داستان فیلم در رابطه با تیمسار سلیمانی و همسرش است که در روابط خود به بن بست ميرسند، تلاش هاي وكيل خانواده براي بهبود اوضاع زندگي آنها بي نتيجه مي ماند، سالها بعد وقتی مازیار پسر خانواده که مادرش او را به مدرسه شبانه روزی در لندن فرستاده بود به ایران باز می گردد. گناهان تيمسار گريبان مازيار را مي گيرد و مسير عشق و زندگي او را دشوار مي سازد.
در نگاه اول اگر بخواهیم فیلم را با نمایشنامه مقایسه کنیم تفاوت هایی بین این دو اثر وجود دارد. نمایشنامه ایپسن یک درام مدرن است. شکستن سنت ها، قواعد های کلاسیک تاتری و گسست از اندیشه ها و تفکراتی که در ابتدای قرن 19 وجود دارد از اصلی ترین مولفه های این نمایشنامه و اکثر آثار ایپسن است ، همین گسست از قید و بند ها و به اصطلاح جلو تر بودن این هنرمند از سطح اجتماعی و فکری آن دوران است که باعث می شود اکثر آثار این هنرمند در زمانه خویش مهجور بماند و بعد از مرگش هنرمندی مطرح و صاحب سبک به شمار رود که بعضا او را در زمره ی تاثیر گذارترین هنرمندانی چون سوفوکل، شکسپیر، برشت و.... می آورند.
اشباح ایپسن به مفاهیمی چون تضاد و تقابل میان افکار، قواعد های اجتماعی سنتی نسل گذشته و تفکرات و اندیشه های نو و پویای عصر مدرن می پردازد. در واقع این اثر نوعی رابطه و علاقه ای را به مظهر نمایش می گذارد که تا قبل از آن در آثار قدیمی تر تبدیل به تراژدی می شد ولی رویکرد ایپسن به این روابط متفاوت است.
در این اثر رابطه و عشقی نمایش داده می شود که با ساختار های فکری و اجتماعی آن زمان متفاوت است.
از تفاوت های بارز این نمایش با فیلم می توان به این نکات اشاره کرد:
پسر در این نمایش وقتی که از پاریس بر می گردد مبتلا به سفلیس (بیماری جنسی) است. که در فیلم از بیماری ای نام برده می شود که حتی دانشمندان اسم هم برایش نگذاشته اند. مادر در فیلم ابتدا به وکیل خانواده (دایی بابا) پناه می برد ولی در نمایش این شخصیت کشیشی است که مادر به او علاقه مند بوده و یکی از دلایلی که باعث شده شوهرش را ترک کند همین علاقه به کشیش است، البته کشیش او را به خاطر عقاید سنتی و مذهبی خود نمی پذیرد.( و همینطور در نمایش صحنه ای وجود دارد که کشیش بعد از گذشت سالیان دراز از اینکه زن را زمانی که به او پناه می آورد نمی پذیرد پیشیمان میشود.) البته تفاوت های این فیلم با نمایشنامه بسیار است که به نظرم با دانستن این جزئئیات از اثر اصلی به درک درست تری از فیلم خواهیم رسید. از دیگر ویژگیهای اثار ایپسن که تا حدودی در فیلم هم دیده می شود نحوه پرداخت شخصیت ها است، کارکتر ها در این نمایش سفید و سیاه مطلق نیستند و عمدتا این نوع شخصیت پردازی در اکثر آثار ایپسن وجود دارد.
حال اگر بخواهیم به خود فیلم بپردازیم بهتر است ابتدا نماد ها و نشانه هایی که در فیلم وجود دارد را بررسی کنیم: مهرجویی درعمده فیلم های خود چه فیلمهای خوب و چه فیلمهای ضعیفش، بسیار علاقه مند است به استفاده از نماد پردازی برای بیان مفهوم و تفکری که در پس فیلم وجود دارد.
فیلم زمانی شروع می شود که شوهر مست به خانه وارد میشود و تلوتلو خوران به سمت کاناپه می رود و روی آن دراز می کشد. تابلوی عکسی از مرد با لباس نظامی بر دیوار وجود دارد که دوربین روی آن مکث اندکی می کند که علاوه بر دادن اطلاعات از شغل(پیشین) این مرد به مخاطب، استبداد و دیکتاتوری مرد که در آن دوران با شرایط فکری و اجتماعی مرد سالارانه امری نسبتا عادی است را بازتاب می دهد. غذای سردی که مستخدم به کمک همسر می آورد ماسیده و یخ زده است که به خوبی رابطه سرد و از هم گسسته ی زن و مرد را القا می کند. البته در این صحنه ضعف های فیلمنامه(دیالوگ)، کارگردانی و نورپردازی به وفور دیده می شود که جلوتر به آنها خواهیم پرداخت (در این بخش سعی شده تا به نماد ها و نشانه ها بیشتر پرداخته شود.)
پسر از محبت های پدر و مادر بی بهره است. پدر که داثم مست به خانه می آید و مادر هم شخصیتی شبه مدرن دارد و تماما به فکر منافع وکارهای خودش است.(در ادامه داستان به این ویژگی شخصیت مادر بیشتر پی می بریم).
پسر(مازیار) در جایی از فیلم نقاشی ای به مادر نشان میدهد، که در آن تاجی(مستخدم خانه) را کشیده، در نقاشی پسر، تاجی را با اندامی باریک و شبیه به ظاهر مادر کشیده، و وجودی فرشته گون در نقاشی دیده می شود که گویی تاجی شخصیتی است مهربان و مادر گونه برای پسر که البته هم در ظاهر مادر پسر تجلی یافته. مادر، پسر را به خارج و به مدرسه ی شبانه روزی که مثل یتیم خانه می ماند میفرستد و خودش در سالیان بعد، در ایران یک یتیم خانه برای یادبود شوهر و تسکین رنج های که باعث عذاب وجدانش شده دایر می کند. پسر(مازیار) در بازگشتش به ایران، مدام از سردی و نبود آفتاب در لندن حرف میزند در واقع آفتابی که پسر از نبودنش در لندن برای دستیابی به آن به ایران بازگشته است. اینجا، آفتابی که پسر به دنبالش آمده در واقع همان کودکی از دست رفته و محبت های مادرانه ای است که از او دریغ شده و باعث شده پسر سالها برغم موفقیت هایی که در عرصه هنری کسب کرده در انزوا زندگی کند و وقتی به ایران باز می گردد که در حال احتضار است. آفتابی که پسر در جستجویش است همان خورشیدی است که مادر (مهتاب کرامتی) در فصل هایی از فیلم که در زمان گذشته می گذرد، به گردن دارد و در فصل هایی که در زمان حال روایت می شود و پسر را به خارج فرستاده دیگر نشانی از آن گردنبند نمی بینیم. در انتها هم پسر با نور آفتابی که به صورتش می تابد (کل فیلم سیاه سفید است و فقط در این صحنه : یکی هنگامی که آسمان ابری نشان داده می شود و هنگامی که نور به صورت پسر می تابد و صحنه ای دیگر : که پسر فقط گل ها را رنگی می بیند ما شاهد تصاویر رنگی هستیم.) به رستگاری و رهایی از دردی که باعث عذابش بوده می رسد. البته در جایی هم همایون ارشادی از نبود آفتاب در ایران هم (داخل ماشین به سمت ویلا) سخن می گوید.
تقارن جالبی وجود دارد بین ابتدای بخش اول فیلم ((ورود سرهنگ به خانه)) و ابتدای بخش دوم که در زمان حال می گذرد (( ورود معمار به خانه)) هردو مست هستند، هردو با کفش های گلی زمین سفید را کثیف می کنند، هردو بعد از وارد شدن به خانه با مستخدم آنجا روبرو می شوند، سرهنگ بی توجه و بی تفاوت، فقط داد می زند و دستور می دهد ولی معمار با مسختدم وارد مشاجره می شود و در انتها او را تهدید می کند. که احتمالا هم مسختدم نمادی از قشر ضعیف در جامعه است. نکته ی دیگری که به نظرم کارگردان هوشمندانه از آن استفاده کرده گریم و لباس های شخصیت ها است، مخصوصا لباس و گریم مهتاب کرامتی در زمان حال، لباسی مانند شنل، بلند مشکی و صورتی کاملا سفید و تخت که وجهه ای شبح گونه به او بخشیده.
یکی دیگر از مهم ترین اتفاقاتی که برای پسر(مازیار) می افتد، و در واقع اصلی ترین ماجرای داستان است: علاقه مند شدن به دختری است که مازیار تا انتهای فیلم از رازی در مورد او خبر ندارد و در انتها وقتی که تصمیم گرفته با دختر ازدواج کند مادر پرده از این راز برمیدارد.
در واقع در فیلم هم مثل نمایشنامه بر گناهانی که پدران انجام می دهند و در آینده گریبان گیر فرزندان می شود اشاره شده، همینطور بیماری کشنده ای که پسر دارد و آن را از پدر به ارث برده. علاوه بر این نگاه به اصلی ترین اتفاق داستان، به نظرم برداشت دیگری هم وجود دارد که هم در اثر ایپسن و هم در اثر مهرجویی به آن اشاره می شود و آن نقد به تقدیر و سرنوشت از پیش تایین شده انسان است که خودش قدرت انتخاب ندارد.
حالا اگر از نماد ها و نشانه های زیادی که در فیلم وجود دارد که من فقط به بخشی از آنها پرداختم بگذریم. بزرگترین مشکل فیلم که باعث نارضایتی اکثر مخاطبان ، منتقدان و حتی طرفداران مهرجویی میشود (البته عده ای از منتقدان معتقد هستند این فیلم از چند کار اخیر مهرجویی یک سر و گردن بالا تر است) بلاتکلیفی در شیوه پرداخت و حتی بی حوصله گی این کارگردان کهنه کار در فیلم است. فارغ از شلختگی ها و ضعف های واضح در کارگردانی و فیلمنامه عمده مشکل این فیلم این است که نه توانسته است فیلمی در حد و اندازه های یک فیلم کلاسیک، قصه گو بسازد و نه توانسته فیلمی با ویژگی ها و مولفه های سینمای مدرن بسازد که بتواند، حداقل، طرفداران اینگونه فیلم ها را راضی از سینما به بیرون هدایت کند. فیلم نه توانسته رو به جلو و در حرکت باشد، و قصه تعریف کند، (مانند اکثر فیلم های قصه گو) و نه توانسته ایستا باشد، به عمق برود و مخاطب را به تامل وادارد. تمام مطالبی که در بالا عنوان شدند ایده و فکر های خوبی بود که میتوانست با پرداختی درست در خدمت فیلم باشد، مخاطب رو همراه کند و به فیلمی خوب بدل شود، که متاسفانه اینچنین نشده است.
اینطور که در ابتدا بنظر می رسد فیلم قرار است مخاطب را از طریق قصه ی سرراستی که برایش روایت می کند به مفاهیمی که در لایه های زیرین خود وجود دارد برساند. ولی در مرحله اول یعنی در روایت قصه دچار مشکل می شود، البته می دانیم که در داستان های مدرن عمدتا ما با روایت های کلاسیک (آغاز میانه پایان) سر و کار نداریم، همینطور در اینگونه داستان ها عمدتا عناصر دراماتیک و جذاب یا حذف می شوند و یا غالب بر داستان نیستند، روایت ها بیشتر ذهنی هستند تا عینی، و به درون فرو می روند ، رو به جلو حرکت نمی کنند. ولی این فیلم متاسفانه روایت مدرنی هم درونش دیده نمی شود. شخصیت پردازی ها عمدتا بد یعنی اصلا شخصیتی بوجود نمی آید که ما بخواهیم بشناسیم.
علاوه براین اگر از مشکلات فیلمنامه و شخصیت ها و درام شکل نگرفته در فیلم که بگذریم به کارگردانی نه چندان قدرت مند این فیلمساز بر می خوریم. عمده ی داستان از دوربین روی دست استفاده شده که به نظرم بیشتر از فقدان میزانسن می آید تا اینکه تمهیدی باشد برای ایجاد بار روانی و القای تنش و خیلی چیز های دیگری که متاسفانه برخی از فیلمسازان در ایران برای توجیه این شیوه به عنوان دلایل را می آورند. اتفاقا اگر در این فیلم دوربین ثابت و ایستا می بود بیشتر به القای حس درونی این افراد و حتی تنش هایشان کمک می کرد که تمام این ها از بی حوصله گی فیلمساز در کار می آید.
همچنین از نقطه ضعف های دیگر اشباح می توان به طراحی صحنه ی نه چندان خوب ( چه در زمان گذشته و چه در زمان حال) و همینطور مشکلات نورپردازی و غیره اشاره کرد.
ولی.... با تمام این اشارات، فکر می کنم اشباح حداقل ارزش یکبار دیدن را داشته باشد، به نظر من هم از چند کار اخیر مهرجویی یک سرو گردن بالا تر است( البته به غیر از چه خوبه برگشتی، به نظرم ایده ها و زیرمتن های جالبی دارد که پرداخت نادرست موجب ضعف آن شده است ). برای سخن آخر:امیدوارم داریوش مهرجویی بازهم بتواند فیلم های خوب بسازد.