سارا کنعانی- هر کس فیلم اول بهتاش صناعیها یعنی «احتمال باران اسیدی» را دیده باشد، نکاتی را درباره او میداند؛ مثلا اینکه قطعا از انتخاب عنوان فیلمنامههایش (که هر دو ترکیباتی خودساخته و گوش نا آشنا هستند)، منظور و هدفی مشخص دارد و با هوشیارانه تماشا کردنِ فیلمهایش میتوان به آن پی برد یا اینکه این فیلمساز اساسا علاقهی زیادی به دیالوگ ندارد و قابها، سهم جدیتری نسبت به جملهها در روایت دارند و از همین رو، وقتی صدای گویندهی رادیو یا تلویزیون در هر دو فیلم او وجود دارد، باید حواسمان جمع باشد که این یک سرنخ است برای آن که ما به جهان اثر پی ببریم؛ بنابراین با یادآوری سکانسی از «قصیده گاو سفید» که رضا (قاضی) در تاکسی نشسته و از رادیوی ماشین خبری رسمی درباره مقامات کشور خوانده میشود میفهمیم که حدسمان درست است و فیلم دوم صناعیها میخواهد به مناسبات موجود میان سیستم حاکم بر کشور و مردم جامعه بپردازد، مناسباتی که من از آن به یک «تناقض خیلی غمگین» تعبیر میکنم و در این نوشته چگونگی این غمناکی را شرح میدهم.
زن داستان «قصیده گاو سفید» کارگر کارخانه شیر است که البته به دلیل ورشکستگی، از میانهی قصه اخراج میشود. در یک پلان که در طول فیلم چند بار تکرار میشود، در فضایی وهمآلود، گاو سفیدی را میبینیم که در وسط حیاط اعدام یک زندان ایستاده و گروهی از مردان و زنان در مقابل یکدیگر و در برابر این گاو صف کشیدهاند. همین وهمآلودگی، هنگام خوراندن شیر آلوده به رضا هم وجود دارد، از این رو میتوان نتیجهگیری کرد که انتقام، چیزی به جز یک تخیل نیست و آنچه حقیقت دارد ترک کردن آن خانه توسط زن تنهاییست که در انتهای داستان، نه همسری دارد و نه عشقی. همین توصیف یک خطی از شخصیت اصلی داستان شاید بنمایهی این فیلمنامه بوده است؛ چگونه میشود که زنی در ابتدا غمگین (به خاطر فقدان همسر)، در میانه خشمگین (به خاطر فهمیدن راز اعدام) و در کمی مانده به پایان عاشق است،(به خاطر بیاطلاعی از رازی دیگر) و در انتها نا امیدترین خواهد بود؟ سهم شرع، عرف و از همه مهمتر سیستم قضایی کشور در این سیر پر افت و خیز چیست؟
مینای فیلم، زنی عزادار است که در عین حال، سرشار از زندگیست. این میل به زیستن را میتوان اتفاقا در خوشباوری او هنگام مواجهه با مردی که خودش را دوست بابکاش معرفی میکند و میگوید ده میلیون به آنها بدهکار است، فهمید. زنی را تصور کنید که ماههای طولانی داغدار شوهرش بوده و به تازگی فهمیده اعدام او به خاطر یک قضاوت اشتباه اتفاق افتاده است؛ ناشنوا بودن دخترش را هم از یاد نبرید. در چنین سیاهی و نا امیدی مطلقی، چرا نباید باریکهای از نور (رضا) را به خانه تاریکش راه بدهد؟ مینا زن سیاهپوشیست که صدای موسیقی همسایه جدید آزارش که نمیدهد هیچ، از آن استقبال هم میکند. مینا اتفاقا این زن طبقه بالایی را با وجود تفاوتهایی که در سبک زندگی با او دارد، به عنوان یک همسایه به رسمیت میشناسد، آنقدر که در هنگام نیاز، بچهاش را به او بسپارد و همچنین، سگ نگه داشتن او هم اذیتش نمیکند و اتفاقا اجازه میدهد این سگ به محل زندگیاش هم راه پیدا کند.
مینا یک زن پذیراست و همین پذیرا بودن و با روی باز به استقبال اتفاقات رفتن، مهمترین نشانهایست که شوق او را به زندگی به تماشاگر اثبات میکند، شوقی که تصمیماتی برآمده از عقل بشری (قوانین مملکت) آن را پایمال میکند. منتها الیه بازنمایی شوق او هم در درست کردن شیشههای مخصوص روز ولنتاین رخ مینماید. ما با چنین زنی مواجه هستیم که به خاطر خاصیت ذاتی خود (یعنی عشق) میتواند دل به مردی بدهد که موسیقی با ولوم بالا، صدایش را در میآورد، از سگی که بالای سرش ایستاده میترسد و آن را دوست ندارد، فیلم بیتای گوگوش را ندیده و اساسا در جهانی زمخت و متفاوت از جهان زن زندگی میکند. این مرد، نماینده کسانیست که بخشی از جامعه، آنها را از خود نمیداند اما به جبر، مطابق با فرامین آنان زندگی میکند؛ البته ناگفته نماند از آنجا که رضا برای اولین بار حکم قصاص داده بوده و بعد از آگاهی از اشتباه بودن آن نیز اینچنین برآشفته شده، احتمالا رضا هم کسی متعلق به دنیای مینا بوده که به اشتباه از دنیای مقابل سر در آورده است؛ بلی، این نوشته به صراحت گروه حاکم و گروهی از جامعه را متعلق به دو دنیای مختلف و متفاوت قلمداد میکند.
جهان مینا جهان زیباتریست. جهانی که برای مرد عزادارِ تنهای تازه پسر از دست داده، زنی رژلب زده را تجویز میکند که نیمه شب، نا به هنگام ، روسری برمیدارد و به اتاقش وارد میشود. نیازی به پرداخت سینمایی نیست؛ هرمخاطبی که شرعیات برایش مهم باشد به خوبی آگاه است مطابق با احکام، آن همبستری برای کسی همچون رضا (با شمایل مذهبی) میتوانسته کاملا شرعی و حلال برگزار شده باشد.
اما این سوال، دغدغه ی فیلم نیست. چنین اتفاقی در چنین شبی، قطعا غفلت گلدرشت فیلمساز (که نویسنده هم هست) از موقعیت نیست، بلکه کاملا به عمد این صحنه را برای آن موقعیت تدارک دیده تا ضربه آخر را بزند: «یک عمر اشتباه کردی آقای قاضی!»
و اما عنوان فیلم! گاو، آن هم گاو سفید، نماد سکوت، مظلوم بودن و بی سروزبانی، مفید بودن و صد البته رازآلودگیست. اگر از هر کسی که در کشتارگاه کار میکند بپرسید به شما خواهد گفت چشمان هر گاو، حرفی ناگفته دارد که نگارنده از آن به عنوان شعر یاد میکند؛ شعری که چون متعلق به یک گاو است و مثلا آهو نه، نمیتوان از آن به غزل تعبیر کرد اما «قصیده» کلمه مهجورتر و مناسبتریست. القصه، چشمان گاو رازی دارد شبیه به اینکه کسی بیگناه و معصومانه بالای دار رفته باشد.