Super User

Super User

هماگویا – هشت سال از آن روزها می گذرد. روزهای تلخ برای من و برای خانواده پدر گرافیک ایران "مرتضی ممیز" و برای جامعه  هنری ما که داشت سرمایه بزرگی را از دست می داد.
 در آخرین روزهای زندگی مرتضی ممیز کادر درمانی" بیمارستان آبان" فیلمی کوتاه از او گرفته بودند که چند کلامی از ته دل حرف زده بود و این فیلم کوتاه را هر سال می خواستم به عنوان آخرین گفته های ناشنیده ی او پیاده کنم اما نمی دانم چرا نمی کردم . شاید قسمت این بود  "سی و یک نما" که قرار است ساده و بی ریا با شما بگوید ،به کلام ساده و بی ریای او مزین شود . حتما قسمت همین بوده...


بگذارید با خاطره ام از او شروع کنم :
اولین روزاز آخرین ماه پائیز بود. سال 1384
مادرم و مرتضی ممیز به فاصله ی چند اتاق در بیمارستان آبان آخرین روزهای زندگی را می شمردند و هر دو خسته بودند و هردو مسافر.
گاهی دورادور سری به استاد می زدم، گر چه همراهش از این سر زدن ها استقبال نمی کرد . دریک بعد از ظهرپائیزی که بر حسب اتفاق تنها بود به پیشنهاد سر پرستار به دیدنش رفتیم . چراغ های اتاق خاموش بود ند. خانم نادری به من گفت که نور چشمهای ممیز را اذیت می کند و درد زیادی دارد . بیماریش سرطان کبد بود
 من را مفصل و یا شاید با اغراق  به او معرفی کرد و گفت که چه کار می کنم .
صدایش نا نداشت و پر از درد بود. پرسید:
-کدوم روزنامه می نویسی؟
- روزنامه شرق
-روزنامه ی خوبیه . خیلی روزنامه خوبیه .بنویس.
-چون روزنامه ی خوبیه بنویسم(با خنده)
- نه . چون خانوما اصولا اگه بلدن ،بهتره بنویسن
-چرا!؟
- چون اینجوری، کمتر حرف می زنن
ومن چقدر به این گفته ی او خندیدم . آن هم در زمانی که خنده را مدتها بود گم کرده بودم .
 این آخرین باری بود که او را دیدم. چهارم آذر بود که ممیز رفت و چند روز بعد هم مادرم و حالا در هشتمین سالگردش  حرفهای او را از این فیلم کوتاه گوشی موبایل به روی صفحه می آورم
بیمارستان آبان ...اواخر آبان ماه سال هشتاد و چهار
فرشاد زنجانی (پرستار) : چه خبر استاد؟!
مرتضی ممیز –این بیماری من به رغم همه ی معایبی که دارد ، یک حسن هم داشت و اینکه من در بیمارستان شما با دوستان خوبی آشنا شدم که اگر بخواهم اسم تک تک رو بیارم حتما یکی جا می ماند . این آشنائی هم دو مزیت داشت . یکی اینکه فهمیدم که رفیق های آدم ، همیشه آنهائی نیستند که خودمان انتخاب می کنیم  و گاهی در اطرافمان ، آدم های خیلی خوبی دیده می شوند که تصادفی وارد زندگی ما شده اند اما می توانند دوستان خوبی برایمان باشند . ما با آنها آشنا می شویم و درست در زمانی که نیاز به روحیه و دوست داریم ، همراهیمان می کنند . بخصوص یکی مثل من و در سن و سال و وضعیت فعلی که دارم . من اصولا از بیمارستان خوشم نمی یاد . گر چه جائی است که باید برای اینکه سلامتیم  را به دست بیاریم با آن کنار بیایم اما ...جای نا جوریست . شما هم که تا دلتان بخواهد به تن من میخ و سیخ فرو کردید و آش و لاش شدم اما منکر زحمت ها و محبت شما نیستم .
 این روزها حس می کنم که شما چه شغل سختی دارید و چقدر زحمت می کشید حتی وقتی که نصفه شب من رو که به زور خوابیدم بیدار می کنید و یک سیخی به تنم میزنید.
من به خصوص با تیم شما خیلی راحتم و امیدوارم فرصتی داشته باشیم تا بیرون از بیمارستان هم دوستیمان ادامه پیدا کند.

نادره نادری (سر پرستار بخش دو): میشه یک نصیحت هم برامون داشته باشید که همیشه در خاطره ما ن بماند
مرتضی ممیز - در فرانسه که بودم ، به سختی توانستم با شاعر ، مجسمه ساز و فیلمساز معروفی که حالا نامش رو بخاطر نمیارم ملاقات کنم . پیرمردی بود و من هم دقیقا از او  خواستم که یک حرفی به من بزند که همیشه از او بیاد داشته باشم. او گفت:
"امیدوارم که با خوبی پیر شوی".
حالا معنی حرف او را می فهمم . من هم به شما می گویم که قدر سلامتی خودتون را بدانید.امیدوارم لازم نباشد که در شرایطی قرار بگیرید که قدرش را بفهمید . شرایط راحتی نیست . گر چه همه باید برویم اما چه خوب که تا آخر زندگی سر پا باشیم.
ممیز ( پدر گرافیک نوین ایران ) : او چهارم شهریور ‪ ۱۳۱۵‬متولد و در سال ‪ ۱۳۴۴‬در رشته نقاشی از دانشكده هنرهای زیبای دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد. ممیز تحصیلات خود را در ‪ ۱۹۶۸‬میلادی در مدرسه عالی هنرهای تزئینی پاریس رشته طراحی غرفه و ویترین و معماری داخلی ادامه داد و پس از بازگشت به ایران به فعالیت در زمینه تصویرسازی و گرافیك پرداخت.
در چهار دهه مدیر هنری و گرافیك بسیاری از نشریات ادبی و فرهنگی معتبر ایران بوده و طراحی صحنه و لباس چهارده نمایش و دو فیلم سینمایی را انجام داده است. بسیاری از هنرمندان وهنردوستان نسل نو كشور ممیز رابه عنوان پدر گرافیك ایران می‌شناسند. تاثیر آثار ممیز در هنرمندان نسل بعد از خود، ایده‌های منحصر به فرد و تكنیك‌های زیادی كه به واسطه فعالیت‌های او وارد عرصه گرافیك ایران شده است ، قابل انكار نیست.از آرم سایپا تا لوگوی بانک صادرات ، از پشت اسکناس تا نماد یک ارگان همه جا و همه جا رد پائی از هنر او دیده می شود
وی در حوزه تئاتر  نیز با آثار «دیکته و زاویه» نوشته غلامحسین ساعدی و کارگردانی رشیدی در سال۴۷ آغاز به کار نمود و طراحی صحنه ی این کار را بر عهده داشت و در ادامه طراحی صحنه هایی چون پرواربندان(ساعدی)، لئوکادیا(ژان آنوی- سمندریان)، وای بر مغلوب(ساعدی-رشیدی)، بازرس(گوگل-انتظامی) و…و همچنین طراح نورِ بازگشتی نیست(گلچهره سجادیه)، دندون طلا(داود میرباقری) و… را خلق نموده است.
او علاوه براین آثار، پوستر فیلم مانند ستارخان(علی حاتمی)، طبیعت بی جان(سهراب شهیدثالث)، مادر(علی حاتمی)، هامون(داریوش مهرجویی) و… سه انیمیشن کوتاه با عنوانهای: آنکه عمل کرد و آنکه خیال بافت(۵۰)، یک نقطه ی سبز(۵۱) و سیاه پرنده(۵۲) را در پرونده خویش دارد. همچنین تصویرگر کتابهای بسیاری برای کودکان و نوجوانان محسوب می شود که مطرح ترین آنان مانند «اینک خورشید» نگاهی بسیار خلاق و جذاب در مقوله تصویر دارد.
 در تصاویر این کتاب با استفاده از فنون دستگاه کپی تصاویر طراحی شده توسط خود ممیز تکرار و کنار یکدیگر کلاژ گردیده است. آثار این کتاب نشان از هوش بالای طراح در گزینش و استفاده از تکنینک دارد. همچنین کتاب «قصه های قرآن" یکی از معروفترین آثار اوست
روحش شاد

مائده میری-گفتگو اختصاصی با "بهاره رهنما به بهانه نمایش "عامدانه ،قاتلانه ، عاشقانه"
فقر از در  که بیایید عشق از پنجره بیرون می‌رود

قتل روی صحنه تئاتر آن هم سه بار و توسط سه زن سوژه ای نیست که به راحتی هر کارگردانی بتواند از کنار آن عبور کند چرا که در دل هریک از این قتل ها،انگیزه های بسیاری نهفته است .اینکه چه اتفافی رخ می دهد که یک زن از جنس لطافتهای زنانه اش می گذارد و دست هایش را به خون الوده می کند .


چندی پیش "ساناز بیان "کارگردان  مطرح تئاتر با هوش و  جسارت کم نظیر دست به این کار زد و با ظرافت و دقت خاصی نمایش «عامدانه، قاتلانه، عاشقانه» را به روی  صحنه برد
این نمایش به زندگی سه زن فاتل می پردازد که با انگیزهای مختلفی مرتکب قتل می شوند. یکی ازاپیزودهای این نمایش به زندگی زنی می پردازد که در لحظه های  آخر، از اعدام   باز می گردد و توسط خانواده مقتول بخشیده می شود .مدتی بود که می خواستم به همین بهانه با "بهاره رهنما "بازیگر مطرحی که در این نمایش ایفاگر نقش این زن است از منظری متفاوت به گفتگو بنشینم که حالا این فرصت پیش آمده است:


شما در تئاتر «عامدانه، قاتلانه، عاشقانه» ایفاگر یک نقش متفاوت هستید و نقش    یک زن قاتل  را  با پیچیدگی های شخصیتی بسیار   ایفا می کنید کمی در مورد بازی در این اثر صحبت کنید؟

کارگردانی این اثر بر عهده ساناز بیان بود. فردی که توانایی زیادی در خلق نمایش دارد و دانش آموخته   رشته تئاتر است و در  خارج از کشور   اجرای بیش از 10 نمایش موفق را بر عهده داشته و در داخل کشور هم چند تئاتر خوب را به روی صحنه برده است. در این تئاتر او بر اساس مستندات زندگی سه زن ایرانی است که در زندگی‌شان مرتکب قتل می‌شوند ،نمایش نامه‌ای را به رشته تحریر در آورده است که با سه قصه در سه قسمت به روی پرده می‌رود .در دو قسمت اول زن‌ها سرنوشت‌شان به اعدام منتهی     می‌شود اما زن سوم که نقش آن را من ایفا می‌کنم   شامل عفو می‌شود و از مجازات اعدام می‌گریزد.

این طور که در خبرها آمده بود تمام  شخصیت های این نمایش و اتفاقاتی که در آن رخ داده واقعی است؟

همین طور است منتهی چون به لحاظ بار حقوقی ما نمی توانستیم  از اسم این افراد استفاده کنیم نام آن‌ها و مکانی که در آن اتفاق ها رخ داده را تغییر دادیم. ولی خب با تمام این تفاسیر اگر مخاطبی اخبار حوادث  آن دوره را دنبال می کرد  به نوعی متوجه  هویت واقعی این افراد می شد.

معمولا کم اتفاق می‌افتد که یک تئاتر آن هم از جنس زنانه به موضوع قتل بپردازد چه شد که تصمیم گرفتید  در نمایشی با این سوژه  نقش آفرینی کنید؟

البته من همواره سعی کردم وارد جریانات فمنیستی نشوم و صرفا مسائل را از زاویه زنانه در نظر نگیرم اما اگر ناخود آگاه به  مسائل زنان در نوشته و یا آثار نمایش‌ام بیشتر پرداخته‌ام  به این خاطر است که من فضای زنانه را بیشتر می‌شناسم و موضوع و مشکلات آن‌ها را با  همه وجودم لمس می کنم.  در مورد این نمایش هم همین طور بوده  و کارگردان و در نهایت بازیگران سعی کردند بیشتر از آن‌که‌ نگاهی صرفا زنانه‌ به این موضوع داشته باشند ،مسائل را از بعد آسیب شناسانه زنانه مورد آنالیز قرار دهند و این برای من هم جذابیت خاص خودش را داشت.
 

جالب است که سعی کردید مسائل را از زاویه آسیب شناسانه مورد آنالیز قرار دهید؟

بله، این برای اولین‌بار است که در یک نمایش سعی شده تا این مسائل را از بعد آسیب شناسی مورد بررسی قرار بگیرد که یک فرد ممکن است در دوران کودکی و نوجوانی  چه مشکلاتی را پشت سر بگذارد که در موقعیت خاصی در بزرگسالی‌اش  دست به انجام چنین کاری بزند.    با وجود اینکه زمان این تئاتر   110 دقیقه  بود  اما کلیت کار به گونه ای طراحی شد تا   مخاطب بتواند درگیر زندگی این سه زن شده   و  تلنگری که باید به تماشاچی زده ‌شود.

با توجه به نگاه روانشناسانه ای که این نمایش داشته به نظرتان توانسته در لایه های زیرین خود به افراد و خانوادهها هشدار دهد؟

خوشبختانه این اتفاق  با ظرافت خاصی اتفاق افتاده و تک تک کاراکترها به خوبی شخصیت پردازی شده اند به گونه ای که مخاطب می تواند با لایه های درونی این شخصیت  ها آشنا شود و از همه مهمتر به این نکته پی ببرد که  نقش خانواده و البته جامعه در رشد افراد به ویژه در دوران کودکی و نوجوانی بسیار پررنگ است و در این دوران اگر مواظب برخی از اتفاقات نباشیم ممکن است در آینده دچار مشکلات غیر قابل جبرانی  شویم .از آنجا ئی که من خودم مادر یک دختر نوجوان هستم ،بسیاری از این مسائل را با تمام وجودم لمس کردم و سعی داشتم با بازی در این اثر به نوعی به خانواده ها هشدار دهم تا سطح آگاهی خود را در برخورد با فرزندانشان افزایش دهند.


به نظرتان 110 دقیقه فرصت مناسبی  برای پرداختن به زندگی 3 زن  با  پیچیدگی های خاص  شخصیتی هست؟

خوشبختانه کارگردان این کار در این باره بسیار با تدبیر عمل کرده است و در نگارش قصه نوعی ایجاز به کار برده که در نوع خودش بسیار جذاب و اثر گذار است .از طرفی بازی بازیگران و نوع میزانسن هم باعث می شود در همین مدت زمان هم مخاطبان به خوبی با این کاراکترها آشنا شوند و به آن میزان از تاثیری که مد نظر عوامل کار است دست پیدا کنند.

 اگر اشتباه نکنم شما در کنار سایر رشته‌های که تحصیل کردید رشته حقوق را هم به شکل آکادمیک فرا گرفتید این موضوع روی دیدگاه شما در ایفای این نقش تاثیر نداشت؟

به نکته خوبی اشاره کردید چرا که به واسطه تحصیلاتم در این حیطه به این موضوع پی بردم اکثر قتل های که در ایران توسط زنان انجام می شود ریشه  در فقر دارد چرا که همان طور که حضرت علی (ع) فرمودند فقر از   در  که بیاید عشق از پنجره بیرون می رود به همین خاطر  بیش از 70- 80 درصد از زنانی که در کشور ما  مرتکب قتل می شوند به دلیل مشکلات  اقتصادی بوده و تنها عده کمی از آنها به بیماری روحی روانی مبتلا بودند که خود این نکته گواه این موضوع است که ما باید مسائل اقتصادی  در چارچوب خانواده‌ها را جدی‌تری بگیریم.

نکته قابل تاملی  که در مورد  کاراکتر شما  وجود داشت این است که بحث تعرض در انگیزه قتل وجود دارد و این زن به نوعی برای دفاع شخصی دست به این اقدام زده است این در حالی است که شاید این موضوع در بسیاری از کشورها   طور دیگری در قانون تعریف شود؟

بله، در اکثر جوامع به این اقدام نوعی دفاع شخصی می‌گویند اما خب نکته جالب در مورد  زنی که نقش آن را ایفا می‌کنم این است که در نهایت به لحاظ قانونی تبرئه نمی‌شود بلکه خانواده مقتول با درک شرایط زن در حین اقدام به قتل  به نوعی او را بخشیدند.  در هر حال این پرونده پیچیدگی خاص خودش را داشت.

و خب در نهایت هم  هیچ‌گاه پرده از این  راز ها یا به عبارتی پیچیدگی های شخصیتی برداشته نشد؟

 بله به هر حال زندگی در زندان شرایط خودش را دارد و افراد در آن شرایط نوعی از زندگی را تجربه       می‌کنند که    روی روحیه و حتی جهان بینی‌شان تاثیر زیادی می‌گذارد و به همین خاطر روحیه تازه‌ای پیدا می‌کنند به گونه‌ای که  بعد از  اعدام و حتی آزادی‌شان شما نمی‌توانید به نوعیپرده از رازهای آن‌ها  بردارید.

در پایان اگر دوست دارید در مورد اجرای این نمایش در بخش خصوصی صحبت کنید؟

همواره بر این باورم که بخش خصوصی باید به کمک تئاتر بیایید چرا که تئاتر نیازمند حمایت جدی در این حوزه است .متاسفانه ما در بخش معرفی تئاتر بسیار ضعیف عمل کردیم و بسیاری از مردم تئاتر برایشان صرفا در نمایش های کمدی و یا روحوضی خلاصه می شود این در حالی است که ما با اجرای نمایش در سالن های از این دست می توانیم طیف های مختلف جامعه را به تماشای این آثار ترغیب کنیم.

هما گویا – من هم مثل احسان کرمی می خواهم با تو درددل کنم . من هم می خواهم تیتر نوشته ام بشود ...."سلام سوسن جون".

هما گویا – دست زمانه دوباره پاتوق ما را کرده "بهشت زهرا" !!

و... این جمعه هم سری زدم به قطعه ی هنرمندان تا سر سلامتی بدهم به دائی ام که این روزها مهمان دارد.
باز هم مزار فردین بود و" سی دی" و "دی وی دی" و تقوییم و حالا ....لیوان و کاسه و بشقاب با عکس فردین.
و باز هم یک قبر با سنگی عاریه و شکسته که دلم را هر بار میشکند.

عکس را که می بینید؟؟ اشتباه نمی کنید...اینجا قطعه ی هنرمندان است!!


سال هشتاد بود که دائی من در پنجمین روز فروردین به رحمت خدا رفت . موقع خاکسپاری فرد دیگری را هم به خاک می سپردند.
با حضور چند چهره آشنا که حالم خراب تر از آن بود که به خاطر بسپارم ،( شاید "جواد طوسی" ...هم بود)
مردی غریبانه داشت خاک میشد .او علیرضا وزل شمیرانی بود . یکی از منتقدین ،یکی از روزنامه نگاران و یکی از سینمائی نویسان اهل فن و قلم که در کارش نابغه ای بود.

شماره بعدی مجله "دنیای تصویر" را "علی معلم" به او اختصاص داد و ویژه نامه ای برایش نوشت و گفت که چقدر وزل شمیرانی در تولد دنیای تصویر که حالا یکی از پر مخاطب ترین مجله های سینمائی است نقش داشته است .البته دوستان دیگر نیز از او گفتند و گفتند و حسرت خوردند از این مرگ ناگهانی.
سالها از این ماجرا می گذرد و من هر بار که مزار بی سنگ و خاک گرفته ی او ا می بینم دوباره داغ دلم تازه می شود و به یاد می آورم که چقدر تلاش کردم تا صنف منتقدین همتی کنند و دستی به سرو روی این مزار بکشند .
چقدر گفتم و نوشتم که این سنگ بی سنگ به همه ی هم صنفان روزنامه نگار و منتقد و هنرمند دهن کجی می کند . و چقدر گقتم و نوشتم که این توهین به همه ی آنهائی است که در "قطعه هنرمندان" آرمیدند و توهین به هر هنرمندی .
دو سال پیش بود وهمایشی خاص منتقدین . فرصت را غنیمت شمردم و با یکی از فرهیختگان نسل بعد از وزل شمیرانی ، از همان هائی که یک وری می نشینند و موئی بلند کرده و می بندند و شاپوئی به سر دارند مطرح کنم .یکی از آن منتقدینی که همه سینمای ایران را "مهدی مشکی و شلوارک داغ" فرض می کنند.... مگر اینکه خلافش ثابت شود که آن هم نسبت مناسب و مستقیمی با منافعشان دارد .
به اوگفتم : "بد نیست بعضی ها از این ماشین های شاسی بلندشان پیاده شوند و یک نگاهی هم به سنگ قبر رفیقشان بیاندازند.
دوست فرهیخته من هم در پاسخ جواب منحصر به فردی داد و گفت :" تو رو به خدا ، دست از سر منتقدین بردارید . این هم روش جدید "صدقه جمع کردن" شده!!؟
دلم سوخت. خیلی دلم سوخت . این بار نه به خاطر علیرضا وزل شمیرانی که می گفتند خانواده ای در اینجا ندارد بلکه برای خودم که نمی دانستم این موضوع چه نفعی به حال من دارد که سزاوار چنین پاسخی باشم !!! و از آن روز با خودم عهد کردم که...
اما باز هم هر بار که به قطعه ی هنرمندان می روم دلم می سوزد و امروز هم به رغم غم سنگینی که به دل داشتم ...باز هم دلم سوخت و بی رحمانه تصمیم گرفتم تا شما را هم در این سوختن دل شریک کنم.

هما گویا – پس از روی کار آمدن دولت جدید و به طبع، وزرای جدید و باز هم به طبع معاونین و معارفین و مدیران آنها ، یکی از اسم هائی که هنوز هم بیشتر از گذشته می شنویم نام "جواد شمقمدری"است که امور سینمائی را بنیادی در دست داشتند و همیشه مدیون ایشان خواهیم بود برای موفقیت فیلم "جدائی نادر از سیمین" در عرصه ی جهانی که اگر ایشان نبودند فرهادی باید می رفت و کشکش را می سائید.


آقای شمقدری ! میشه چند دقیقه وقتتون رو به ما بدید!؟...لطفن. سوال ها روز به روز داره بیشتر میشه و برنامه ی سینمائی "هفت" کم کم دارد نامش را تغییر می دهد و می شود "همه راه ها به او ختم میشود".
آقای شمقدری! در دو برنامه متوالی هفت ودر آیتم "پرده آخر" که باید چشمهایمان را بمالیم که آن ساعت دم صبح بیدار بمانیم و چالش های تحلیلی را ببینیم، بیشتر فهمیدیم که پروژه ی لاله با بودجه میلیارد در میلیاردیش تا چه اندازه پشتش به شما گرم بود!! همان پروژه ای که سازنده اش بعد از سی سال معلومه که انقدر از فرهنگ مملکتش به دور بوده و بی ارتباط با ایرانی های خارج از کشورو رسانه ها که لهجه و طرز بیانش توی ذوق ما می زند...بدجور.
باور کنید که ما هم دور و اطراف می شناسیم کسانی را که سالها خارج از کشور بودند و برای پیدا کردن معادل فارسی بعضی از کلمات مکث می کنند و یا اصلن کلمه رو پیدا نمی کنند اما این دوست عزیز بیگانه تر از آن بود که بخواهد برای دلسوزی وطن از "لاله" و لاله ها بگوید و "رابرت دنیرو" را هم بیاورد تا دور هم باشیم !
البته اگر ایشان تشریف داشته باشند و باز هم به لاله برسند ...بد نیست کمی با فوتبالیست های دو رگه ما که زبان مادریشان هم فارسی نبوده هم کلام شوند تا کمی فارسی تر از ایام شهادت حضرت ابا عبدالله (ع) بگویند.
و اما ...شب گذشته هم در برنامه ی هفت ما دوباره شگفتزده شدیم وقتی که دیدیم حتی مسیر راه پخش کننده های سینما هم به طریقی ختم میشد به شما !! شما در دولتی که مردمی بود و از مردم ، بودجه های میلیاردی به اخوی گرانقدر می دادید؟ ما شنیده بودیم اما باورمان نشده بود .
آقای شمقدری ، در دوران شما کسانی همچون استاد فرهیخته "نادر طالب زاده" فرصتی پیدا کردند که برای رسیدن به سلایق خود ، هر چند خیرخواهانه، بودجه های قابل ملاحظه ای را جذب کنند و تریبون "رازها" به تنهائی ارضائشان نکند.
باور کنید که من هم مثل معاون سینمائی دولت فعلی یعنی آقای "ایوبی"، بی سوادم و به قول آقای طالب زاده "پرس تی وی" تماشا نمی کنم .از کارگردانهای معترض هم فقط "مایکل مور" را می شناسم و "الیوراستون" را.هشت صد میلیون برای حضور کسانی که برای شناختنشان باید "پرس تی وی" را رصد کنیم ؟
آقای شمقدری ...بگذارید این مثال رو بزنم
اگر صد بار دیگر هم "شکارچی شنبه" را حمایت کنیم اما مردم باز هم به دنبال "بازمانده" ی مرحوم بزرگمرد "سیف الله داد" می گردند و با آن ارتباط می گیرند، چون ملموس است و در حین نشان دادن خشونت و ستمُ، لطیف و باورپذیر.
آقای شمقدری!میشه چند دقیقه وقتتون رو به ما بدید ؟ ...لطفن
این فقط مشتی از خروار بود و اگر مجلس تصویب می کرد که هر دولتی در دولت بعدی استیضاح شود ، حتما مردم از شما می خواستند تا پاسخگو با شید که چرا سینما تاوان سلایق شخصی شما را پرداخته است!
منتظریم که بیائید تا به جای اینکه اسم شما تلنگر برنامه "هفت" باشد ، خودتان با حرفهای یقینن منطقی به مخاطب تلنگر بزنید.

شنبه, 18 آبان 1392 00:35

پرده آخر

نگاهی به نمایش «قرار» کاری از" سیامک احصایی"
مائده میری - سیامک احصایی بعد از چهار اجرای «زمزمه مردگان»،«آنتی گونه در نیویورک»،«واقعیت این است که خورشید دور ما می گردد»،«نامه هایی به تب» این بار با اجرای «قرار» بعد از یکسال به صحنه بازگشت.

سی و یم نما - "حامد ابراهیم پور"استاد دانشگاه و شاعر و نویسنده که علاقه وافری هم به سینما بخصوص سینمای کلاسیک دارد شعری زیبا در وصف خاطران کلاسیک سینمای جهان سروده که با هم مرور می کنیم:
آلن دلون بود و یک کلاه و بارانی !


 

آلن دلون با چشمان آبی نیلی
آلن دلون جزو "دسته های سیسیلی"!

آلن دلون تنها با تپانچه ای پر بود!
آلن دلون مثل بمبی از تنفر بود!

آلن دلون مثل شیشه ای ترک می خورد
آلن دلون لاغر می شد و کتک می خورد!

همیشه حسرتمان بود، نعش بی جانش
شبیه "دایره ای سرخ" بود چشمانش

(مچاله میشد با مشت، گریه میکردی
گلوله میخورد از پشت، گریه میکردی...)

بوگارت با یک کُلت و کلاه و بارانی!
بوگارت با خط هایی میان پیشانی !

بوگارت با اندوه و نگاه بیزارش
بوگارت با کت های سیاهِ خط دارش

بوگارت با سیگار و سکوت و تنهایی
بوگارت با غم های کازابلانکایی !

بوگارت با ده ها فیلم کالت در مشتش !
بوگارت با یک "شاهین مالت" در مشتش !

مچاله می شد، پایان کار می افتاد
همیشه آخر فیلمِ نوآر می افتاد

(تو زخم خورده و آرام گریه میکردی
تو با "دوباره بزن سام "...گریه میکردی)

براندویی که عرق گیرِ خیس پوشیده !
براندویی که لباس پلیس پوشیده !

براندو و همه ی خاطرات مجروحش
براندو و طغیانی بزرگ در روحش

براندو و همه ی نقش های پر ایجاز
براندویی که کتک خورده پشت "بارانداز" !

براندو و رگ خواب شکار در مشتش
براندو و موهای همیشه کم پشتش !

براندوی خونی روی شیشه های ولوو
براندوی مرده بعد از "آخرین تانگو"

(تو تکیه داده به دیوار گریه می کردی
مچاله می شد و هربار گریه می کردی)
**
من و تو در هر پایان تلخ جان کندیم
من و تو با هر پایان شاد خندیدیم...
من و تو عاشق بودیم و شعر می گفتیم
من و تو شاعر بودیم و فیلم می دیدیم...
**
تو و تجسم یک عمر آرزوی غریب
من و تلاطم یک مشت عقده ی وطنی
فرار کردن از "هفت" اتفاق سیاه
کتک نخوردن در" باشگاه مشت زنی"...
**
من و تو در رویا "بانی و کلاید" شدیم
من و تو مثل "جینجر راجرز "رقصیدیم
برای خاطر اسپارتاکوس جان دادیم
برای "رم شهر بی دفاع" جنگیدیم
**
"سزار کوچک" ماندیم و زود افتادیم
دوباره آخر بازی نصیب گرگ شدیم
من و تو "دشمن مردم"شدیم و جان کندیم
من و تو عاشق "دیکتاتور بزرگ" شدیم...
**
من و تو بودیم وساعتی شتاب زده
من و تو بودیم و حسرتی کبود شده
من و تو بودیم و سینه ای که زنگ زده
من و تو بودیم و خانه ای که دود شده...
**
من و تو ماندیم و لحظه ای که در خود مُرد
من و تو ماندیم و سایه ای که بر سر نیست
من و تو ماندیم و باوری که با شب رفت
من و تو ماندیم و خانه ای که دیگر نیست ...
**
جنازه مان از میدان تیر بر می گشت
هنوز در تنمان نبض بود آن شب ها
چقدر آخر هر فیلم، شعر میگفتیم
"چقدر درّه ی مان سبز بود " آن شب ها ...
**
آلن دلون در جان کندنی بدون دلیل !
آلن دلون در یک فیلمِ "ژان پیِر ملویل" !

آلن دلون در نقش پلیس و زندانی
آلن دلون با موهای روی پیشانی !

آلن دلون ... زخمی در رُلِ جدیدش بود
آلن دلون در بارانی سفیدش بود ...


 

            الهه عبداللهي -  اميرحسين رستمی در گفتگو با 31 نما

 شايد وقتي در خيابان با اصرار گل فروش ها و فال فروش ها مواجه شويد،‌ بي تفاوت از كنارشان عبور كنيد. اما قطعا اگر اين فروشنده ها چهره هاي سينما و تلويزيون باشند،‌

 

محمد حسین روانبخش* - مرحوم کیومرث صابری،نه فقط «گل آقا»، که معلم و ادیب هم بود. او خیلی تلاش کرد که این نکته نه چندان پیچیده را بیاموزاند که «طنز» نوعی بیان ادبی است؛ یعنی وقتی ما با «متن» طرف هستیم، می توانیم عنوان طنز را به کار ببریم اما زمانی که متن یا نمایشنامه ای به نمایش، فیلم یا سریال تبدیل می شود، باید عنوان «کمدی» را به کار برد و اطلاق طنز به تئاتر یا فیلم و سریال غلط است.

 

چهارشنبه, 08 آبان 1392 19:59

فقط یک پرده و چند تماشاچی

فرانک قصاب زاده - جایی هست در تماشاخانه ما، (در پایین ترین طبقه، در گوشه ی قوسی شکل سالن بزرگی که اول قرار بوده ورودی اصلی باشد و بعد یک دیوار سیمانی درست به موازات همان قوس، جلوی تمام پنجره های تمام قدش کشیده شده و فضای خالی و بزرگی بوجود آورده)

 

صفحه319 از323