"تو میدونی من از چیه مارادونا خوشم میآد؟ از اینکه تو زندگیش هیچوقت واقعیت و رویا براش مرز نداشت، وقتی بازی میکرد با همه وجودش بازی میکرد، پرواز میکرد، بازی نمیکرد، وقتی معتاد شد یه کوه کوکائین میریخت جلوش د بکش همه چیزو تا تهش میرفت، خودشو لوس نمیکرد... همهاش برای این بود که واقعیت و رویا براش مرز نداشت، اگه هم داشت اون نمیتونست مرزشونو تشخیص بده" این متن، خلاصه ایست که برای معرفی فیلم من دیه گو مارادونا هستم در رسانه ها پخش شد؛ اولین امتیاز مثبت و تحریک کننده برای دیدن فیلم که نمی توان ساده از آن گذشت و اما در رتبه ی دوم پوستر فیلم که طراحی آن، مخاطب را فارغ از خاص و عام بودن ناگزیر از توجه و دقت دوباره می کند.
فرهاد (سعید آقاخانی) پسر بزرگ خانواده داستان یکی از دوستانش (با بازی صابر ابر) که دچار بیماری روانی است، نوشته را از او می دزدد. دوست فرهاد او را تهدید می کند که اگر یک داستان به همان جذابیت و زیبایی برای او ننویسد تا او به نام خود چاپ کند، خودش را می سوزاند. فرهاد هم دست به کار می شود و شروع به نوشتن بخشی از زندگی خانواده گی اش می کند تا به او بدهد...
از همان ابتدای فیلم، از تیتراژ و بعد هم ورود به داستان گرفته تا معرفی شخصیت های داستان، سازندگان فیلم به شما می گویند: "ما خلاقیم!" و به واقع هستند. تایپ جمله های امری از جنس کتاب های روانشناسی برای همه، آن هم با صدای ماشین تایپ های قدیمی تنها یکی از نمایش های این خلاقیت است.
شما دوربین فیلم برداری را نمی بینید یعنی حتی حضورش را حس هم نمی کنید. انگار که در حال دیدن صحنه ی تئاتر هستید؛ آن قدر که دوربین با داستان فیلم، با شخصیت ها و با لوکیشن ها یکی شده است. بی شک فیلم برداری نمره ی قبولی را از نگاه شما خواهد گرفت.
می توانیم بازی ها و بازیگر ها را در یک مفهوم کلی به نام "گروه بازیگران" ببینیم؛ تنها بخشی از فیلم که چه آنان که فیلم را دوست داشته و چه آنان که نداشته اند لب به تحسینش گشوده اند. در نظر بگیرید که تعداد قابل توجهی از بازیگران شناخته شده و کمتر شناخته شده کنار هم قرار گرفته اند و به طرز شگفت آوری هر کدام همان قدر که باید باشند هستند. می توان بازی هومن سیدی در نقش بابک؛ پسری با اختلالات روانی والبته تحت درمان را سر گروه این تیم بدانیم. یک بیمار روانی واقعی؛ بدون اضافه کاری و لگد پرانی های معمول و مرسومی که از بیماران روانی سینمای ایران سراغ داریم و" ویشکا آسایشی" که در ارائه ی نقش زنی فرا پست مدرن نما بدون هیچ کم و کاستی موفق عمل می کند. گلاب آدینه هم با بازی همزمان نقش دو خواهر با خصوصیات اخلاقی و رفتاری کاملا متفاوت بار دیگر بر آن چه که از نام و سابقه ی درخشانش بر می آید صحه گذاشت. از سعید آقاخانی هم جز یک بازی نرم و راحت و بسیار باور پذیر انتظار دیگری نمی رفت که البته محقق شد.
برای این که بتوانید من دیه گو ماردونا هستم را دوست داشته باشید هرگز نباید در بحر شخصیت ها فرو بروید چون فیلم عملا شخصیت پردازی ندارد و نه فرصت چندانی برای شناختشان به شما می دهد و نه در پایان تکلیفی از آن ها روشن می کند. گویی که هر کدام از شخصیت ها در نا کجا آبادی میان وهم و واقعیت گم شوند و ما ندانیم که بالاخره چه اتفاقی برای هر کدامشان رخ داده و یا رخ می دهد.
احتمال گم شدن شما میان فصل های گوناگونی که فیلم به آن می پردازد کم نیست. انگار که نبود انسجام کافی باعث می شود تا فصل ها هرکدام، جدا از هم و گاهی بی ارتباط به هم به نظر بیایند. مثل چندین سنگ زیبا و تراشیده که زنجیری برای متصل کردن آن ها نیست یا اگر هم هست آن قدر نازک و ظریف هست که نمی تواند وزن سنگ ها را تحمل کند.
من دیه گو مارادونا هستم پر از دعوا و شلوغ کاری است. از بحث وجدل های جزیی تا داد و بیداد های گوش خراش و سر رسیدن پلیس نیروی انتظامی و ... .
اگر ظرفیت عصبی که از خودتان سراغ دارید زیاد نیست شاید دیدن قسمت هایی از فیلم به واقع برایتان عذاب آور باشد.
البته این فیلم "هیجان انگیز" هم هست... به همین سادگی، ولی در نطفه ای از پیچیدگی ها. فیلم پر از جنجال ها و کشمکش های مرسوم و آشنای خانوادگی است از همان هایی که هر کداممان دست کم چند باری در زندگی شخصی با آن ها مواجه شده ایم که دیدن این ماجراهای درون خانوادگی بر پرده ی سینما نوعی ازهیجان پنهانی را در درونمان به نفس وامیدارد.
فیلم در تمام طول پخش در حال ناخنک زدن است انگار که مذاق شما را به بازی بگیرد و گاهی هم آزارش دهد درست مانند اتفاقی که برای حس چشایی شما می افتد اگر لحظه ای عسل، لحظه ای نمک و لحظه ی بعد فلفل را امتحان کنید. گویی که شما مجالی برای درک طعم ها ندارید و اگر سر آخر دچار دل آشوبه نشوید خوش شانس بوده اید. فیلم، سیاهی هایی را نمایش می دهد و پیش از درک آن از جانب شما صحنه ای خنده آور را پیش چشمتان به نمایش می گذارد. شاید بد نباشد که برای گنگی و گیجی احتمالی به خاطر هجوم این طعم ها و حس های ناهمگون، بعد از تماشای فیلم خود را برای حس نه چندان خوشایندی آماده کنید.
در فیلم نامه، چندین بیمار روانی و دیوانه وجود دارد. می گویم چندین چون با این که در ابتدای فیلم شما تعداد آن ها را بین 2 تا 3 نفر تخمین می زنید ولی با پیش رفتن فیلم انگار شمار آن ها به تعداد تمام اعضای خانواده در حال افزایش است. گویی که هر یک به طریقی بیمارند. دیدن این شخصیت ها با رفتارهای منحصر به فرد و دیوانه گی های تماشایی شان را هم می توان در لیست لذت های دیدن این فیلم قرار داد.
و در آخر:
خنده؛ البته نه از جنس خنده های دم دستی و سطح پایین طنزهای چنگولی ها و غیره ای ها. خنده ای بر، به سخره گرفتن آشکارای کلیشه ها. خنده ای بر کنش و واکنش های روزمره ی خودمان که گاهی از آن ها ساده عبورمی کنیم و از همه مهم تر خنده ای که فقط خنده نیست و چه بسا که در پس آن می توان به عمق احتمالی اش دلخوش بود.