بوی تند گاز مونواکسیدکربنی که به زیر دماغش زده بود حالا مخاط بینی اش را پر کرده. ریه هایش تشنه اکسیژن است. بعد از آن که من رفتم دیگر به درک، میخواهد کسی کاغذپاره های من را بخواند میخواهد نخواند.به درک، میخواهم هفتاد سال سیاه نخواند.»مرد شوونیست ناگاه از روی صندلی می افتد و نقش زمین میشود.سرش گیج میرود. حالت تهوع امانش را بریده.سرفه های خفیف و بی وقفه راه گلویش را بسته. در این برزخ خودخواسته صدای مادرش،زیورالملوک را که دارد به طایه بیژن متلک میپراند میشنود. تصویر آقابزرگ علوی که شلنگ آب سردی روی سرش گرفته و میخندد در جلوی چشمانش نقش می بندد. چهره حاجیعلی را می بیند که دست روی سینه اش گذاشته و با یونیفورم خون آلود به او لبخند میزند. شمایلی گنگ از حسن شهید نورایی که در اتاقی تاریک نشسته و او را صدا میزند.صدای برادرش عیسی خان که در حیاط خانه با غریبه ای مشغول صحبت است. و صدای خرخر گلوی خودش.گلویش میسوزد.سرش به دوران افتاده. مژگانش یارای باز شدن ندارند.
میبیند که تنها روی تختی چوبی در محوطه باغی نشسته. تختی که به گمانش روزی با فرزاد و علوی و...آن رفیق دیگرکه یادش نمی آید که بود!...روی آن نشسته بودند. میبیند که پک عمیقی به سیگار لای دو انگشتش میزند و متعاقب آن نفس عمیقی میکشد.عجبا که دودی بیرون نمیدهد! فقط پک عمیقی میزند و بی درنگ نفس عمیقی میکشد...پک محکم و در پی آن نفس عمیق میکشد...میکشد...
صادق هدایت نوسنده، ایده پرداز و مترجم بزرگ ایران در ۱۹ فروردین سال ۱۳۳۰ در سن 49 سالگی به دلیل افسردگی در پاریس خودکشی کرد. آرامگاه وی در گورستان پرلاشز، قطعهٔ ۸۵، پاریس واقع است.
وی چند ماه قبل از مرگ این عکس را گرفت و برای تمام دوستان و خویشاوندانش فرستاد.