سه شنبه, 05 اسفند 1393 22:25

اسکار و من / فیلم هائی مستقل یا اسکاری مستقل

نوشته شده توسط
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)
اسکار و من / فیلم هائی مستقل یا اسکاری مستقل اسکار و من / فیلم هائی مستقل یا اسکاری مستقل

هما گویا (سی و یک نما) – در سال گذشته ی سینمائی (2013) من نه از سینما ، نه از آکادمی اسکار و نه از فیلم ها بلکه از خودم نا امید شده بودم . حس غریبی بود که با هیچیک از فیلم هائی که می دیدم نمی توانستم ارتباط بگیرم و به خصوص فیلم "12 سال بردگی " که حتا جاذبه ی تکنیکال "جاذبه" را هم برایم نداشت. فکر می کردم به بیماری نا شناخته ای به نام "عدم همذات پنداری" دچار شده ام تا اینکه فیلم های سال 2014 را دیدم . در این سال هر چه فیلم میدیدم یا متوسط بود یا خوب و یا عالی.هیچ فیلمی ناامیدم نمی کرد و حسرت وقت تلف شده ام را نمی خوردم. فیلم هائی تا حدودی مستقل از سینمائی تا حدودی مستقل.

در میان فیلم هائی که می دیدم "هتل بوداپست" گرچه باب سلیقه من نبود اما فیلم خوبی بود و باز هم گرچه اگر این زمینه ی ذهنی را بارها با خودم تکرار نمی کردم که در"پسربچگی" یک گروه دوازده سال بزرگتر، پیرتر و باتجربه تر شده اند خیلی حس خاصی به قصه اش نداشتم اما ایده ای بکر و قابل احترام بود. فیلم های دیگر هم همینطور و خیلی از فیلم هائی که در لیست اسکار هم نبودند را دوست داشتم. "دختر گمشده" هم برای سرگرمی بد نبود و من را تا پایان فیلم همراه می کرد. در این میان به دو فیلم حس عجیبی داشتم، یکی "بردمن" و دیگری "ویپلش ".

ویپلش فیلم ساده ای بود با قصه ای ساده که به خوبی روایت می شد و البته صد چندان به خوبی به تصویر کشیده شده بود. هیچکس حتی ادوارد نورتن بازیگر مورد علاقه ی من هم شکی نداشت که اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل به کسی جز "جی. کی. سیمونز" بازیگر نقش رهبر و استاد ارکستر سمفونیک تعلق نخواهد گرفت. شخصیتی روان پریش که بیشتر از آن که شاگردانش را آزار دهد خودش نیز از درون آزار می بیند. شخصیتی منفور که من بیشتر از آن که از او متنفر باشم برایش دل می سوزاندم و باورها و تلاش شخصیت بازیگر نقش اول که این پیرمرد جائی برای خودنمائی او به عنوان بازیگر نگذاشته بود را دنبال می کردم.

صدا در این فیلم نقش مهمی داشت که به خوبی از آن وام گرفته شده بود و به حق مورد توجه داوران اسکار قرار گرفت.

در مورد بردمن آنقدر نظرم مثبت است که می توان آن را کاملن شخصی قلمداد کرد. تک تک دیالوگ های آن را با خودم تکرار می کنم و بعضی از آن ها را با تمام وجودم حس می کنم. فیلمبرداری آن با بیننده چه میکرد؟ با من چه کرده بود؟ این دوربین بود یا چشمهای خود من که در یک نما قصه را تعقیب می کرد. انگار "پی او وی" است. ما ناظر هستیم. خودمان از دریچه ی چشم خودمان. کات نمی خورد، دوربین روی دست چشم هاست. پر از حرکت و پر از تلاش اما نفس نفس نمی زند. رحم هم نمی کند. اجازه نمی دهد تا سرمان را برگردانیم. فقط گاهی از روی یک شخصیت حرکت می کند و به شخصیتی که در آن لحظه بیشتر می خواهیم از او بدانیم وصل می شود. با خودم می گفتم که این فیلم چطور تدوین شده؟ اصلن تا نزدیک به انتهای فیلم، دوربین را خاموش کرده اند یا خیر؟ ( کار فوق العاده "امانوئل لوبزکی" که برای بار دوم و بصورت متوالی پس از فیلم "جاذبه" اسکاربهترین تصویربرداری را به  او اختصاص داد).

در مورد بازی ها نیز باید گفت که "مایکل کیتونی" که مدتها بود فراموشش کرده بودیم چه جالب نقش خودش را بازی می کند. شاید اگر هیئت اسکار به این فکر نمی کردند که با دادن اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد به او، دیگر مجسمه ی مهمی برای فیلم های دیگر نمی ماند، این اسکار هم به او تعلق می گرفت اما هم بازی درخشانی داشت و اسکار بهترین بازیگر مرد خیلی هم جای نامناسبی نرفت. ضمن اینکه  همیشه نقش های نامتعارف و سخت در شخصیت های اصلی مورد توجه داوران جشنواره ها نه تنها اسکار بلکه همه ی دنیا بوده و هست. ضمن اینکه بازیگر نقش "مارتین لوترکینگ" هم در فیلم "سلما " می توانست جائی بین این نامزدها داشته باشد.

"الخاندرو گنزالس اینیاریتو" مسلمن نابقه ی قرن بیست و یکم سینماست که همیشه حرف تازه برای گفتن دارد. چه در" بردمن "چه "21 گرم" و چه " بابل". اما نوع قصه گوئی در این سه فیلم با هم متفاوته و برد من از همه بیشتر بر دیالوگ ها حکومت میکند. بازیگری که بیست سال پیش یک سوپر استار در نقش "مرد پرنده ای" بوده حالا از آن شهرت چه بهره ای دارد. دختر جوانش که بیست سال پیش به محبت او نیاز داشته اما از آن بی بهره بوده و  دختری سرخورده، افسرده و معتاد شده و به همسر سابقش که هیچوقت در گذشته همدیگر را نفهمیدند  و به معشوقه جوانش که باردار است و به ضمیر ناخودآگاهش که در قالب بردمن او را محاکمه می کند. او در قبال یک شهرت مقطعی حالا هیچ چیز ندارد و می خواهد ثابت کند که هنوز می تواند ستاره باشد و می تواند یک بازیگر مطرح بماند. او حالا نمایشی را به کارگردانی و با بازی خود می خواهد روی صحنه ی برادوی ببرد. نمایشی با عنوانی طعنه برانگیز: وقتی از عشق حرف می زنی، از چه چیز میگویی....

او از پنهان ماندن در سایه ستاره ها ی جدید می نالد مثل وقتی که می گوید: بازیگر خوب با بازیگر مشهور فرق دارد و یا اینکه تعریف می کند روزی در هواپیمائی بوده که جرج کلونی هم با آن سفر می کرده و هواپیما دچار نقص فنی میشود و او به این می اندیشیده که اگر همه ما بمیریم فقط عکس "جرج کلونی" است که در صفحه اول روزنامه ها و یا تیتر یک خبرها می شود و برای شاهد این گفته اش ادامه می دهد که می دانی "فارا فاست" ( ستاره دهه هفتاد میلادی بخصوص برای سریال موفق "فرشتگان چارلی" و اینکه همسر "لی میجرز" مردشش میلیون دلاری بود) همان روزی مرد که مایکل جکسون مرد.

شب گذشته مراسم اسکار در حالی برگزار شد که بیشتر مردم خاورمیانه و همینطور ایران حتا دسترسی از طریق ماهواره را هم به شاهد پخش زنده آن نداشتند و اینترنت بصورت پراکنده تنها راه دسترسی به مهمترین اتفاق سینمائی بود. حتا سایت اسکار هم پوشش تصویری این مراسم را به مناطق خاص جغرافیائی اختصاص داده بود.

اجرای هشتاد و هفدمین مراسم اسکار به عهده "نیل پاتریک هریس" بود، ستاره ای محبوب و مشهور برای سریال "آشنائی با مادر" که با وجودی که همه از این انتخاب استقبال کرده بودند اما از اجرای او رضایت چندانی نداشتند.

دلایل متعددی داشت که اول از همه بر می گشت به اجرای بسیار خوب "آلن دجنرس" در مراسم سال گذشته و نوآوری هایش که گرفتن عکس سلفی که تمام فضای مجازی را درگیر خودش کرد و هنوز هم از پر بیننده ترین عکس ها و تصاویر است  و دلیل بعدی اینکه "پاتریک هریس" تقلیدی از اجرای "بیل کریستال" کرده بود که در آن موفق نبود و اوج این بی احتیاطی اینکه مثل بیل کریستال می خواست با سکانس هائی از فیلم های مطرح اسکار شوخی کند که بدترین آنها را انتخاب کرده بود و با نگاهی به حضور "مایکل کیتون" با تنها یک تکه لباس زیر در خیابان، لخت روی صحنه اسکار رفت و همه را مشمئز کرد. از اواسط برنامه نیز کاملن مشخص بود که متوجه شده در این اجرا موفق نبوده است.

مراسم اسکار امسال نشان میداد که ستارگان نه به عنوان نمادی از هنرمندان بلکه به عنوان نمادی از مردم دغدغه های عاطفی و شهروندی زیادی دارند. چه او که با در دست گرفتن مجسمه اش از برابری حقوق، جایگاه و دستمزد زن ها و مردها می گوید ("پاتریشیا آرکت" برنده بهترین بازیگر نقش مکمل زن برای فیلم "پسربچگی" و همسر سابق "نیکلاس کیج") چه او که به رسمیت شناختن شهروندی "اینیاریتو" هم وطنانش را خواهان است ("الخاندرو اینیاریتو" کارگردان "بردمن") ، چه او که خوشحال بود که همسر جوانی داشت وشنیده بود گرفتن اسکار صاحبش را پنج سال جوانتر می کند (جولیان مور برنده اسکار بهترین بازیگر زن) و یا کسی که از همه می خواست تا به پدر و مادرشان زنگ بزنند و از آنها تشکر کنند("جی . کی . سیمونز" برنده بهترین بازیگر مکمل مرد برای فیلم "ویپلش".)

در مورد شوخی "شون پن" با "اینیاریتو" هم باید بگویم اینکه موقع خواندن نام بهترین فیلم گفت: "چه کسی به این حرامزاده ها گرین کارت داده؟" شوخی خوبی نبود اما همه با روحیات ماجراجوئی و آنارشیست بودن شون پن آشنا هستند و می دانند که او به هیچ عنوان نژاد پرست نیست و فقط می خواست با دوست قدیمی خود که سابقه ی فیلم موفق "21 گرم "را از همکاری با او دارد شوخی کند که بستری شد تا این کارگردان مکزیکی هم در ادامه برای هموطنان خود در کشور آمریکا خواهان حقوقی بهتر باشد.

از اتفاقات خوب این جشنواره تقدیر از پنجاهمین سال ساخت فیلم "آوای موسیقی" (اشک ها و لبخندها) با حضور بازیگر آن "جولی اندروز" و اجرای یکی از ترانه های این فیلم با صدای رسای "لیدی گاگا" بود.

و از اتفاقات بد اینکه تعداد درگذشتگان عالم هنرسینما در سال گذشته بیشتر از همیشه بود تا آنجائی که نام "فرانچسکو رزی " کارگردان بزرگ ایتالیائی از قلم افتاد.

مراسم اسکار سال 2015 به پایان رسید و من یکی ازکسانی هستم که فکر می کنم که بیشتر برگزیدگان (بر عکس دو سال گذشته) به حق ، تندیس های اسکار را به خانه بردند. جوایز بوی سیاست و مصلحت نمی داد و بیشتر از آنکه فیلم ها مستقل باشند، داوری ها مستقل به نظر می رسیدند.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید