در سکانس پایانی، ماهرخ چه سرخوش بود! با گوشوارههای آویز زیبایش و لباسی رنگی، آرایش و چهرهی رها شده. حتی دیگر سرنوشتِ پسرش هم انگاری مهم نبود. مهم نبود که دارا با مشکلِ روحی و شخصیت حساسی که دارد پیش او باشد یا بهنام. دارا که یک راز پیش ماهی داشت!! اینکه هرگز درآینده زنش را اندازهی مادرش دوست نخواهد داشت.
تنها قصه ای که در پایان کامل بود، قصهی ثریاست. به اندازه و ملموس. او همیشه یک بازنده بوده است.
اما چیزی که به شدت آزارم داد سکانس مزارِ حکیمه بود. سکانسی به شدت اضافه.
در بیمارستان با بازی خوب نسرین نصرتی، گریم عالی و ...، ما هم میدانستیم که چندان امیدی به بهبودی او نیست و گونههایش هم گُل نیانداخته. متاثر شدیم و همین کافی بود برای دانایی مخاطب از سرنوشت حکیمه.
حکیمه در طول سریال قصهی چندانی نداشت و با یک تعلیق هایلایت شد. او از بازیگرانِ نقشهای اصلی نبود که لازم باشد قصهاش را تمام کنیم. قصهی او یقینا پایانی باز میطلبید، پایانِ بازی بین بیم و امید، با همان دیالوگ پدرِ ماهی که حال حکیمه را میپرسد و ماهی لباس سیاهی که به تن داشت اما دروغ میگفت. هم به پدر و هم به مخاطب. ما میدانیم چقدر بیمار مثلِ حکیمه هستند و چه دلسرد کننده بود این سکانس برای آنها و اطرافیانشان؟ کاش آن سکانس نبود....
هما گویا