فیلم البته از ستارهها استفاده کرده، چهرهای مثل رضا عطاران میتواند فروش هر فیلمی را در سینمای ما تضمین کند. ترانه علیدوستی هم به عنوان بازیگر زن، به هر حال هنوز یک ستاره محسوب میشود. استفاده از همسر رضا عطاران و بعد بهرهبرداری از محرمیت در جهت گذاشتن صحنههایی که به خودی خود تابو محسوب میشود، مثل صحنه لخت شدن عطاران در حمام، و یا صحنه ای که دو مرد مواد میکشند و شنگول میشوند، به نظر میرسد المانهایی برای جذب مخاطب بودهاند، پس سازندگان چنین فیلمی حتما برایشان مهم بوده که کارشان دیده شود و بینندة فیلمشان راضی از سالن خارج شود. تا اینجا به نظر میرسد که استراتژی فیلمساز درست بوده و مقدمات برای جذب مخاطب، حداقل با انتخاب بازیگرها فراهم است. اما پرسش بعدی این است، قصة فیلم کجاست؟ و اساسا مخاطب قرار است چه چیزی را دنبال کند؟ حتی اگر نگوییم چه قصهای، حداقل میتوانیم پاسخ دهیم که قرار بوده چه احساسی در تماشاگر شکل بگیرد و در پایان چه چیزی بایستی به او اضافه شود که پیش از پا گذاشتن به سینما آن را همراهش نداشته؟ فیلم نه لحن شوخی دارد که بتواند تماشاگر را به اندازه کافی بخنداند تا فقدان قصه را فراموش کند، نه موفق میشود شعارها و پیامهای اجتماعی را که به نظر میرسد از آغاز برایش مهم بوده، به درستی به مخاطب انتقال دهد و نه صحنههایی دارد که تماشاگر را به شکلی تحت تاثیر قرار دهد، مثلا غمگینش کند، موجب امیدواریش شود، یاس فلسفی در او تولید کند، نسبت به چیزی متنفرش کند یا باعث شود که از شخصیتی ، موقعیتی و یا حداقل خانهای، دری، پنجرهای خوشش بیاید، در واقع آنچه داریم هیچ مطلق است، هم در فرم و هم در محتوا! تماشاگر وارد سالن میشود، تصاویر متحرکی را پشت هم دنبال میکند و بعد در یک لحظه با یک تصادف همه چیز تمام میشود. و در این موقعیت تکلیف او که پول داده و بلیط خریده چه میشود؟ آیا کشاندن مخاطب به سالن سینما پایان کار است یا تازه آغاز کار؟
در چنین مواردی، گاهی کارگردان از فیلمش دفاع میکند که اساسا من اثرم را برای مخاطب عام نساختهام. حرف متینی است و هر کسی حق دارد مخاطب فیلمش را انتخاب کند، برخی فیلمسازان اساسا برای آنسوی مرزها فیلم میسازند، مسالة آنها تماشاگر ایرانی نیست و در سودای بردن جوایز بینالمللی دست به تجربیاتی آوانگارد هم میزنند. اما نکته اینجاست که در فیلم استراحت مطلق تجربهای را هم نمیبینیم تا حداقل دلمان خوش باشد که کارگردان از یکجایی میخواهد فیلمش را از جریان اصلی سینمای ایران خارج کند و به بهانة حضور ستارهها و وجود بعضی خطقرمزها تماشاگر عام را جذب کند و بعد ناگهان فرمان را به جادة دیگری بچرخاند و اثری متفاوت را عرضه کند... فیلم نه به لحاظ بصری قابل اعتنا است که ما را بنشاند و بکشاند که قرار بوده میزانسن ببینیم و ریتم و حرکات دوربین و قابهای درخشان، و پس نباید انتظار یک روایت پر و پیمان را داشته باشیم، نه حرف و سخنی سیاسی اجتماعی فلسفی دارد که بگوییم اگر سینما وجود ندارد حداقل فیلمساز تلاشش را کرده تا ناگفتهای را گفتنی کند و حرفی و رازی را قصد داشته با ما در میان بگذارد که جز در آن سالن تاریک، گفتنی و شنیدنی نیست.....
البته فیلم به هیچ وجه خالی از وجوه دراماتیک نیست، اتفاقا پر از ایدههایی است که میتواند خودش به تنهایی موضوع یک فیلم سینمایی جذاب باشد! مردی که نمیخواهد زنش کار کند اما قدرت مقابله با او را ندارد و سعی میکند با بدنام کردن زن و مزاحمت برایش به او ضربه بزند، زنی شهرستانی که پشت سرش حرف و حدیث زیاد است و به تهران میآید تا کار کند و در این مسیر باید در مقابل مردان هوسران بایستد و مقابله کند، مردی که مجبور است با زنی جوان و زیبا شریک شود تا بتواند کار خلافش را جلو ببرد اما زنش از این قضیه ناراضی است و اختلافات آنها بالا میگیرد، کارگری که به زنی جوان علاقه دارد اما نمیتواند به او بگوید و سعی میکند فقط کمکش کند و عشق پنهانش همواره سر به مهر باقی میماند.... در فیلم اما هیچکدام از این قصهها پیگیری نمیشود، آدمها در موقعیتی دراماتیک و احتمالا رئالیستی تعریف میشوند اما در همانجایی که قرار گرفتهاند متوقف میشوند و ما نمیدانیم بالاخره کدام یکی انسان خوبی است؟ کدامشان آدم بد قصه است؟ باید برای کی سوت بزنیم و نفرت خودمان را باید نسبت به کدام یکی ابراز کنیم؟ و اساسا ما بعنوان تماشاگر کجای این بازی قرار گرفتهایم؟
و اما چرا چنین اتفاقی افتاده؟ چرا با پدیدهای طرف هستیم که از هیچ مسیری نمیتوانیم نسبت خودمان را با آن روشن کنیم؟ اثری که ظاهرا قرار بوده رئالیسم محض باشد و قصد داشته آینهای تمامعیار باشد از دردهای همان مردمی که روی صندلیها نشستهاند وبه هیچ چیزی فکر نمیکنند جز آن تصاویر متحرک که قرار بوده قصة آنها باشد، چرا آنچه را میبیننند باور نمیکنند؟... و اساسا چرا خردهقصههای فیلم نمیتواند دستی باشد و دست مخاطب را در سالن تاریک سینما بگیرد و به آنجا که میخواهد ببرد و در نهایت او را راضی از سالن بیرون بفرستد؟ که احساس کند چیزی را روی پرده دیده که فانتزی اوست، حرف دلش است، مساله و مشکل زندگی خود اوست و بالاخره جزیی از وجود اوست که روی پرده جان گرفته؟ نیست و نمیشود و با همة رئالیسمی که تصاویر مدعی آن است، با سمفونی حتما واقعگرایانة کاسه توالت و ماهواره و پیرزن و خاک و توپ و کثافت هم، مخاطب و تصاویر متحرک هممسیر نمیشوند که نمیشوند!....
و اما دلیل چیست؟ به نظر میرسد که برای نتیجهگیری از قصهای، یا حتی برای تعریف و بسط دادن آن، که تازه در این مرحله میتوان مخاطب اثری را پیدا کرد، نیاز به قضاوت نسبت به پدیدههای پیرامون است. باید اول جای خودمان را پیدا کرده باشیم تا تماشاگر را به آن خانة امن، که فکر میکنیم میاندیشیم و به آن معتقدیم دعوت کنیم، آدرسش را به او بدهیم و به گفتگویی دراماتیک مهمانش کنیم . تازه آنجاست که قهرمان و ضدقهرمان و درام آغاز میشود ! برای آنکه قصه بگوییم، نیاز به جای پایی است که قصهات را سفت رویش بگذاری و در امنیتی که این پایگاه به تو میدهد، میتوانی آدمهای درامت را هدایت کنی تا معنایی را که باور داری به شنوندة داستانت بگویی که آن را بشنود و او نیز باور کند. اما در فقدان چنین جای سفتی، معلق بین زمین و هوا، با هیچ و پوچ، و همینطور بیخود و بیجهت، چارهای نیست جز آنکه با یک تصادف همه چیز را تمامکنی، خودت و تماشاگر را رها کنی و از آنچه آغاز کردهای فرار کنی و در نهایت هیچ بزرگ را بنویسی و تمام کنی....