من هم سن کیمیا بودم که انقلاب شد. من هم سن کیمیا بودم که جنگ شد. اما چیزهایی را که کیمیا دید من هرگز ندیدم. من که هم عصر و هم سن کیمیا بودم و غرش هواپیماهای جنگی را با گوش خود می شنیدم و از شنیدن صداهای دور از واقعیتشان رعشه بر اندامم می افتاد، می اندیشیدم که جنگ همین است. آن روزها کیمیا را نمی شناختم و نمیدانستم که او چگونه دارد در خرمشهر می جنگد. چگونه مرگ عزیزانش را می بیند، چطور صدای خمپاره گوشش را کر می کند، چطور عزیزش را می برند و چطور همه ی شهر خرمش، خونین می شود و من با کیمیا دوست شدم.کیمیائی که هیچوقت طعم سرخوشی های نوجوانی را نفهمید.
روزهای اول که اهالی خانه سریال کیمیا را می دیدند من اعتراض میکردم و میگفتم خاموش کنید سریال تکراری را . مگر چه حرفی برای گفتن دارد. هرچه خواهد گفت تکراری است انگار با یک تاریخ قهر کرده بودم . فکر می کردم همه حرف ها گفته شده است و به شعار رسیده است. اما کسی به حرفم گوش نمیداد و من در حالی که خودم رو سرگرم به کاری میکردم گاهی هم نگاهی به صفحه تلویزیون می انداختم.
کم کم ماجرای فیلم ، من رو به سوی خود جلب کرد. بازیگر ها هریک هنر قوی خود را به رخم کشیدند. ناگهان دیدم دارم در سی و پنج سال پیش سیر میکنم. حتی تهران آن روزها، با همه زیباییها و زشتیهایش در ذهنم جای گرفت. گر چه گاه تصویرها به آن زمان نمی خورد . دیگر هنگام پخش سریال، خودم را با کاری مشغول نمیکردم . سراپا گوش و چشم شدم و پانزده سالگی با تمامی رویاها و حسرتهایش در من جان گرفت.
آنچه بیش از هر چیز در این سریال مرا مجذوب خود کرد. فصل دوم سریال بود.خرمشهربود و جنگ . تازه می فهمیدم که جنگ چه بر سر خرمشهر آورده بود ه است.اگرچه تاریخ تکرارمی شود و جنگ همیشه تلخ و دردناک است و ویرانی به همراه دارد و حالا هم خیلی از کیمیا ها در گوشه گوشه ی دنیا چیزی از نوجوانی شان نمی فهمند. اما کیمیا از خود من بود و کیمیاها.جنگ تلخ است و زخم های عمیقی که بر جای میگذارد با هیچ چیزی از بین نمی رود. همه اینها را در کتابها خوانده ام و در فیلم ها دیده ام . اما نمیدانم چرا جنگ را با کیمیا حس کردم. جنگ را با کیمیا فهمیدم. دلهره تفتیش محله به محله، کوچه به کوچه و خانه به خانه را با کیمیا فهمیدم . حضور وحشت آور سربازان دشمن را با کیمیا احساس کردم. راستی !چرا در بین کتابهائی که نوشته ام هرگز به این بخش از تاریخ زندگیم نپرداختم. چرا قهرمان قصه من کیمیا نبوده است.
وقتی در کنکور سهمیه خانواده شهدا و جانبازان را میدیدم همیشه پیش خود شکوه میکردم که آخر این چه کاریست .چرا باید بچه های آنها سهمیه داشته باشند و بعد میگفتم آخر این چه عدالتی است که به یکسان تقسیم نمی شود. اما حالا میفهمم که این حداقل کاری است که میشود خانواده ای را که عضوی از اعضای خانواده اش را برای حفاظت از خاک میهنش از دست داده است و یا خانواده ای که عضوی از اعضای بدن یکی از اعضای خانواده اش را از دست داده است کار بزرگی نیست.یاد یک دیالوگ از یک فیلم تکراری افتادم که می گفت: "همه این سهمیه ها رو بگیرید و بابام رو به من برگردونید". حالا این دیالوگ برام مفهوم دیگه ای داشت.
با دیدن کیمیا کم کم از خودم خجالت کشیدم که آن زمان که او در خرمشهر داشت زجه میزد من در تهران چه میکردم. با هر آژیری به جای امن پناه می بردم و غافل از آن بودم که کیمیا جای امن ندارد. حالا از خودم خجالت میکشم که با آژیر قرمز تهران می لرزیدم .حالا میفهمم چقدر تفاوت بود میان رنگ آژیر خانه من و رنگ آژیر خانه کیمیا.
حالا به خوبی میفهمم که آن روز گرم تابستان که تاکسی نعمتی بود و موفق شدن و سوار شدن در آن نعمتی بزرگتر و هر کس با دو پا میدوید تا نامردی بر او پیشی نگیرد و حق او را نخورد من در تاکسی بودم و دیدم با چه مشقتی آن مرد یه پا موفق شد و پس از خورده شدنهای بسیار حقش بالاخره در تاکسی نشست و آهی کشید و نگاهی به پای نداشته اش کرد و گفت از جنگ فقط همین به من رسید.
تا به امروز فیلمهای جنگی و انقلابی زیبا و غنی بسیاری دیده ام که هر یک به گونه ای جنگ را به تصویر کشیده اند . اما از میان تمام آنها هیچ کدام به اندازه کیمیا برای من ملموس نبود. نمیدانم نقش آفرینی هنرپیشگان سریال است یا درونمایه قوی داستان است که در من ایجاد علاقه کرده. نمی دونم! به هر حال سریال جذابی است و من خوشحالم که اونو می بینم.
میگویند انسان موجودی فراموشکار است و این نعمت را خداوند در انسان به ودیعه گذاشته است. اما ای کاش فراموش نمی کردیم که چه کیمیاها و کیوان ها و مهری ها و فرخ ها یی هستند که عادلانه نیست به دست فراموشی سپرده شوند.آیا وفتی در یک روز زیبای بهاری و در یک طبیعت زلال ، وقتی که خود را به دست بازیهای هوسبارانه باد و رایحه دل انگیز علف و درخت می سپاریم با خود می اندیشیم که یک نفر خودش را به دست تخت و زخم و دقیقه های دیرگذر سپرده است؟ آری بسیارند کسانی که از طول عمرشان که به سقف خیره شده اند فیلمهای یک دقیقه ای ساخته میشود و هر کسی تاب و صبوری دیدن همان یک دقیقه را هم نمی آورد.
کیمیا آمد تا از زشتی جنگ، زیبایی پیروزی ، رشادت مردم .دلاور مردن. و صبور زندگی کردن سخن بگوید. من در مورد کیمیا چنین می اندیشم اما نمیدانم تو چگونه می اندیشی ؟