ابد و یک روز هیچ چیز برای لوندی کم ندارد تا دل اهل سینما را ببرد. از پوستر فوق العاده اش گرفته تا قاب های کم نظیرش و البته گریم استثنائیش و همین موجب می شود تا فیلم را اصلا دوست نداشته باشم. بترسم از اینکه هر ظاهر خوشی موجب شود تا محتوا را نادیده بگیرم.وقتی سینما مکتب زندگی است چه خطرناک می شود زمانی که ماهرانه عقل ما را بدزدد.انقدر که حتی از خودمان نپرسیم که یک زن از نظر فیزیکی تا چه سنی توان بچه دار شدن دارد و این مادر (شیرین یزدانیان) چطور می تواند بچه ی دبستانی داشته باشد و نپرسیم که چطور در یک روایت خطی،در بستر زمانی کوتاه، شاید در حد روایت چند روزیک ایده به مغازه ی فلافل فروشی می رسد.
واقعا بین یک درام تراژیک با یک سیاه نمائی مطلق چقدر فاصله است؟در عجب می مانم وقتی می بینم بعضی از منتقدان بالازدن کثافت از چاه توالت و با آب و چوب دستی باز کردن لوله ی فاضلاب را یکی از بهترین سکانس ها و استعاره ای از فلاکت این خانواده دیده اند! استعاره ی قشنگتری وجود نداشت تا بدون تعفن مخاطب را به چالش فکری بکشد؟ چرا این فیلم باید تا این اندازه چرک و خشن باشد؟ چقدر باید یک قصه نویس به همه چیز سیاه نگاه کند که حتی دختر وسواسی خانواده را وادار کند که در میان یک فوج گربه ولو شود؟ واقعیت زندگی قشر تهیدست جامعه ما این است؟ در ابد و یک روز به کدام کارآکتر به اندازه ی یک سر سوزن رحم شده؟ یکی چاقو میزند، یکی چاقو می خورد. یکی ساقی است و یکی معتاد. یکی قرار است عروس افغان شود و دیگری بیوه ای که ظاهر بزک کرده و لباس و مسافرت کیش رفتنش زیرکی دیگری در این قصه است تا فکرمان را درگیر کند.
بزرگترین فرد خانواده مادرست که به او غذانمی دهند تا نیاز به دستشوئی نداشته باشد و کوچکترین عضو خانواده بچه ای که تیزهوشان قبول شده اما نمی رود.
اگر یک عکس یادگاری و دو پیچ و تاب کمر مرتضی و محسن نبود که رسما میشد این فیلم را مستقیما حبس ابد و یک روزه ی مخاطب نامید.
داستان همانطور در پیچ و تاب است تا می رسد به یک سکانس خوب. وقتی پریناز ایزدیار در اتومبیل خواستگار افغانش، بین قوم داماد نشسته و زبان آنها را نمی فهمد و همانجا بیگانگی را حس می کند. دیدن نوید در سلمانی به او جرات تصمیم گرفتن می دهد و ای کاش فیلم همینجا تمام میشد. اماروشن شدن چراغ های خاموش که همانقدر پیش پا افتاده است که باز کردن چاه توالت.
سکانسی برای پایان که راضی کننده نیست
بد نیست مثالی بزنم تا شاید بتوان فاصله ی بین فیلم تلخ اما تاثیرگزاربدون تاریخ مصرف و فیلم سیاهی که اگر دلمان برایش تنگ شود، نه برای فیلم بلکه برای بعضی سکانس ها با بازی های فوق العاده است را نشان دهد.
فیلمی ساخته می شود به نام "بچه های آسمان" که یقینا اگر رقیب او، "زندگی زیباست" نبود قبل از "جدائی نادر از سیمین" مجسمه اسکار را به ایران می آورد. فیلمی از مجید مجیدی که هرگز در کارنامه ی اوهم تکرار نشد.
برادر کفش های نیم دار خواهر را برای تعمیر می برد و گم می کند. هر دو می دانند که پدر پولی برای خرید کفش نو ندارد.مادر دیسک کمر گرفته و دیگر نمی تواند کارگری کند و...
این راز پنهان می ماند و دو کودک به نوبت از یک کفش استفاده می کنند و به مدرسه می روند و حالا شخصیت اصلی فیلم می شود یک کتانی سفید چینی و ماجراهائی که برایش می افتد.
کفش گمشده پیدا می شود. جایش حالا امن تر است. پای دختر بچه ای که پدرش دستفروش دورگرد نا بینائی است.
پس بهتر است کفش ها همان جا بماند.
آنها در محرومترین نقطه شهر زندگی می کنند اما مجیدی مخاطب را با دوچرخه ی پدر به بالای شهر هم می برد تا عمارت های بزرگ و گرانقیمت هم دیده شوند. پدر در یکی از این عمارت ها باغچه را سمپاشی می کند و پسر با نوه خانواده بازی می کند. آن ها باهم دوستند. همان چند ساعت.هیچکدام به وضع مادی دیگری فکر نمی کند.
حالا یک جرقه ی امید...یک مسابقه دو..نفر سوم از برنده ها یک کتانی جایزه می گیرد. پسر می دود اما اول می شود . او می خواست سوم شود
حالا قرار است دل مخاطب خیلی بگیرد اما کافی است نگاه کند . پدر با دوچرخه دارد به خانه می آید. خوب که دقت کنی کنار سبزی خوردن و نان دو جفت کفش هم در باربند دوچرخه اش به چشم می خورد.
و سکانس پایانی...
پسر پاهای تاول زده اش را در آب حوض فرو می برد. در نمائی نزدیک ماهی ها دور پاهای پسر می پیچند و فیلم تمام می شود.
اما سالهاست که ما دو باره و با میل و رقبت آن را مرور می کنیم و در انتها حس خوبی داریم. درست همان حسی که ابد و یک روز از ما میگیرد و آینده نشان خواهد داد که این فیلم ، فیلم ماندگاری نخواهد بود هر چقدر هم مورد حمایت نگاه روشنفکرانه جامعه این روزهای سینما باشد..