شنبه, 15 آذر 1393 12:51

به بهانه هجدهمین سالگرد درگذشت علی حاتمی / حلوا می پذیم ، تر حلوا....

نوشته شده توسط
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)
به بهانه هجدهمین سالگرد درگذشت علی حاتمی / حلوا می پذیم ، تر حلوا.... به بهانه هجدهمین سالگرد درگذشت علی حاتمی / حلوا می پذیم ، تر حلوا....

هما گویا (سی و یک نما) – سال 1362 بود و من یه دختر دبیرستانی. مهمون بودم خونه ی یکی از بستگان تو خیابون میرعماد ، رو به روی بیمارستان مهراد.

از راه مدرسه می رفتم و قرار بود تا رسیدم زنگ بزنم خونمون و خبر بدم که رسیدم. تلفنشون قطع بود . می خواستم برم از تلفن عمومی زنگ بزنم اما همسایه ی طبقه بالا که واسه کاری اومده بود دم در ،محبت کرد و گفت که از خونه ی اونا زنگ بزنم.

یه خانوم ریز نقش با موهای بسیار کوتاه و چشمهای عسلی و گیرا که چقدر برام آشنا بودن  این چشمها.با هم رفتیم طبقه ی بالا.

خونه شون شبیه خونه های معمولی نبود ، یه جور دیگه چیده بودنش. وسط حال یه دختر کوچولو داشت مشق می نوشت و بلند بلند به زبان فرانسه کلماتی رو تکرار می کرد . یه دختر ناز با دندونای خرگوشی و موهای لخت و یه کم بی حوصله.

و بعد ...او آمد . بند دلم پاره شد . خودش بود . علی حاتمی .حالا می فهمیدم که اون دو تا چشم میشی و آشنا رو کجا دیده بودم.

وااای که چه حالی شدم من عاشق سینما و عاشق دیالوگ های علی حاتمی.

یه دفعه و بی مقدمه گفتم:

من همه حرف های (منظورم دیالوگ بود) سوته دلان و سلطان صاحبقران رو حفظم .

"تقویم فقط تقویم آقامه".

" من با خیلیا عاشقیت داشتم" .

"اگه سید به ریش من میخنده ، حکما ریشه من خنده داره"

و بعد رو کردم به زری خانوم و ادامه دادم :

"خون امیر، فرش حمام شد".

رضایت از چشمای بی خوابش می بارید . لبخندی زد و گفت:

-هم سن و سالهای شما نباید خیلی از سوته دلان خوششون بیاد. جالبه برام.

-بله . من یه کم سلیقه م فرق داره. آخه خودم هم می نویسم

-چی می نویسی؟

نوشته هام دلیه . سبک نداره .از مدرسه اومدم . تو کیفم یکی از نوشته هام هست . بدم می خونید؟

من خیلی درباره کار دیگران نظر نمیدم و نمی خونم. الانم خیلی فکرم درگیره.

ادامه ندادم و او هم رفت.

لیلا با بی حوصلگی نگاهی بهم انداخت که انگار تو دلش می گفت  که این مهمون نا خونده اومده بود یه تلفن بزنه و بره، اما ول کن نیست

داشتم خداخافظی می کردم که زری خانوم گفت که انشاتو بده من .  فوری رفتم از پائین دفترمو آوردم و دادم بهشون.کمی دلگیر بودم از رک گوئی علی حاتمی که برام خدای سینما بود.

برگشتم  و ماجرا رو برای فامیلمون تعریف کردم و اون توضیح داد که درگیر یه سریال بزرگ هستن که خانومش و دخترش هم بازی می کنن و برای همین زری خانوم موهاش رو انقدر کوتاه کرده. ( اون زمان قرار بود که زهرا حاتمی نقش زیادی در سریال هزاردستان داشته باشه که بعدا با این اتفاق مخالفت شد و حتا تاکید شده بود خیلی نمای نزدیک هم از چهره ایشون که از بازیگران قبل از انقلاب بودند نباشه).ضمن اینکه دارن تو شمرون یه خونه می سازن و درگیر اون هم هستند.

شب بود که زری خانوم من رو صدا کرد بالا. علی حاتمی برام پیغام گذاشته بود که :

"بنویس . حتمن بنویس"

و او مشوق من شد برای نوشتن. برای جدی نوشتن اما اگر بود حالا بهش می گفتم که ای کاش گفته بودی ننویسم. بهش می گفتم که هنوز هم نوشته هام هیچ سبکی نداره و دلی است و بی در و پیکر.

بهش می گفتم که چقدر دلم برای کارهاش و دیالوگ هاش تنگ شده و بهش می گفتم که اگه قدر تو رو اون موقع ندونستیم و تو هیچوقت جایزه مهمی نگرفتی و تشویق نشدی و حتا بعضی بهت انگ میزدند که دیالوگ هات رو کس دیگه ای می نویسه ،اما حالا کلی لقب بهت دارن و کلی ازت یاد می کنند

حالا....

برات حلوا می پذیم ،ترحلوا. نگرون  نباش، آردش هم مونده نیست.

فقط حیف که "همه ی عمر دیر رسیدیم".

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید