«بازرس ناوارو» فصل اولش، پنجشنبهها دیر وقت، حوالی 11 شب پخش میشد. به گمانم هفت، هشت ساله بودم. شانس بزرگ این بود که فردا جمعه بود و میشد بیدار ماند و شانس بزرگتر اینکه آن ساعت هیچ اخباری نبود که پدر با دیدن آن، من را از دیدن «ناوارو» و دخترش محروم کند. دختر ناوارویِ فصل اول کوچک بود. همسن و سال خودم لابد. آن موقع تنها دخترهای همسن و سالی که موهایشان را دیده بودم، دختر خالهام و شیدا و لیلا همکلاسیهای مهد کودکم بودند.
راستش موهای آنها را دوست نداشتم. لیلا موهایش فر بود و چشمانش تیره. شیدا موهایش صاف و چشمانش روشن. اما من از موی صاف و چشمان تیره به طور همزمان خوشم میآمد. آدمی است دیگر، بیخودی خوشش میآید. اما هیچ کدام از موهایی که دیده بودم موهای دختر ناوارو نمیشدند.
موهایی صاف و طلایی و چشمانی تیره. این را هم بگویم که من اسلوموشن را قبل از اینکه تعریفش را بدانم خودم درک، تجسم و شهود کردم. نمیدانم چه داستانی بود هر سکانسی که دختر ناوارو وارد میشد، من اسلوموشن میدیدم. خلاصه که پنجشنبه شبهای من با «دختر ناوارو» میگذشت و حتی خود «ناوارو» که انگار او هم از این حیث مثل خودم بود و سوال اصلی اینکه مادرِ دختر ناوارو کجاست؟
این سوال بی جواب ماند و ماند تا سالها بعد که تلویزیون مجدداً من را صدا کرد: «الو ناوارو به گوشم.»«ناوارو» همان شکلی بود. خوشتیپ با چروکهایی جذاب روی پیشانی و صدای مخملی که البته مال خودش نبود، صدای بهرام زند بود.
این را بعداً فهمیدم. اما این را گفتم که صرفاً مقدمه چینی کنم برای اولین سکانسی که دخترش آمد توی کادر. بی اختیار عجیبترین جملهای که میشد رو به تلویزیون کرد و گفت را با صدای بلند ادا کردم: «تو چقدر بزرگ شدی!» جداً چقدر بزرگ شده بود. دختر ناوارو با من و تمام همسن و سالیهای من رشد کرده بود. مثل تمام هم دههایهای من.
اما دیگر آن دختر ناوارویی که من میشناختم نبود. البته شاید هم بود اما وقتی فردایش رفتم مدرسه و دیدم همه همکلاسیها دارند در مورد دختر ناوارو حرف میزنند دیگر برایم رنگ باخت. از آن روز تصمیم گرفتم بیخیال ازدواج با دختر ناوارو شوم. حالا میگویید «ازدواج کجا بود پسره احمق در آن سن و سال!؟» اما برای من همه چیز جدی بود. شما کجا بودید ببینید من سکههای 10 تومانی را جمع میکردم برای مهریهاش. شما کجا بودید وقتی حسام همکلاسی و دوست صمیمیام را به جرم صحبت خارج از عرف و اخلاق در مورد دختر ناوارو، مورد ضرب و شتم شدید قرار دادم، طوری که بابایش از بابایم به آموزش و پرورش شکایت کرد؟
اما شاید سوال بی جواب تمام این سالها این بود«مادر ِ دختر ناوارو کجاست؟» آخر مرد هم اینقدر وفادار.
در نهایت چون اگر ما در مطلبمان یک پیام سیاسی ندهیم دچار برآمدگی و التهاب بصلالنخاع شده و گوشه خانه میافتیم، در اینجا به یکی از دیالوگهای «روژه هنن» در سریال ناوارو اشاره میکنیم. خدابیامرز همیشه میگفت:«قانون برای مردم وضع شده نه علیه مردم.» (پرده کرکره فلزی سبز رنگ اتاقش را با انگشتش پایین میآورد و از لای آن، به دختر بچهای که انتهای کوچه مشغول بازی است، نگاه میکند. دستی به موهایش میکشد و از کادر خارج میشود.)
نویسنده: وحید میرزایی
منبع: طنز بیقانون