خاله ام از علمِ طبی که خوانده بود کمک می گرفت و انواع ویتامین ها را ردیف می کرد و سرآخر، علت را استرس می دانست. استرس گفتن همان و تازه شدنِ داغِ دل مامانم همان! " کار تا به صحنه برسه یه جور استرس داره، بعد که به صحنه می ره یه جور دیگه استرس داره...! " عروسِ مان می گفت: "موهات فرقی نکرده! هنوزم پُره!" خلاصه، موهای من سوژه ای شده بود برای خودش! باید کوتاه می کردم. رفتم آرایشگاه. باز هم نمی خواستم تا از قدِ مو زیاد کوتاه شود! عجب حکایتی شده بود. دودستی چسبیده بودم به چند تار بلندِ مو! تداعی کدام خاطره بود که رهاش نمی کردم! برای خانم آرایشگر تعریف کردم مدتی است موهام به ریزش افتاده و انواع و اقسامِ ویتامین ها و ماسک های تقویتی هم افاقه نکرده و... زن که قیچی را با مهارتِ خاصی میان موهام می بُرد گفت:" حنا بزن! "چشم هام گرد شده بود:" حنا ؟!! "
موهام می بُرد گفت:" حنا بزن! "چشم هام گرد شده بود:" حنا ؟!! "
"آره! اگه خانمای مُسن تو زمان قدیم حنا می زدن و رنگِ نارنجی می شد، به خاطر این بود که موهاشون سفید بود. تو که تار سفید نداری. دفه های اول شبیه هایلایت می شه و بعد از مدتی هم یه آلبالویی خوش رنگ. هم بهت می آد، هم عرض شش ماه می شه همون موهای سابقت! " چشم هام هم چنان گرد مانده بود: " یعنی رنگِ موهام بشه با تُنِ قرمز ؟!!"
" عوضش پُرپشت می شه! "
" ولی ..."
"مگه تو تا حالا رنگ نکردی؟! " انگار زن، دستم را گرفته بود و با خود می بُرد به دهه ی بیستِ زندگی ام. به رهایی که خاصِ همان دوران است. دورانی که رنگ کردنِ مو، کوچک ترین بهانه، برای شکلی دیگر شدن بود. دورانی که دنبالِ آدم دیگری درخودت می گشتی؛ آدمی که باید برود تا برسد. هراس را نمی فهمیدی انگار؛ هراسِ تنها ماندن، تنها شدن، نااَمنی...
"چند ساله که دیگه سراغِ رنگ و مش نرفتم. به رنگِ موهای خودم عادت کردم."
زن در آینه نگاهم کرد: "از تغییرِ دوباره نترس! " انگار بیست و چهار ساله شده بودم، شاید هم بیست و پنج... به خانه که رسیدم یک کیسه نیم کیلویی حنا خریده بودم. حالا فقط به تقویتِ مو فکر نمی کردم، می خواستم مزه ی تغییر را دوباره تجربه کنم. خانم آرایشگر من را یادِ بُرهه ای انداخته بود که در تکاپو و هیاهوی این روزها گُمش کرده بودم. دوستانم تا از تغییر می پرسیدند، من با آب و تاب از راه کارِ خانم آرایشگر می گفتم! حالا، آینه ی تمام قد اتاقم – بعد از چندین سال – زنی با موهایی با تُنِ قرمز را نشانم می دهد که نگاهش شبیه دهه ی بیست زندگی ام شده. اغراق نیست اگر بگویم استفاده از معجونِ حنا هنوز به دو نوبت نرسیده که ریزشِ موهام را عجیب کم کرده...! زن در آینه نگاهم کرد: "از تغییرِ دوباره نترس! " انگار بیست و چهار ساله شده بودم، شاید هم بیست و پنج... به خانه که رسیدم یک کیسه نیم کیلویی حنا خریده بودم. حالا فقط به تقویتِ مو فکر نمی کردم، می خواستم مزه ی تغییر را دوباره تجربه کنم. خانم آرایشگر من را یادِ بُرهه ای انداخته بود که در تکاپو و هیاهوی این روزها گُمش کرده بودم. دوستانم تا از تغییر می پرسیدند، من با آب و تاب از راه کارِ خانم آرایشگر می گفتم! حالا، آینه ی تمام قد اتاقم – بعد از چندین سال – زنی با موهایی با تُنِ قرمز را نشانم می دهد که نگاهش شبیه دهه ی بیست زندگی ام شده. اغراق نیست اگر بگویم استفاده از معجونِ حنا هنوز به دو نوبت نرسیده که ریزشِ موهام را عجیب کم کرده...! چیزی فراتر از فوایدِ حنا انگار... شاید هم حس و حالِ گریزی به بیست وچند سالگی باشد...
*نمایشنامه نویس برگزیده