من:کجا بودیم؟ اونجایی که کلا ارتباطت با اون گروه حرفه ای چون نتونستی بنویسی قطع شد...
علی:اره (کش دار میگوید و ارام) سر همون دروغی که گفتم... از اون ور هم کلا با بچه هایی که بودم (دوستان دورانه راهنمایی ) ارتباطم قطع شد. سر دعوایی که بخاطر فوتبال کردیم...حالا این وسط خانواده هم به شدت مخالف. علاقه منم که سر جاش.خوب پدر من کارگر بود.جمعیت ما هم زیاد. خونه ما مولوی. فرهنگسرا بهمن کجا ؟ کشتارگاه. خوب این هر روز رفتن و اومدن من هزینه داشت. پدرم نمیتونست.براش سخت بود.
من:خدا حفظش کنه..
علی:خدا همه پدر مادر هارو حفظ کنه.من لج کردم.مادرم پول قرض می کرد واسه کرایه ماشینم. محسن باقری و محسن قاسمی که با هم میرفتیم سر تمرین اوضاعشون خوب بود. تامین بودن. منم کل این وقت خودم رو با هر زوری توی سطح اونا نگه داشته بودم.اما بعدها شاید توی نا خود اگاهم یکی از دلایلی که نرفتم بعد از اون دروغی که گفتم همین چیزا بود.به مرور زمان بلاخره به منم فشار میومد.حتی توی همون سن و سال. مادرم همیشه میگفت و الانم میگه:پسرم از "ددر سرا" شروع کرد (فرهنگسرا). هر دو میخندیم... خوب من کلا دور شدم. عذاب هم می کشیدم... گفتم که برادرم مجله فیلمها رو ارشیو میکرد همیشه. حتی می گشت مجله قدیم ها رو از سید اسماعیل و توپ خونه پیدا میکرد (اشاره میکنه به مجله فیلمهای خودش توی دفتر) عین الان من... لذت من شده بود که یواشکی وقتی داداش نیست برم سراغ مجله ها.. یک روز با برادرم برگشتیم خونه.دیدیم جای مجله های برادرم توی طاقچه راهرو خالیه...نیست...
من:ای واااای.....
علی: مادر گوشه ای داشت میخندید. من و برادر مبهوت.مادر:دادم همرو جاش اینارو گرفتم. اشاره میکرد به سبدهای توی دستش...کات...برادرم کلا کات کرد سینما رو. اما من قلبم شکست.این شد دومین تق من...اولیش وقتی دروغ گفتم که می نویسم و دیدم مادر قرض می کنه که من برم فرهنگسرا. دومی شد همین که از سینما دور شدم. گذشت.... وارد بازار کار شدم.کیف ،کفش، پرده، پارچه و...خیلی هم نامبر وان بودم توی کارم. توی شانزده سالگی شروع کردم به نوشتن باز.یه فیلمنامه به اسم "سیاه سفید خاکستری". خوب حسش قوی بود و تکنیک خیلی ضعیف.هنوزم دارمش. تعمدی نگهش داشتم. راجع به یه پرنده ایه که وارد به یه محله میشه. دیوانه ای عاشقش میشه.بچه های محل سرش دعوا دارن و مسابقه فوتبال میزارن .برنده صاحب پرنده میشه.دست اخری دیوانه پرنده رو ازاد میکنه. خوب این وسطها واسه خودم از این کارها می کردم. اما احساس می کردم هیچ سرنوشتی نداره.یه دنیای دور رو میدیدم که حتما باید یا پول زیاد داشت یا پارتی....یادمه مسعود فراستی اومد مغازه پارچه قهوه ای بخره.نداشتیم رفت. اما من سریع شناختمش.کیف کرده بودم که شناختمش و بقیه نشناختن. به همکارم با هیجان می گفتم میدونی این کیه؟ اونم بی تفاوت:کیه؟ من:مسعود فراستیه. بهترین منتقد.(هر دو میخندیم )خوب معمولا مردم فقط بازیگر هارو میشناسن. غلو میشه اگه بگم نشانه. اما من تا میومدم اروم بشم یه همچین چیزهایی پیش میومد که علی بجنب. علی وقت نداری. پیش خودم گفتم مینویسم و با نوشتن میرم توی سینما..اینم بگم که قبل خدمتم دو تا فیلم اومد بنام دو زن و قرمز.با خودش یه موج اورد توی سینمای ایران. هر دوش هم با بازی محمدرضا فروتن که خیلی روی من تاثیر گذاشت. من دو زن رو که دیدم پیش خودم گفتم نه اقا به این راحتی نمیشه از سینما گذشت. کلی هیجان زده شدم.پی گیر شدم حسابی. خلاصه اش کنم که من اولین فیلمنامه بلندم رو بلاخره نوشتم. بنام "سوگند باران". یه فیلمنامه بسیار شعاری.تموم که شد پیش خودم خیلی جدی گفتم من باید اینو برسونم دست خانم میلانی. باید هم اینو بسازه (روی باید تاکید میکند و هر دو می خندیم بلند بلند )
من:پیش خودتم گفتی از خداشم باشه اره؟
علی:اوووه بیا و ببین. فیلمنامه هم که تحت تاثیر قرمز و دو زن.موضوع عشقی. اونم عشق مثلثی. معلومه که باید بسازه.دیگه چی میخواد مگه...همون برادرم که عشق سینما بود ازدواج کرده بود.همسرش باردار. هر دو دانشجو.خلاصه کلی گرفتار. توی یکی از اتاقهای خونه خودمون زندگی میکردن. من هرچی که می نوشتم هر سری می بردم میخوندم نظرش رو میگفت.یه شب خیلی خسته بود طفلک.گفت بزار واسه فردا..منو میگی ...پیش خودم گفته بودم باید این چند وقتی که دور بودم رو جبران کنم.همه هم باید و باید اهمیت بدن...قاطی کردم. خیلی شیک با عصبانیت فیلمنامه رو پاره کردم...
من:ای وای....
علی:اره...گریه کنان اومدم. بعد دو ساعت دیدم داداش اومد.همه رو چسبونده بود به هم اومد پیشم و نظراتش رو گفت. خوشحال شدم کلی.راستی منم با سیاست فیلمنامه رو پاره کردم.دو تیکه نه اینکه چند تیکه. که یعنی هم خیلی عصبانی ام هم فیلمنامه از بین نره هم دل داداشم بسوزه (ریز ریز میخندد )
من:میگم که موزی بودی میگی نه!!!دانهای شیرینی بر میدارم قورت میدهم. میخندم بحث را ادامه میدهم.....
علی:خواهرم خیلی خوش خط بود.سکانس به سکانس میخوندم طفلک مینوشت.کلی ازش کار کشیدم تا بلاخره فیلمنامه تموم شد. با بدبختی فهمیدم خانه سینما کجاست. کجاست؟ خیابان سمنان. پیداش کردم فیلمنامه به دست پر از استرس دمه خانه سینما...بهزاد خداویسی رو می شناختم از رو عکسها از سریال سر نخ.اومد بیرون ازش پرسیدم خانم میلانی رو کجا میشه پیدا کرد؟گفت سه شنبه ها جلسه دارن.خانه سینما شد پاتوق من .هر روز ظهر به ظهر ساعت ناهار از مغازه میزدم بیرون لقمه به دست دمه خانه سینما.خوب عکس خانم میلانی رو توی مجله فیلمها دو سه باری دیده بودم.می ترسیدم احساس دزد هارو داشتم.خوب من از جنس اینها نبودم همه غریبه همه سینمایی همه یا بازیگر یا کارگردان یا....احساس می کردم هر لحظه ممکنه منو بگیرن نمیدونم چرا...
من اینجا بلند بلند می خندم ، کلا در طول مصاحبه با اصغری در حال قهقهه زدنم از بس کلام شیرینی دارد علی..
خلاصه وارد خانه سینما شدم وای چه کشفی.دونه به دونه می شناختم بازیگر هارو.ااا خانم فلانی ..ا اا اقای بهمانی...این بازیگر اون کارگردان این بازیگر اون کارگردان ... تا بلاخره خانم میلانی.پیداش کردم .یهو شک کردم محض احتیاط از اقایی اونجا پرسیدم ببخشید ایشون خانم میلانی هستند؟با همین ادبیات..خوب اون بنده خدا هم فکر کرد ببخشید من از این ادم اویزونها هستم احیانا .یه کوچولو اذیتم کرد و گفت نه..اما دلم..دلم گواه داد خودشه.ایشون خود خانم میلانیه (دستانش را محکم بهم میکوبد )صداش کردم.گفت جانم....تیرم خورد به هدف.... .سمت پله ها بود رفتم بالا...
من:خانم میلانی این فیلمنامه رو میگیری سریع میسازی (طبق معمول هر دو اینجا خندیدیم)
علی:بعد از یه سلام علیک و عرض ارادت فیلمنامه رو دادم. بسیار بسیار محترم برخورد کردند.احساس کردم اولین واخرین و تنها ترین راه همینه.خانم میلانی.اگه ایشون بره رابطه من کلا با سینما کات..صدام رو صاف کردم گفتم:فیلمنامه توی حال و هوای همون دو زن هست . طوری گفتم دو زن انگار فقط من این فیلم رو دیدم و در ادامه گفتم: خوشحال میشم بسازینش.بسیار محترم گفتن شماره ات رو بنویس.نوشتم .خونه رو.موبایلم کجا بود...خوشحال اومدم انقلاب فیلمنامه هر دو تا فیلم رو خریدم.چاپ شده بود...رفتم خدمت.
خوب دیسیپلینه خودش رو داشت.کتاب و مجله فیلم میدیدن سخت میگرفتن.منم واسه اینکه راحت باشم بلوف زدم.که چی؟!که من نویسنده ام.گفتم شغل من اینه.من می نویسم...دو تا فیلمنامه هارو میزدم زیر بغلم مدام پز میدادم.به فرمانده امون که چپ و راست می گفتم من باید برم خانه سینما ببینم تکلیف چیه..این فیلم من چی شد؟!... گذشت....یه مدت گذشت.....مادر زنگ زد گفت از خانه سینما زنگ زدن..اقا منو میگی..بابا ،سرهنگ من باید برم.سرهنگ دارن فیلمم رو میسازن..بابا سرهنگ من الان باید سر پروژه باشم.!!!سرهنگ من نویسنده کارم میدونی یعنی چی اگه نباشم؟؟!! سرهنگ خانم میلانی رو میشناسی؟کارگردانه همین کاریه که من نوشتم!!...سرهنگ فیلم دو زن رو دیدی؟ سرهنگ جون مادرت....... .
خدمتم کرج بود. برگه مرخصی توی دست راهی به سمت خونه و بعد خانه سینما.....توی کل مسیر عکس بود که از خودم روی مجله ها میدیدم.کف و دست و سوت و هورا.خبر بود که ازم توی همه مجله ها میرفت.گزارش بود که ازم تهیه میشد.همه با دست نشونم میدادن میگفتن توی هجده سالگی توی اوج شهرته.این اقا یعنی من بهترین نویسنده است.همه بازیگرها فقط دوست داشتن توی فیلمی بازی کنن که من نوشتم..خدایا من رفتم توی سینما....توی هپروت خودم بودم.کرایه تاکسی رو حساب کردم رسیدم به ادرس.اب دهانم رو قورت دادم و به عنوان یه نویسنده زنگ رو زدم..... (ادامه دارد)