در سال ۲۰۰۴ با «ششلول یا هفت تیر» به این جاه طلبی دست یافت. علیرغم اینکه این فیلم اولین تلاش سینمایی او بود، اما یک جایزه اسکار برای او به ارمغان آورد. از آن زمان، او به نویسندگی و کارگردانی چهار فیلم تحسین شده ادامه داد. او از سام پکینپا، آکیرا کوروساوا و سرجیو لئونه بهعنوان کارگردانهای موردعلاقهاش نام میبرد. از بین نمایشنامهنویسان نیز ساموئل بکت و هارولد پینتر تأثیری زیادی بر او گذاشتهاند.
علیرغم فیلمبرداری بینظیر فیلمهایش، هر یک از فیلمهای مکدونا در نوع خود شاهکارهای تراژدی-کمیک هستند. نوشتههای او به موضوعات عمیق میپردازد و در عین حال مخاطبان را با گفتگوهای بلند خندهدار سرگرم میکند. اساساً، او درد آغازین تجربه انسانی را بیان میکند. دلمشغولیهای او شامل احساس گناه تا نژادپرستی و تنهایی میشود. همانند باب دیلن، او این توانایی را دارد که پیامهای مهم را در قطعات ژانر جذابش پیوند دهد.
شبیه تارانتینو، او یکی از معدود نویسندگانی است که فیلمهایش جشنوارهای برای خودشان هستند. تماشاگران برای تجربه آنها به سینما هجوم میآورند، زیرا میدانند فیلمهایش توام با خنده، احساسات، شخصیتهای واقعگرایانه، دعوای اسلحهای، بهترین طنز ایرلندی، خرگوشهای سفید و پیامی تضمین شده هستند.
در بروژ (۲۰۰۸)
کالین فارل و برندان گلیسون بهترین بازی های دوران حرفهایشان را در نقش دو گنگستر ایرلندی به نامهای ری و کن ارائه میدهند. این دو گنگستر به دستور رئیسشان هری (رالف فاینس) به شهر بروژ در بلژیک میآیند. هر چند که هنوز مأموریت آنها مشخص نشدهاست. آنها چند روز در بروژ میمانند. کن مسنتر شیفته تاریخ شهر است و از گشت و گذار لذت میبرد، در حالی که ری جوانتر این مکان را تحقیر میکند.
ری در بروژ عاشق دختری به نام کلوئه میشود و وقتی میروند که شام بخورند، هری به کن که تنها مانده تلفن میزند و میگوید که آنها برای چی به بروژ آمدهاند. در گذشته ری تصادفاً به یک کودک شلیک کرده بود. از این اتفاق هم ناراحت بود. وقتی این خبر به گوش هری رسید، او برنامه قتل ری را ریخت. حالا هری به کن میگوید که طبق پایبندهای اخلاقی او هرکس که کودکی را بکشد، باید بمیرد. او به کن دستور قتل ری را میدهد.
در بروژ یک کمدی سیاه است. این حالت تراژی-کمیک به بهترین وجه در سکانس نمادین «مرد آب نبات چوبی چینی» نمایش داده شده است. بدون شک یکی از بهترین فیلمهای کمدی و جنایی که تا به حال ساخته شده این فیلم است، نمونهای از طنز دوبلینی. مکدونا مسلماً اولین کارگردانی بود که از نبوغ کمدی کالین فارل استفاده کرد. استعداد فارل حتی در همین اوایل کارش شگفتانگیز است. او در فضای فیلم هم در درام و هم کمدی مسلط ظاهر میشود. علاوهبر این، همانطور که راجر ایبرت گفته، گلیسون استادانه میتواند حتی مذمومترین شخصیتها را برای تماشاگر محبوب کند.
یکی از بامزهترین عناصر بروژ، وسواس همه جانبه ری (فارل) به آدمهای کوچک است. دلیل محبوب ماندن فیلم این است که طنز از تمسخر افراد مبتلا به آکندروپلازی ناشی نمیشود، بلکه خنده از ستایش عجیب و بیپایان ری از آدمهای کوچک سرچشمه میگیرد. ری با هرکسی که ملاقات میکند، در موردش تحقیق میکند، حتی وقتی با کلوئه (کلمنس پوزی) معاشقه میکند. وقتی ری با یک شخص کوچک، بازیگر کتامین، جیمی (جردن پرنتیس) آشنا میشود، به طرز محسوسی به وجد میآید: گویی تمام رویاهایش به حقیقت پیوستهاند. حتی پس از شلیک گلوله به او، ری همچنان درباره آدمهای کوچک حرف میزند.
در اصل، در بروژ کاوشی درباره احساس گناه است که به طرز خیرهکننده ای عمل کرده و از تصاویر هیرونیموس بوش استفاده میکند که شامل انسانگرایی چند وجهی است که از یک نویسنده برجستهای مثل مکدونا انتظار میرود. از خودش میپرسد: اگر کسی کار وحشتناکی انجام دهد، آیا هرگز میتوان او را بخشید؟ آیا میتواند خودش را ببخشد؟ آیا او اجازه خواهد داد احساس گناه از درون نابودش کند و زندگیش را تباه نماید یا راهی برای غلبه بر آن وجود دارد؟ رستگاری به چه معناست؟ آیا باید به دیگران فرصتی دوباره بدهیم، حتی اگر مرتکب اعمال وحشیانهای شده باشند؟ آیا کسی میتواند واقعاً خوب یا بد باشد، یا همه ما یین و یانگ هستیم؟ چه چیزی تعیین میکند که چگونه دیگران را قضاوت کنیم؟ در مرگ چه چیزی در انتظار ما است. زندگی پس از مرگ چگونه است؟
سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری (۲۰۱۷)
زنی بنام میلدرد هیز (فرانسیس مک دورمند) ۷ ماه بعد از تجاوز، قتل و سوزاندن دخترش سعی میکند از راه قانونی پرونده او را دنبال کند اما راه به جایی نمیبرد و با کمکاری پلیس مواجه میشود. میلدرد سه بیلبورد جادهای اجاره میکند و بر روی هر کدام از آنها جملات مختلفی مینویسد و همین باعث میشود تا توجه رسانهها و پلیس به بیلبوردها جلب شود. رئیس پلیس محلی بیل ویلوبی (وودی هارلسون) سعی میکند میلدرد را قانع کند که بیلبوردها را بردارد اما او مخالفت میکند و این باعث بروز اتفاقات مختلفی برای او و خانواده اش میشود…
صحنهای که شوهر سابق میلدرد، چارلی (جان هاکس)، وارد خانه او میشود، یکی از بهترین صحنههای نوشته شده و بهترین بازیگری تاریخ سینما است. اوج درام است، آتشفشانی از بهترین آثار مک دونا در تئاتر و فیلم. صحنهای که در خدمت فیلم است تا تنشهای زناشویی و خانوادگی موجود در خانوادهها در سرتاسر جهان را نشان دهد و لطافت حتی خشنترین افراد را به تصویر بکشد.
چیزی که در «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» آزاردهنده است، بازی ترسناک ابی کورنیش است که در مقایسه با وزنه های سنگینی مانند فرانسیس مک دورمند و وودی هارلسون، بسیار رنگپریده و بیروح است. بازی مک دورمند در فرم، مسحورکننده، متفکرانه، پرشور و بیعیب و نقص است. واضح است که چرا او و راکول برای بازی در این فیلم برنده جایزه اسکار شدند. همچنین هارلسون نشان میدهد به همان اندازهای که مردی سختگیر و کمدینی عالی است، یک بازیگر ماهر و جدی درام نیز است.
پس از پخش فیلم، برخی از مخاطبان با رهایی نژادپرست فیلم مخالفت کردند. آنها احساس میکردند فردی که مرتکب خشونت نژادی میشود نباید همدلانه به تصویر کشیده میشد (راکول در نقش دیکسون). درباره این جنجال، مکدونا اظهار داشت: «من فکر نمیکنم شخصیت [راکول] اصلاً رستگار شود. او متوجه شد که باید تغییر کند. اما به هیچ وجه قرار نیست او به نوعی قهرمان رستگاری تلقی شود.» دارل بریت گیبسون (بازیگر نقش جروم) گفته بود: "در زندگی، شما از A به Z نمیروید، بلکه از A به A.5 میروید. فکر میکنم در پایان فیلم، دیکسون در A.5 خود رسید.»
دیکسون که تحت تأثیر بخشش ولبی (لندری جونز) قرار میکند، شروع به تشخیص خوبیهای خود و دیگران میکند. او نژادپرستی دو قطبی نیست. مک دونا او را با جرقههای نادری از شجاعت ترسیم میکند و بر پیچیدگی افراد در واقعیت تأکید میکند. دیکسون خصوصیات مثبتی نیز دارد، اما آنها با نفرت آموختهشده پوشانده میشوند. رد انتهای فیلم او در خود بارقه امیدی میبیند که برداشت واقعی فیلم است. وقتی با نگاهی همدلانه به فیلم بنگریم، این مجال برای ما نیز فراهم میشود تا به افرادی دلسوزتر و باهوشتر تبدیل شویم. اما تماشاگر هرگز در فیلم نمیبیند که آیا دیکسون «روش خود را تغییر میدهد» یا نه. مک دونا نوشته: «خشم باعث خشم بیشتر میشود.»
بنشیهای اینیشرین (۲۰۲۲)
داستان در سال ۱۹۲۳ و در جریان جنگ داخلی ایرلند اتفاق میافتد. در جزیره خیالی اینیشرین، در سواحل غربی ایرلند، شاهد ملاقات دوباره کالین فارل و برندان گلیسون، بعد از در بروژ هستیم. کولم دوهرتی (گلیسون) نوازنده ویولن به دوست مهربان و در عین حال سادهدلش پادریک سولیابهان (فارل) اطلاع میدهد که دیگر نمیخواهد با او دوست باشد. پادریک که ویران شده، ناامیدانه تلاش میکند تا با کولم آشتی کند. اما کولم به پادریک یک اولتیماتوم میدهد: از این به بعد هر بار که پادریک با او صحبت کند، کولم یکی از انگشتانش را قطع میکند.
دیالوگهای فیلم در عین خندهدار بودن، بهشدت با تراژدی وجودی انسان درگیر است. فیلمبرداری نمادین بن دیویس نشاندهنده پیشرفتی زیباییشناختی نسبت به فیلمهای قبلی مکدونا است. جای تعجب نیست که دوگانه گلیسون و فارل بار دیگر در اوج بازیگری خود هستند: اجرای آنها به یک اندازه خندهدار و ماهرانه و انسانی است. میزانسن مملو از انبوهی از جزئیات پیچیده است.
کری کندن که برای اولین بار در سه بیلبورد وارد دنیای سینمایی مکدونا شد، در نقش سیوبهان بهترین بازی حرفهای خودش را ارائه میدهد. اگرچه حول سیوبهان ظرفیتهای خندهآور زیادی رخ میدهد، اما او به نمادی از تنهایی و شخصیتی دوست داشتنی و همدلانه در فیلم تبدیل میشود. هر شخصی گونهای از اشکهای ناامیدکننده او و دورافتادگی پادریک را تجربه کرده است.
علیرغم اینکه بنشیهای اینیشرین یک فیلم استثنایی است، عنصر داستانی گیجکنندهای نیز دارد. وقتی کولم به پادریک اطلاع میدهد که دیگر نمیخواهد با او صحبت کند، به وضوح بیان میکند که به جای صحبت با او میخواهد روی ویولننوازیاش تمرکز کند. او مصمم است پیش از مرگش، میراثی از ترانههای خود به جا بگذارد. تماشاگران میفهمند که کولم مردی است که برای ویولوننوازی زندگی میکند و اینکار برایش همه چیز است. بعد، وقتی پادریک به سادگی سعی میکند با او آشتی کند، کولم تمام انگشتان دست ویولوننوازش را قطع میکند. او دیگر نمیتواند کاری را که در دنیا دوست دارد انجام دهد.
میتوان پرسید آیا این شخصیتی که به مخاطب معرفی میشود، انسجام دارد؟ مکدونا کدام جزئیات را با ما در میان نمیگذارد؟ آیا یک نوازنده فداکار مانند کولم بزرگترین اشتیاقش را که ظاهراً تنها منبع درآمدش نیز در یک جزیره دورافتاده است، از بین میبرد؟ چرا او حرفهاش را از بین میبرد؟ صرفاً برای اثبات یک نکته کودکانه به یک مرد مهربان و خوش نیت؟ برای چه هدفی؟ آیا او میخواهد جاهطلبیاش را از بین ببرد؟ آیا سعی میکند خودش را نابود کند؟ اگر او بهطور فزایندهای از مرگ میترسد، همانطور که به پادریک میگوید، پس چرا سالهای باقیماندهاش را خراب میکند؟ در شخصیتی با پیچیدگی کولم افسردگی قابل باور است، با این حال چرا مجبور است با خطا بازی کند؟ شاید مکدونا در حال نوشتن یک داستان زندگینامهای بوده ولی احساس کرده باید کمی هیجانانگیزتر باشد. اما باز این پرسش دست از سر تماشاگر برنمیدارد که این واکنشهای افراطی با حقیقت شخصیتش همخوانی دارد؟
ششلول یا هفتتیر (۲۰۰۴)
مک دونا در سال ۲۰۰۶ برنده جایزه اسکار بهترین فیلم کوتاه اکشن زنده برای اولین نمایش سینماییاش که یک «وسترن ایرلندی»بود، شد. این اولین بار است که شاهد همکاری برندان گلیسون و مکدونا هستیم. او نقش مردی به نام دانلی را بازی میکند که در مسیر قطار خانهاش با مرد جوان خطرناکی (روایدری کانروی) آشنا میشود. در این فیلم، پسر گلیسون، دومنال، و همچنین گری لیدون و دیوید پیرس، که ۱۸ سال بعد در «بنشیهای اینشرین» ظاهر شدند، بازی میکنند.
فیلم ششلول وحشیانهترین و تراژیکترین فیلم مکدونا است. تفاوت رفتار احترامآمیز با رفتار بیادبانه با دیگران را بررسی میکند. مکدونا از مخاطبانش میپرسد: رفتار شما با دیگران چه تأثیری بر عاطفهتان دارد؟ در حالت ایدهآل دوست دارید با دیگران چگونه رفتار کنید؟ در حالت کلی: اگر همه زندگی وحشیانه و ناعادلانه باشد، آیا خدا وجود دارد؟ آیا همیشه گرفتن یک زندگی درست است؟ چگونه یک شخص قتل را توجیه میکند؟ چگونه میتوانیم از غم و اندوه فراتر برویم؟
هفت روانی (۲۰۱۲)
مارتی (کالین فارل)، یک نویسنده الکلی ایرلندی ساکن لس آنجلس است که تصمیم میگیرد فیلمنامه بعدیش اسم «هفت روانی» داشته باشد. دوست وحشی و وفادارش، بیلی بیکل (سم راکول) مشتاق است در نوشتن آن به او کمک کند. بیلی درگیر سگربایی و دریافت مژدگانی با یک مسیحی پیر، هانس کیشلوفسکی (کریستوفر واکن) است. وقتی بیلی و هانس یک سگ شیتزو به نام بانی را در پارک میدزدند. در حالی که این سگ متعلق به رئیس یک باند مافیایی به نام چارلی کاستلو (وودی هارلسون) است که علاقه شدیدی به این سگ دارد.
قهرمان فیلم از درماندگی نویسنده رنج میبرد. مکدونا در «هفت روانی» احساس میکند بعد از موفقیت «در بروژ» باید حرفهای زیادی برای گفتن داشته باشد. اما در بیان اخلاق مورد نظرش برای صلح شکست میخورد. سعی میکند چیزهایی را بازآفرینی کند ولی در منطق روایی بازآفرینی میماند. از طرفی مکدونا قادر به ساخت یک فیلم بد نیست و هفت روانی نیز از این قاعده مستثنی نیست.
این فیلم طرفداران کمدی و فیلمهای جنایی ناب را به وجد خواهد آورد. مک دونا اصرار دارد تا مخاطبانش را به طور مداوم در گفتگوهای طبیعتگرایانهاش در انتظار نگهدارد. چارلی کاستلو (هارلسون) اوباش قراردادهای ژانر را بر هم میزند. نگرانیاش درباره ربوده شدن سگش او را به گریه و ناله یک پسر بچه شبیه میکند و بسیاری از خندهدارترین لحظات فیلم را رقم میزند. برندگان جایزه اسکار سم راکول و کریستوفر واکن در فیلم میدرخشند، اما فارل که مطیعتر از نقشهای قبلیاش ظاهر میشود، نقش مردی سرراست و بیحاشیه را بازی میکند.
هفت روانی در کنار طنزش و فراتر رفتن از ساختارشکنی خشونت سینما، به تماشاگرانش دقایقی خنده را پاداش میدهد، جایی که فرد میتواند با شخصیتهای خندهدار و غم انگیز آن وقت بگذراند. همچنین فیلم یک قطعه بسیار تاثیرگذار است. پرتره ظریفی از میرا (با بازی لیندا برایت کلی) که بر سرطان غلبه میکند، میسازد. غم و اندوه، انتقام، عشق واقعی، اتحاد، زندگی پس از مرگ و دوستی را بهکار میگیرد. مثل همه کارهای مکدونا، هفت روانی به مخاطب اجازه میدهد تا علیرغم کارهای بدشان، خوبیهای هر شخصیت را نیز ببیند.
عادل متکلمی آذر