فیلم داستان سفر کاروان همراه یک شیخ رو به مرگ در کوههای اطلس را به تصویر می کشد که برای خاکسپاری به شهری باستانی در حرکت است. شیخ در میانه راه می میمرد، بعضی از همراهان کاروان را ترک می کنند و بر می گردند ولی دو راهنما تصمیم می گیرند جنازه را به مقصد یا آرامگاه نهایی برسانند.
«میموساس» چیزی بین فیلم جاده ای و وسترن است اما سبک ویژه خود را دارد، سبکی که از سفر کارگردان در مراکش و سیر عمیق او در صوفیگری الهام گرفته است. سینماتوگرافی نفس گیر مائرو هرس، فیلمبردار چشم انداز آفتاب سوخته و وحشی کوههای اطلس را به تمامی نشان می دهد. بازی هنرپیشه های غیر حرفه ای به ویژه شکیب بن عمر عمیق و جاندار است.
فیلم «میموساس» در هنگام تماشا، گاهی تماشاگر را خسته می کند، کند و آهسته پیش میرود، کش میآید و آزار میدهد، اما همزمان تماشگر نمیتواند رهایش کند، چون تماشاگر را مشتاقانه به دنبالش میکشاند. و در صورتی که بیننده بتواند با صبر و بردباری تماشای این فیلم را تاب بیاورد، و با گذشت زمان ذهنش را تربیت کند، موفق خواهد شد به جهان درونیش پای بگذارد که تا روزها یا حتا سالها بعد در ذهنش ادامه خواهد یافت، و بهتر و کاملتر خواهد شد. فیلم «میموساس» مخاطب را به سفری ناهموار و گاه پیچ و خم دار در خطوط کوهستان اطلس می برد، با این حال گردشی شاعرانه و وسوسه انگیز است و بیننده را بدون شک به جایی می برد که تا به حال نرفته است.
چنین فیلمهایی دربارهی کشورهای اسلامی که در جشنوارههای غربی اکران میشوند همیشه برای تماشاگر مشکوک هستند. آن هم فیلمی همچون میموساس که با اسلام و در واقع آیین صوفیگری ارتباط نزدیکی دارد و به سه بخش رکوع، قیام و سجود تقسیم شده است. این فیلمها همچون شمشیر دو دم هستند، از یک سو ما که در یک کشور اسلامی زندگی میکنیم و با فرهنگ و مذهب این مردم (در این جا مراکش) آشناتر هستیم، نسبت به تماشاگر غربی نگاه متفاوتی داریم، و همین باعث میشود که فیلم را از دریچهی دیگری ببینیم و نقطه ضعفهایش را بهتر تشخیص دهیم؛ و از سویی دیگر همین آشنایی با موضوع، مذهب و فرهنگ ممکن است همچون پردهای توری دید چشمهایمان را تیره و تار کند و باعث شود که چنین فیلمی را اثری اگزوتیک و موردِ پسندِ تماشاگر غربی بپنداریم و از نقاط قوتش به سادگی بگذریم.
اولیویه لاچه در اسپانیا متولد شده، در فرانسه بزرگ شده، اما مدتهاست که در مراکش زندگی میکند و به آیین تصوف گرویده است. او در واقع تمام نابازیگران فیلم را به خوبی میشناسد و اکثر آنها دوستانش هستند.
میموساس به یک سفر عرفانی/استعلایی میماند در دل طبیعتِ سرسخت و خشک مراکش که در دو زمان متفاوت پیش میرود، فیلم تلفیق دو نگاه متفاوت فیلمساز هم هست، یک مرد اروپایی که بیش از ده سال در مراکش و با آن مردم و آداب و رسومشان زیسته است. بنابراین مسیر و ایدههای تماتیک فیلم بر مبنای آموزههای تصوف بنا شدهاند و کاراکترهای فیلم همه بومی هستند، اما همراه با عناصری که از فرهنگ اروپایی وام گرفته شدهاند.
اگر بن ریورز در آسمان میغرد، زمین میترسد، و دو چشم برادر نیستند (The Sky Trembles, The Earth Is Afraid and The Two Eyes Are not The Brothers)، قهرمانش را (با بازی اولیویه لاچه در نقش خودش، یعنی در حال فیلمبرداری میموساس) همچون بیگانهای در میان بادیهنشینان وحشی تصویر میکند و بعد داستانش را با وحشتی سورئال پیوند میزند، در میموساس لاچه در مقام دیگری، خارج از فیلم در جایگاه کارگردان میایستد و عشق، دانش و شناختش نسبت به موضوع را به داخل فیلم میآورد.
میموساس وسترنیست که همزمان داستان شوالیههاست، به خصوص با کاراکتر شکیب که تا حدی (و بدون ذرهای گل درشتی و جلوهگری) مانند شوالیههای اروپایی، لباس پوشیده و در پایان همراه با احمد و با کشیدن شمشیر (به نظرم به شمشیرهای اروپایی شبیه است) به نجات دختر میرود. از سویی شکیب آدم سادهدلیست که ابله داستایوفسکی را به یاد میآورد، به خصوص وقتی در پایان فیلم به خاطر «عشق» (نه عشق به دختر، بلکه عشق در معنایی وسیعتر، دقیقاً همانطور که در ابله معنا مییافت) به نجات دختر میشتابد.
بعد از تماشای فیلم حس عجیبی به تماشاگر دست می دهد، شکیب، لباسش، شمشیرش، معصومیتش، احمد و نگاهش، ماشینهایی که در صحرا میتازند، و آن چشماندازهای وحشیِ زیبا در یاد تماشاگر برای همیشه می ماند.