نقد و تحلیل درباره دو سری از فیلم ها را خوب بلد نیستم. وقتی فیلمی انقدر خوب است که نمی دانم چطور حق مطلب را ادا کنم و وقتی انقدر بد است که نمی توانم نقاط ضعفش را جدا کنم. "ماجرای نیمروز" را صرفا از گروه اول نمی بینم، نقاط ضعف کوچکی هم دارد اما نوشتن برایم سخت تر است چرا که نوجوانیم را چنان به چشمم آورد که بارها با خودم گفتم که این جوان از روی دست چه کسی اینطور تاریخ را تقلید می کند. مگر میشه، مگر داریم؟!
نکته اول: عاشق لواشک بودم. همان لواشک ترش هایی که کثیف بود اما واقعی.سر کوچه، بقالی آسید حمزه، همه جورش را داشت. روشن، تیره، کلفت، نازک، ترش یا ملس. سید یه کلاه کوچک سبز هم سرش بود همیشه و پسر جوان خوش چهره و ریشوئی داشت که گاهی به بد حجابی ما چشم غره می رفت و ما هم تا چشممان بهش می افتاد روسری مان را می کشیدیم جلو و یادمان بود که دم دکان آسید با دم پائی و پای بی جوراب نرویم.
داغ لواشک های آسید حمزه یک روز ماند به دلمان. یک موتوری آمد سید و پسرش رو به گلوله بست و کشت. آن دکان بسته شد و نام کوچه هم شد شهیدان بهنود.
نکته دوم: جنگ بود و مصیبت هایش. بنی صدر از مقام ریاست جمهوری برکنار شده بود و سازمان مجاهدین با پشتیبانی از بنی صدر اقدام به عملیات تروریستی در کشور می کردند.به این ترتیب،یک گروه اطلاعاتی می خواستند کشور را در مقابل مخالفان "خودی" حفظ کنند و عده ای دیگر با دشمنان همسایه و بیگانه می جنگیدند که ... محمدحسین مهدویان می آید و به اندازه ی یک نیمروز، ماجرائی را برای مخاطب سینما به تصویر می کشد که به اندازه ی یک تاریخ ماندگار است.
نکته سوم: ماجرای نیمروز می توانست بار دراماتیک بیشتری داشته باشد، می شد عشق دختر و پسر دانشجو که حالا رو به روی هم قرار گرفتند را درشت تر و رومانتیک تر کرد تا سهم بیشتری در سینمای بدنه هم داشته باشد و یا داستان دو خواهر را بسط بدهد تا اشکمان در بیاید، اما مهدویان روایتی نزدیک به مستند می خواست، او در قصه و فیلمش هم می خواست تا واقعی باشد، درست مثل فیلم مستند، مثل سینمای حقیقت، آن هم در دورانی که گاه بعضی از مستندها دروغ می گویند.
نکته چهارم : ماجرای نیمروز قهرمان ندارد، همه شخصیت های محوری آن، قهرمان نقش خود هستند و به همین جهت بازیگر نقش اول با تعریفی که از آن داریم هم ندارد، چرا که مربوط به دوره ی آنهائی است که برای باورهایشان دنبال قهرمان شدن نبودند.
این فیلم حتی ضد قهرمان هم ندارد. ضد قهرمان ها مثل مفعول بی واسطه مستتر در تصویر می ماندند و ما چهره شان را نمی بینیم مگر چهره ی خاکستری نفوذی ها و بازی خورده ها را.
بازیگران مثل شخصیت ها همه در یک صف می ایستند. مگر میشود گفت هادی حجازی فر از جواد عزتی بهتر است یا مهرداد صدیقیان از احمد مهرانفر؟
(نادیده گرفتن بازی احمد مهرانفر که حتی یک لحظه هم به یاد ما نمی آورد که همان ارسطوئی است که در پایتخت برای او دنبال زن می گشتیم و او مواظب بود تا ما "حساس نشویم"، یکی از اشتباه های عجیب هیئت داوران این دوره بود)
نکته پنجم : محمدحسین مهدویان هر چه دارد از پشتکارش است. از اینکه آموزنده ی خوبی در سینمای مستند بوده ، با واقعیت های مستند ، قصه پردازی را اتود زده تا جائی که قصه گوئی اش هم راست است.او اگر در سال 1391 با ساخت فیلمی نیمه مستند به نام « آخرین روزهای زمستان » زندگی شهید باقری را درک نکرده بود محال میشد به «ایستاده در غبار» برسد و اگر حسش در ایستاده در غبار درست نبود هرگز به «ماجرای نیمروز» نمی رسید. او حس درستی از آن دهه پیدا کرده، آنچنان که گوئی در زمان سفر کرده است، درست مثل زنده یاد «علی حاتمی» که انگاری در سرداب های صاحبقران سیر می کرده با این تفاوت که علی حاتمی از میان روایت ها قصه می ساخت اما مهدویان واقعیت ها را روایت می کند.
نکته ششم: مهدویان « ماجرای نیمروز » را از نظر تکنیکی (از قاب تا رنگ) باز هم در فضائی مستند گونه ساخته، تا جائی که می توان این نوع تکنیک را امضاء کارهای او تا به اینجا دانست .موردی که موجب می شود تا مخاطب ارتباط ویژه ای با تصویر برقرار کند و آنچه می بیند بپذیرد.
نکته هفتم: قصه ی ماجرای نیمروز آنقدر وفادار به اتفاق است که به نظر قصه ی ناقصی می آید چرا که انتظار ما از فیلم و فیلم قصه گو و نه مستند، دیدن وجه سرگرم کننده آن هم هست و خواسته و ناخواسته دنبال خرده پیرنگ و قصه پردازی می گردیم که ماجرای نیمروز کاملا رسالتی سوای آن دارد. آدم ها واقعی هستند، با تمام خصلت های واقعی که از شخصیت واقعی انتظار می رود. حتی به ما اجازه می دهد تا خودمان قضاوت کنیم و خودمان از میان آنها قهرمانمان را بیابیم. حتی برای داغ کردن تنور قصه، شخصیت های سیاسی را هم بولد نمی کند و همه ی باورها به عهده تماشاگر گذاشته می شود. فیلم وجه تاریخی کاملا قابل استنادی دارد و شخصیت پردازی های داستان مطابق نمونه های اصلی هستند.
نکته هشتم: چند موقعیت درام در این فیلم واقعا تحسین برانگیز است. یکی سکانس هائی که ما به شدت از جواد عزتی و سختگیری هایش به تنگ می آئیم، اما در سکانس های بعدی غافلگیرشده و می فهمیم که رودست خورده ایم و دوم کودک خردسالی که پس از انهدام خانه ی تیمی و کشته شدن موسی خیابانی و بقیه گروه، زنده بیرون می آید و گفته می شود بچه مسعود رجوی است. نگاه حجازی فر به کودک و حس دوگانه اش نسبت به او و در نهایت پذیرفتن اینکه : " او فقط یک کودک بی گناه است که در آغوش اوست" بی ریا و صادقانه درآمده است و می توانست امتیازی برای بازی خوب او باشد تا سیمرغ بگیرد و آن را به فرزند خود که از او سیمرغ طلب کرده، بدهد.
نکته نهم: با تمام وقایع نگاری هائی که در سومین ساخته ی محمدحسین مهدویان وجود دارد و شاید نیمی از مخاطبان نسل قبل از دهه چهل از آن مطلع باشند، اما باز هم تعلیق در فیلم گم نمی شود و ریتم قصه و روایت به گونه ای معمائی پیش می رود که ما در حین دیدن فیلم مرتب در قضاوت هایمان دچار شک و تردید می شویم. بخصوص شک در اینکه نفوذی در این قصه ی پر قهرمان و بی قهرمان چه کسی می تواند باشد.
نکته دهم: شکی نیست "ماجرای نیمروز" فیلمی است که با هر گرایش و نگاهی باید آن را دید و روی هر وجه آن هم اگر با غرض و بی غرض تفاوت سلیقه داشت، لااقل طراحی صحنه، لباس و گریمی کاملا متناسب و وفادار با دهه ی شصت را ستود.
دیدگاهها