شمار قابل توجهي از نمايشنامه نويسان ايراني وقتي مرور يک دوران يا تحقيق درباره يک موضوع را به عنوان سوژه نمايشنامه خود انتخاب ميکنند، سراغ سهل الوصول ترين راهها و الگوهاي امتحان پس داده رفته و رو به مضامين تکراري ميآورند؛ پرسوناژ اصلي اين قبيل نمايشنامهها معمولا نويسنده، هنرمند، خبرنگار يا توريستي است که به جاهاي مختلف مراجعه نموده نتايج مشاهدات و شنيدههاي خود را ثبت و ضبط ميکند ( ترانههاي محلي/محمد رحمانيان ) يا دانشجويي است که ميخواهد پايان نامه بنويسد (دورهمي زنان شکسپير / بهاره رهنما) و... حاجي عليخاني در« برف سرخ » آشکارا اين سوژههاي دم دستي و پرسوناژهاي فرموله شده را پشت سر گذاشته و با رفتن به سراغ قصه و شخصيتهاي غيرکليشه اي، طرحي نو به قصد مرور تاريخ نمايش در انداخته است.
قرار است ليلا فرزندخوانده رحمان ( ايرج سنجري ) و فهيمه ( ژاله صامتي) در اولين روزهاي سال نو ازدواج کند. رحمان و فهيمه براي حضور در مراسم عروسي به لباس مناسب نياز دارند. آن دو به آرشيو لباس تماشاخانه متروکي رفته و در آنجا خاطرات سالهاي دورشان را مرور ميکنند؛ سالهايي که فهيمه مسئول اکسسوار ( وسايل صحنه )، جامه دار و سوفلور و رحمان آبدارچي، صحنه يار و دستيار بوده است. زن و شوهر به تدريج متوجه ميشوند که بر اثر غفلت ناخواسته فردي به نام مستوفي که در تماشاخانه را بسته و رفته، در آنجا حبس شده اند. تمام راههاي ارتباطي آنها با بيرون به علت متروک بودن تماشاخانه قطع است و مستوفي هم بي خبر از موضوع تا بعد از سيزده بدر براي گشودن در نخواهد آمد...سالها بعد ليلا براي دخترش ماجراي زنده به گور شدن رحمان و فهيمه در تماشاخانه را تعريف ميکند...
«برف سرخ » از آن دست نمايشهايي است که بسياري از جزئياتش پيش از اجرا، روي کاغذ شکل گرفته و تکميل شده اند. « ايده » اوليه ( حبس شدن زن و مرد در تماشاخانه ) آن قدر قوي هست که خودبه خود اين امکان را به نويسنده ميدهد تا نمايشنامه را در مسيرهاي مختلف پيش ببرد. از دل
«موقعيت » اوليه ( حضور زن و مرد در تماشاخانه )، موقعيتهاي دراماتيک ديگري پديد ميآيند که تبديل به بستر مناسبي ميشوند براي برون فکني نمايشي احساسات فروخفته پرسوناژها. حاجي عليخاني نيک ميداند که کجا با کلمات بازي کند و در کدام بزنگاهها قصه را با ديالوگ پيش ببرد. نمايشنامه درست مثل يک « استوري بورد » دقيق و کامل تمام مصالح لازم براي يک اجراي موفق را در اختيار کارگردان گذاشته است. « برف سرخ » در سه پرده نوشته شده است. پرده اول به معرفي پرسوناژها و ايجاد گره و ترسيم موقعيت اختصاص يافته، پرده دوم صرف پيشبرد داستان شده و در پرده سوم گره گشايي صورت گرفته است. هر پرده در ارتباط تنگاتنگ با ديگر پردهها است به گونه اي که حذف يا جابجايي هر يک از آنها ميسر نيست. قصه با رعايت منحني کشش، به صورت خطي و با گريززدن هر از گاه به گذشته، پيش ميرود. فينال نمايشنامه غافلگير کننده و نتيجه گيري نويسنده قانع کننده است.
متن بسيار محکم و سرشار از ابتکارات و ظرفيتهاي بيانگري و نمايشگري است. تلاش به ثمر نشسته نويسنده براي نمايشي کردن تمام وقايع و حفظ پويايي صحنه قابل ستايش است. او ضمن پيشبرد ماجراي اصلي، فرصت و مجال بسياري براي بازيگران فراهم ميآورد تا نقشهاي شان را در دو حوزه « بيان » و « بدن » گسترش دهند حتي امکان بداهه کاري براي آنها ايجاد ميکند؛ هر يک از نقشهاي فهيمه و رحمان تک نقش محسوب نميگردند بلکه چند نقش در دل يک نقش هستند مثلا ژاله صامتي علاوه بر نقش فهيمه، نقشهاي الکترا، مده آ، آنتيگون، کلئوپاترا، يرما حتي سياه را بازي ميکند. انتخاب اين نقشها کاملا هدفمندانه بوده است مثل يرما که وجه اشتراکش با فهيمه و رحمان در ناباروري و بي فرزندي است. تغيير پياپي نقش، پوشش و گريم بازيگران، تنوع ترانهها و حرکات موزون، موسيقي زنده و ايجاد موقعيتهاي دراماتيک مختلف همگي « برف سرخ » را به يک نمايش « زنده » به تمام معنا تبديل کرده اند؛ انگار همه آن چه که در صحنه ميگذرد « گذشته » اي است که جان گرفته و بازخواني و اجرا ميشود. بازيگران براي تعويض لباس و تغيير بزک از صحنه خارج نميشوند بلکه از فضاي پشت آکسسوار و دکور به عنوان رختکن و اتاق گريم استفاده ميکنند. سرعت عمل بازيگران براي تغيير ظاهر بسيار زياد و تحسين برانگيز است.
نمايشهايي که برمبناي تعويض مکرر سبک و قالب ساختاربندي ميشوند ممکن است به يک « شو » يا « واريته » تبديل و از تئاتردور شوند؛ « برف سرخ » خوشبختانه از اين خطر جسته است و توانسته با ارائه کلکسيون قابل قبولي از شيوههاي مختلف تئاتر شرق و غرب ( با تأکيد بر نمايش ايراني ) ماهيت تئاتريکال و ديداري خود را حفظ کند. کارگردان موفق شده با اتکاء بر قابليتهاي متن، بسياري از ترفندهاي نمايشي و آئيني را به کار بسته و شيوههاي مختلف تئاتر سنتي از سياه بازي، زن پوشي و تقليد گرفته تا نقالي و تعزيه را در قالب « فاصله گذاري » روي صحنه اجرا کند. تکنيک فاصله گذاري در « برف سرخ » علاوه بر تحکيم زيرساخت نمايش در روساخت و پردازش قصه نقش مؤثري داشته است. جالب است که نويسنده، کارگردان و بازيگران حين اجرا خود را به رعايت کليشهها ملزم ندانسته و موفق شده اند با دگرگون کردن برخي از قالبها و شيوههاي کلاسيک و جاافتاده، تماشاگران را غافلگير کنند، در اين زمينه ميتوان اشاره کرد به لحظه اي که زن به همسرش ميگويد به شرطي حاضر به اجراي سياه بازي است که خودش نقش سياه را بازي کند و مرد نقش دختر مورد علاقه سياه را. سنجري در رل زن پوش عالي ظاهر شده و اجراي بسيار تأثيرگذاري دارد. سوارکاري سرکار سنجر، اجراي ريتميک ترانه « نون سنگک ميگيرم » و نقالي رحمان نيز به يمن بازي حرفه اي و کم نقص سنجري بسيار ديدني از آب در آمده اند. جاي نمايش عروسکي و مشخصا خيمه شب بازي در« برف سرخ » خالي است. کارگردان ميتوانست با ميدان دادن به عروسکهاي دستکشي، گرداندن عروسک مبارک در صحنه ( ولو براي دقايقي کوتاه ) و صداسازي عروسکي، هويت ملي نمايش خود را پررنگ تر کند همچنين علاوه بر استفاده درست از کلاه، کلاه گيس، کلاه خود، سپر و شمشير ميشد از ماسک هم به عنوان يک ابزار نمايشي براي افزودن بر غناي نمايش بهره برد. صامتي علاوه بر کارگرداني در کورئوگرافي ( طراحي حرکات موزون ) نيز مسلط نشان ميدهد. اجراي همزمان حرکات موزون و خوانندگي توسط هر دو بازيگر خوب و کم نقص از آب در آمده است. بخشهاي موزيکال و ريتميک نمايش هيچکدام حکم زنگ تفريح را ندارند زيرا مفاهيم مستتر در اين بخشها يا بخشي از تاريخ تئاتر را پيش چشم جان ميبخشند يا به درک قصه کمک ميکنند.
«برف سرخ » هم مخاطب عام هم مخاطب خاص را در نظر دارد؛ مخاطبي که با تاريخ تئاتر ايران آشنا نيست اگر چه ممکن است متوجه پاره اي از کنايهها و نمادهاي نمايش نشود اما دچار ابهام نشده و قصه را گم نميکند. نمايش خانم صامتي براي تماشاگران حرفه اي و پيگير تئاتر حکم يک مرور تاريخي سمبليک و نوستالژيک را دارد. رمزگشايي ازکدها و نمادهاي تعبيه شده در ژرفاي نمايشنامه براي مخاطب تبديل به يک بازي لذت بخش ميشود که تا فصل فينال ادامه دارد. نويسنده بگو و مگوها و کلنجارهاي زن ( طرفدار اجراي نمايشنامههاي خارجي ) و شوهر( هواخواه سفت و سخت تئاتر ملي ) را به چالش نمادين بين نمايش سنتي و تئاتر مدرن تبديل کرده است.
«برف سرخ » هم مخاطب عام هم مخاطب خاص را در نظر دارد؛ مخاطبي که با تاريخ تئاتر ايران آشنا نيست اگر چه ممکن است متوجه پاره اي از کنايهها و نمادهاي نمايش نشود اما دچار ابهام نشده و قصه را گم نميکند. نمايش خانم صامتي براي تماشاگران حرفه اي و پيگير تئاتر حکم يک مرور تاريخي سمبليک و نوستالژيک را دارد. رمزگشايي ازکدها و نمادهاي تعبيه شده در ژرفاي نمايشنامه براي مخاطب تبديل به يک بازي لذت بخش ميشود که تا فصل فينال ادامه دارد. نويسنده بگو و مگوها و کلنجارهاي زن ( طرفدار اجراي نمايشنامههاي خارجي ) و شوهر ( هواخواه سفت و سخت تئاتر ملي ) را به چالش نمادين بين نمايش سنتي و تئاتر مدرن تبديل کرده است. بچه دار نشدن فهيمه و رحمان کنايه اي است به ناباروري تئاتر ايران. ليلا نماد آينده تئاتر ايران است که ورود بدشگوني به زندگي زوج نابارور دارد زيرا آن دو وي را دررديف سيزده زير صندلي شماره سيزده تماشاخانه قاطي کاغذهاي مچاله شده ساندويچ و پوستهاي تخمه پيدا کرده اند. سفر ليلا به کانادا براي آکتورشدن و دريافت مدرک دکترا از غربزدگي حاکم بر تئاتر در ايران حکايت دارد. زنده به گور شدن زن و مرد در تماشاخانه نيز از عاقبت تلخ نمايش و نمايشگران در ايران خبر ميدهد. با آن که مفاهيم نمادين نمايش قابل درک و رمزگشايي هستند اما انگار نويسنده در برخي لحظات خود را ملزم به توضيح واضحات ميداند؛ شنيده شدن جملاتي مثل « تئاتر ما خيلي وقته که مرده » از زبان فهيمه يا اشاره به اين نکته که اهالي تئاتر نه براي پول بلکه به خاطر عشق شان زحمت کشيده اند همچنين مقايسه کمديا دلارته با تخت حوضي جز آن که سمت و سوي شعاري به نمايش بدهند، کارکرد ديگري ندارند.
نمايش شروع خوبي دارد. نقش طراح صحنه در اين شروع خوب غيرقابل انکار است زيرا با روشن شدن چراغها و تا قبل از ورود هنرپيشه ها، براي دقايقي اين فرصت به تماشاگر داده ميشود تا با آرشيو لباس و انبار اکسسوار تماشاخانه آشنا شده و در فضاي نمايش قرار گيرد.
منبع: روزنامه ابتکار/ نويسنده: شهرام خرازي ها