امیرسارم عزیز -که بیش از یک دهه است، از او بی خبرم -گفت بیایید طرف خانه ی خانم آیدا.من روبروی بیمارستان شریعتی بودم و شاملو را از سردخانه آورده بودند بیرون.جوان ها دست هم را گرفته بودند و ای ایران می خواندند...
پارچه ی سیاه به بازویمان بسته بودیم. نشسته بودم روی جدول جوی کناربیمارستان.
مثل یتیم ها گریه می کردم و "مهناز عبدی "که خوب شعر می نوشت آن سالها به جستجوی خرید آب معدنی برای من بی طاقت گم شده بود توی جمعیت.
خانم بهبهانی را که دیدیم دلمان گرم شد. رشید بود و باشکوه...
حس کردم زمین زیر پای این خانم دارد می لرزد... یادم می آید که بی هوا بلند شدم ، بروم به سمت بانو، تنه ام محکم خورد به
" سید علی صالحی "!
یک سال پیش ازآن در نمایشگاه کتاب وقتی با مرحوم "قیصر امین پور" کتابهایشان را امضا کردند و به من دادند،کم نیاوردم و کتاب اولم را امضا کردم و دادم به هردویشان ! جوانی و جاهلی شاخ و دم دارد مگر؟! بعضی وقتها که می خواهم خودم را حسابی خجالت بدهم به این جریان فکر می کنم! می بینم با این حساب جوان های امروز عجیب نیست که گه گداری از خجالت ما ودیگران درمیایند !مدل جوانی کردن امروزی کمی تغییر کرده فقط !
دست گذاشتم روی پیشانی به نشانه ی معذرت ! سید علی صالحی برو و بیای بیشتری داشت آن سال ها...چند سال پیش ازآنکه عمو خسرو-به قول بچه های سینما- شعرهایش را بخواند، نسل ما و پیش از ما عاشقی می کرد با ریرای نامه ها...
متاسفانه مرا شناخت ! سبیلش را به عادت مالوف با دو انگشت دست چپ تاباند، زورکی لبخندی زد و سری تکان داد...
چند تا تنه ی دیگر زدم و خوردم و رفتم به سمت بانو...انگار طفلی گم شده درشهری غریب ،مادرش را پیدا کرده باشد.
تا چند سال اول که افتخار دیداری نزدیک تر را پیدا نکرده بودیم ، دلمان خوش بود که در امامزاده طاهر ،مرداد هرسال می شود پیدایشان کرد.همیشه همانطور بود.باوقار و رشید ...
هیچ وقت به خودمان اجازه ندادیم هم دوششان بایستیم.همیشه یک قدم عقب تر...چند وقت قبل به "هادی خوانساری" گفتم حواست هست؟هنوز بعد ازین همه سال با یک قدم فاصله پشت سر خانم راه می رویم . بدون آنکه حواسمان باشد! خوبی نسل ما گمانم به همین چیزهایش است ...
بار آخر یک هفته قبل از عید امسال بود.هیچ کس نمی تواند به متانت علیرضا بهرامی بگوید آبروی شعر ما خانم سیمین ...
خانم می گفت :شعر نمیتوانم بخوانم برایتان.حافظه ام کم شده است.می گویند نخوان ، یادت می رود، شعرهایت را خراب می کنی اینطور!
شروع کردیم به دست زدن!
"حافظ موسوی" را نشناخت اول... می گفت چشمهایم دیگر خوب نمیبیند...
چشمهایمان را بستیم، شروع کردیم به دست زدن!
می گفت چیز زیادی از عمر من باقی نمانده است...لبم را گاز گرفتم ،خون آمد...
شروع کردیم به دست زدن...
با خنده گفت "من نمی فهمم شما چرا اینقدرهرچه من می گویم دست می زنید؟! خندیدیم و شروع کردیم به دست زدن...
کنار حبیب محمدزاده نشسته بودم، گریه می خواست مرا بکشد...
آبرو داری کردم این بار!
جلوی دهانم را گرفتم و بلند شدم کنار دیوار ایستادم...
*شاعر و نویسنده