درباره قاتل پافشاری میکند.
با ادامه قتلها، «آدمکش بوستونی» به موقعیتهایی جذابی درباره زنانی که در فضایی مردانه در حال تحقیق درباره جنایتی درباره زنان هستند، دست مییابد. اما جدا از یک سکانس پر تبوتاب که در آن لورتا به محل احتمالی قاتل نزدیک میشود، فیلم سر و شکل خودش را نمیتواند حفظ کند و شاکله داستانی فیلم تمرکزش را از دست میدهد.
فیلمنامه راسکین سعی دارد منظرهی آرامشبخشی را به نمایش بگذارد و تماشاگران را به دیدن خبرنگارانی ببرد که از بنبستها عبور میکنند. اما این ایده نیز با پرداخت فضاهای غمانگیز و نبود سبک بصری مناسب از هم میپاشد. صحنههای زیادی از لورتا و ژان میبینیم که در حال بررسی اسنادی هستند که بیشتر حواسپرتیاند. یا لحظاتی که ژان با یک مظنون بازداشت شده تماس چشمی برقرار میکند ولی نمیتواند تاثیری روی فیلم بگذارد. حتی صحنههای بریدهشده آدمکش بوستونی بیش از حد شبیه بازسازیهای کانال هیستوری (History Channel) هستند تا فضایی ناراحتکننده را به تماشاگر القا کنند.
فیلم میخواهد تا حد امکان سرراست و ساده باشد، ولی حتی هنگامیکه زمان هم با فیلم در تکمیل مضامیناش همراه است، استفادهای از آن نمیشود و بههدر میرود. خوشبختانه، راسکین صلابت الساندرو نیولا را در فیلم حفظ میکند که نقش پلیس بوستون را بازی میکند. اما کریس کوپر در نقش رئیس لورتا کاملا در فیلم نقشی کلیشهای دارد و تقریباً هر کسی میتوانست آن نقش را بازی کند. همین مورد در مورد نقش کمیسر پیدی بوستون، که توسط بیل کمپ بازی میشود، صدق میکند. یکی دیگر از بازیگران مهم فیلم، دیوید دستمالچیان است که میتوانست در نقش کوتاهی که دارد بسیار تاثیرگذار باشد ولی بازی او نیز به هدر میرود و با چیزهایی درگیر میشود که کمکی به فیلم نمیکند.
در نهایت، «آدمکش بوستونی» که از روی یک پروندهی واقعی ساخته شده، به نقطهای میرسد که کاملاً تحت کنترل اتفاقات وحشیانهای قرار میگیرد که درصدد است آنها را بازآفرینی کند و رویدادها را در خدمت حقیقت درآورد و مخاطب را تحتتاثیر قرار دهد. اما فیلم طنین احساسی بسیار اندکی دارد و نمیتواند خود را برای تماشاگر باورپذیر نشان دهد. راسکین در ادای احترام به کار سخت لورتا مک لافلین و ژان کول موفق عمل میکند و بسیار سرگرمکننده ظاهر میشود، اما نمیتواند در پرکردن درزهای داستان فیلم موفقیت چندانی به دست بیاورد.
فیلم در وبسایت راتن تومیتوز، ٪۶۴ از ۹۸ بررسی منتقدین مثبت است و این فیلم میانگینِ امتیاز ۶٫۳/۱۰ را در اختیار دارد. نظرات منتقدان این سایت درباره فیلم اینگونه است: «آدمکش بوستونی به هیچ وجه آنطور که باید باشد، جذاب نیست، اما داستان شایسته و بازیگران قوی برای جبران اغلب کافی هستند.» این فیلم در متاکریتیک، بر اساس نظر ۲۸ منتقد امتیاز ۵۸ از ۱۰۰ را کسب کرده که نشانگر «نقدهای مختلط یا متوسط» است.
داستانی که «آدمکش بوستونی» ارائه میکند تا حد زیادی از نظر تاریخی دقیق است؛ از جمله جزئیات جنایات و تحقیقات، نام قربانیان، تبعیض جنسی که لورتا و ژان با آن روبرو شدهاند، و این واقعیت که لورتا و ژان نام «آدمکش بوستونی» را ابداع کردند. با این حال، مقامات، نویسندگان و دیگران هنوز در مورد اینکه آیا آلبرت دیسالوو تنها قاتل بود یا اینکه آیا قتلها میتوانست کار افراد متعددی باشد، اختلاف نظر دارند.