در قسمتی از سالن، مرد نظافتچی پس از تمیزکردن میز بزرگ مقابلش، با چهره ای افسرده و نگاهی بی رمق و غمگین، به پشتی صندلی تکیه می دهد و در خیالات دور و دراز خود غوطه ور می شود؛ به دورانی که آرزو می کرد بر پرده عریض و جادویی سینما و صحنه عظیم نمایش بدرخشد و تماشاگران و علاقمندانش برای گرفتن عکس یادگاری با او لحظه شماری کنند؛ به زمانی که دلش می خواست نام پرآوازه اش بر سر در سینماها و بزرگ ترین سالن های نمایش، چشم بینندگان بی شماری را به خود خیره کند و…
صدای در سالن، مرد را از گذشته هایش دور می کند و او را به زمان حال می آورد. با صدای در، چند نفر از کارکنان آموزشگاه، از گوشه و کنار سالن به مرد و قسمت ورودی نگاه می کنند. لحظاتی بعد، جوانی با چهره ای زیبا و اندامی متناسب، خوشحال و خندان در سالن را باز می کند و همان جا می ایستد:” سلام! ”
مرد، دستمال کارش را روی میز رها می کند و هراسان از جا بلند می شود و به جوان تازه وارد می نگرد:”سلام!… برای چی اومدی اینجا؟!”
جوان با ابهت و طمانینه خاصی، به بازوی قطور و اندام ورزیده و تنومند خود خیره می شود و لبخندزنان ژست می گیرد: ” اومدم بازیگربشم؛ در یه نقش خیلی مهم!”
– چه جوری؟!
– عشق من بازیگریه؛ این شاخ شمشاد، باید قیافه و هیکل داشته باشه که داره؛ فقط باید کشف بشه که می شه!… مفهومه؟!
اشک درگوشه چشم مرد نظافتچی لانه می کند:” منم مثل تو فکر می کردم ای شاخ شمشاد، اما عاقبتش بازی در چند نقش کوتاه و بعد، گُم شدن در دنیای سیاهی لشکرانی بود که…”
صدای خنده و قهقهه جوان، لرزه براندام خسته مرد می اندازد:
“من کجا، تو کجا؟!… اینو باش؛ به من می گن رضا هیکل، نه برگ چغندر!… حالا بکش کنار که تا چند لحظه دیگه رضا هیکل وارد و یه بازیگر بزرگ، کشف می شه!!…”
****
اینجا یکی از سالن های اجرای نمایش است؛ جایی که در پرده اول، ازفرط خنده، اشک از گوشه چشم تماشاگران سرازیر شده است… برروی سن نمایش، رضا هیکل، در قالب یک بازیگرکُمدین با حرکات شادی بخش و خنده دار خود به ایفای نقش می پردازد. او در نقش یک شکارچی شکمو و متمولی ظاهر می شود که در کوهستانی عظیم و زیبا، تفنگ به دست گرفته و با ولع تمام، به شکار پرندگانی می پردازد که در آسمان آبی به پرواز درآمده اند. رضا هیکل با حرکات مفرح خود، به تماشاگران شادی می بخشد و آنان را به وجد می آورد…
****
مدیرتالار، در پشت صحنه نمایش و در زمان استراحت بازیگر کمدین، ته مانده کاسه ماست و نان را از جلوی او برمی دارد و چند اسکناس کهنه و مچاله شده به او تحویل می دهد:
” بگیررضا؛ اینم دستمزد دیشبت؛ گذاشته بودمش روی میز گریم؛ چرا برش نداشتی؟!… چیه؟ بازم که تو فکری!… نکنه هنوزم خیال می کنی مُزد خندوندن مردم، از این بیشتر می شه؟!”
رضا هیکل، خسته تر از آن است که چیزی بگوید؛ بی توجه به مدیر، سرش را به دیوار تکیه می دهد و چشم هایش را می بندد؛ او به کوهستان عظیم و زیبا و پرندگانی فکر می کند که چه مظلومانه درآسمان آبی، توسط او شکار و بلعیده شدند؛ رضا هرگز فکر نمی کرد که روزی شکارچی یک نمایش شود و…
****
در آغاز پرده دوم نمایش، تماشاگران، بازیگر کمدین روی سن را تشویق می کنند… دریک صحنه مجلل، رضا درلباسی فاخر و بسیار گران قیمت، با لذت و اشتیاق تمام مشغول خوردن غذاهای متنوع است: ” به به، عجب مرغی، چه چلومرغی!…آخ جون!… اگه نخورم، نصف عمرم بر باد است به جان جنابعالی!…”
مردی در میان تماشاگران، با حرف ها و رفتار ناخواسته خود، برای چندمین بار باعث آزار رضا می شود. او باز هم آب دهانش را فرو می دهد و با صدای بلند می خندد:”خوش به حالت هیکل؛ نوش جونت!… خوب عشق می کنی ها!”
رضا، به مرد خیره می شود و اخم می کند:” بالاخره می ذاری بازی کنیم و این غذا رو بلمبونیم؟!…”
– خب بازی کن و بلمبون، من که کاری به تو ندارم!… راستش من با دیدن اون غذاهای وسوسه انگیز، یه جوری می شم و…
– تو هم دوست داری بخوری؟!
– یعنی… یعنی می شه؟!
– چرا نمی شه؟!… بفرما؛ قابل شمارو نداره!
مرد تماشاگر، ذوق زده بلند می شود و به روی سن می رود. تماشاگران با تعجب به اوضاع می نگرند. رضا از سن پایین می آید و به میان جمعیت می رود و روی صندلی مرد تماشاگر می نشیند. مرد تماشاگر، حریصانه و با لذت تمام به مرغ گاز می زند، اما از فرط درد، فریاد می زند: ” آخ دندونم!… این که پلاستیکیه مردحسابی!”
تماشاگران کنترل خود را از دست می دهند و صدای خنده بلندشان، در تمام فضای سالن می پیچد و… دراین میان، هیچ کس متوجه گریه واقعی، یک بازیگر واقعی نیست.
****
اینجا، یکی از آموزشگاه های بازیگری است؛ سالنی بزرگ و شکیل که سرتاسر دیوارش با عکس های هنرپیشگان سینما و تئاتر و پوسترهای رنگارنگ پوشانده شده است… در قسمتی از سالن، رضا هیکل و مرد نظافتچی، پس از تمیزکردن میز بزرگ مقابل شان، با چهره ای افسرده و نگاهی بی رمق و غمگین، به پشتی صندلی تکیه می دهند و در خیالات دور و دراز خود غوطه ور می شوند… رضا، سرش را پایین می اندازد و آه می کشد:” حالا شدیم دو تا شاخ شمشاد! ”
صدای در به گوش می رسد و مرد، وحشت زده از جا بلند می شود و برخود می لرزد:” شایدم سه تا! ”
لحظاتی بعد، جوانی خوشحال و خندان، در سالن را باز می کند و همان جا می ایستد و سلام می دهد، سپس با ابهت و طمانینه خاصی، به بازوی قطور و اندام ورزیده و تنومند خود خیره می شود و لبخندزنان، ژست می گیرد: ” اومدم بازیگربشم؛ در یه نقش خیلی مهم!”
– چه جوری؟!
– عشق من بازیگریه؛ این شاخ شمشاد، باید قیافه و هیکل داشته باشه که داره؛ فقط باید کشف بشه که می شه!… مفهومه؟!
رضا، بُغض کرده و به آرامی به طرف در ورودی می رود و از نزدیک به جوان خیره می شود:
“پس تو هم اومدی مثل ما بشی!”
صدای خنده و قهقهه جوان، در فضای سالن طنین انداز می شود:
” نه بابا؛ من کجا، شما کجا؟!… اینارو باش؛ به من می گن…”
به ناگهان فریاد بلند و گریانِ یکی، لرزه بر اندام دو تن دیگر می اندازد:” گوش کنین!!”
صدای فریاد به گونه ای است که به یکباره سکوت، همه فضا را دربر می گیرد و دو تن حاضر در سالن و همه کارکنان کنجکاو آموزشگاه، با نگاه هراسان و شگفت زده به صاحبِ صدایی می نگرند که خیلی سریع و هنرمندانه، گریه اش به خنده ای بلند و شاد و دلنشین تبدیل می شود:
“به من می گن رضا هیکل، نه برگ چغندر!… حالا بکشین کنار که تا چند لحظه دیگه رضا هیکل وارد و یه بازیگر بزرگ، کشف می شه!!…”
*حمیدرضا نظری نویسنده و کارگردان تئاتر است و سال هاست در وادی ادبیات داستانی و نمایشی قلم می زند که حاصل آن انتشار بیش از ۳۰۰ داستان کوتاه در مطبوعات و خبرگزاری ها و سایت های اینترنتی و نگارش و اجرای نمایش هایی همچون "مرگ یک نویسنده، سکوت یک نگاه و دری به روی دوست" است...)