در همان اولین سکانس وقتی جوکر رو به روی آینه با میمیک چهرهاش بازی میکند، میدانیم که این واکین فینیکس قرار است با بازی خود حیرت زدهمان کند و در سکانس بعدی وقتی از جوانهای کم سن و سال که باید پر از مهربانی و سرزندگی باشند، آکنده از خشم و نفرتند، کتک میخورد، با آن موسیقی تاثیرگذاری که روحت را خراش میدهد، باور میکنیم که این فیلم قرار است با فکر و روحمان بازی سختی داشته باشد، حتی اگر مثل من هرگز فیلمهای ابرقهرمانی را دنبال نکنید و با دنیای مارول ارتباط نگرفته باشید، گرچه فیلم تاد فیلیپس اصولا یک ملودرام اجتماعی/روانشناسانهیِ لجام گسیسخته و معترضی ست که صرفا ماسک جوکر را به چهره زده است.
و انگار با سکانس بعدی و نمای نزدیک از چهره واقعی آرتور (جوکر) که به سختی میخندد و از مشاورِ سیاه پوست خدمات عمومی میپرسد:
"آیا من این حس را دارم یا آن بیرون ( اجتماع) دارد دیوانه میشود!؟"، همان اول فیلم، فکر می کنی که پایان آن را میبینی، اما داستان پر تنشتر و پیچیدهتر از آن چیزی است که پیشداوری میکنی.
آرتور یک بیمار افسرده و سرخورده از اجتماع که میخواست روزی کمدین باشد، حالا حتی در قالب یک دلقک هم موفق نیست و با وجود مصرف انواع داروها و ارتباط با روانشناس دولتی (که حالا به او میگوید شهرداری بودجه لازم را ندارد و این آخرین دورهی تراپی اوست) در بدترین شرایط اقتصادی و اجتماعی قرار دارد. او که دچار حمله خندههای هیستریک و بیقراری پاهاست مجبور است کارتهایی را همیشه به همراه داشته باشد تا خندههای او را توجیه کند و موجب سوءتفاهم برای دیگران نشود. کارتهایی که تایید میکند، این خندهها اوج گریه.ی یک انسان آسیب دیده است.
او سالهاست از مادر بیمارش مراقبت میکند، مادری که از کودکی، او را "هپی"(خوشحال) صدا میزند و از او میخواهد که همیشه چهرهلی شاد و خندان داشته باشد.
فیلم در دهه هشتاد میگذرد. زمانی که تلویزیون در نبود فنآوری امروزه و فضای مجازی نقش کلیدی در زندگی انسانها و باورهایشان داشته...
و این شروع آشنایی ما با یکی از مشهورترین شخصیتهای منفی کامیک بوک است که حالا قرار است نه ضد قهرمان، بلکه قهرمان این داستانها باشد که از ما میخواهد تا از زاویه نگاه او هم به دنیا بنگریم و شاید حتی با این شخصیت شرور همدلی کنیم، تا جایی که خیر و شر را برادر ناتنی هم میکند.
مادر آرتور سالها پیش خدمتکار عمارت "توماس وین" (سرمایهدار بزرگ شهر فرضی گاتهام و پدر بروس وین، شخصیت بتمن ابرقهرمانی که میشناسیم) بوده، مرد ثروتمندی که حالا میخواهد شهردار شود و در نظر او انسانهای معترض به آسیبهای اجتماعی و اقتصادی، دلقکی بیش نیستند. مادر با مشکلات مادی که دارد، سالهاست از طریق نامه از توماس وین کمک میخواهد و آرتور همیشه با این اقدام او (هر چند هیچ کمکی هم در پاسخ به این نامهها نشده) مخالف و از این مرد بیزار است.
آرتور طرفدار دوآتیشه ی یک مجری و کمدین محبوب شوی پر مخاطب تلویزیونی به نام مورای فرانکلین (با بازی فوق العاده رابرت دنیرو) است و دوست دارد یک روز مهمان این برنامه باشد تا به عنوان یک کمدین و رقصنده، همه او را تشویق و تحسین کنند. او میخواهد به هر طریقی با اجتماع ارتباط بگیرد تا شاید کمبود محبتی که از کودکی داشته، جبران شود. (و من تا اینجای فیلم به یاد ترانه ی زیبای "من یک جوک گفتم" گروه BEE GEES میافتادم.)
همه چیز با ورود یک شیء و نه یک شخص، زندگی آرتور را متحول میکند.
یک اسلحه که صاحبکارش در بنگاه شادمانی (خصمانه) به او میدهد و درست در زمانی که او هیچ چیز برای باختن ندارد و....
جوکرِ تاد فیلیپس با فیلمنامهای قدرتمند، کارگردانی تحسین شده و بازی فوق العاده حالا یک فیلم استثنایی محسوب میشود اما باز هم یک پله پایینتر از فیلم کریستوفر نولان و یا سه گانهی تاثیرگذار در این فیلم، از مارتین اسکورسیزی میایستد و با تمام تعریف و تمجیدها و فروش فوق العاده و رکوردشکن، گر چه افتخارات بسیاری کسب کرده و در آینده نزدیک هم از آن بهرهمند خواهد شد، اما بعید است مثل "راننده تاکسی" و یا "شوالیه تاریکی" در ذهن تاریخ سینما هک شود. درست مثل فیلم "بردمن" که بسیار موفق و خوش ساخت بود اما کمتر کسی این روزها به این فیلم فکر میکند.
یکی از نقصهای فیلم "جوکر" نداشتن دیالوگهای خوبی است که بتوانیم در آینده آنها را بیاد بیاوریم (گر چه برخی از منتقدین،دیالوگهای فیلم را فوق العاده خواندند و من به دنبال این فوق العادهها گشتم اما پیدا نکردم) و همه چیر بین قصه و روایت قصه تقسیم میشود. نویسنده و کارگردان از جوکر فقط زبان بدن میخواهند و واکین فینیکس به خوبی از پس آن برآمده اما مسلما کلام درست هم میتوانست بازی خوب او را مثل بازی ماندگار "هث لچر" زبانزد کند.
ما در فیلم جوکر در حقیقت نظارهگر روایتی هستیم که مدام شگفتزدهمان میکند اما نه با کلام و اوج این فقدان دیالوگهای مناسب را میتوانیم در سکانس کلیدی حضور آرتور در شوی تلویزیونی مورای ببینیم که میتوانست قبل از هر اتفاقی از نظر حسی میخکوبمان کند و نه شوکه.
و در پایان اگر بخواهیم نقطه ضعف اساسی برای فیلم در نظر بگیریم، در سکانسهایِ درهم پایانی و به خصوص پایانبندی فیلم است که نمیتواند به اندازهی خود فیلم، از نظر فرم راضیمان کند. انگار یک چیزی کم دارد و یا درستتر بگویم که چیزهایی اضافه دارد.
(اگر فکر میکنید در این یادداشت، چیزی از فیلم لورفته، سخت اشتباه میکنید و هنوز هیچ چیز از فیلم گفته نشده و میتوانید با هیجان آن را ببینید).