این کتاب توانسته در زبانهای گوناگونی که بدان ترجمه شده فروش موفقی بیش از ۸ میلیون نسخه داشته است.
در بخشی از این رمان جوانان میخوانیم:
سر راه برگشت، دست قرمزرنگ چشمک میزنه، ولی بههرحال از چهارراه رد میشم. پارکینگ خلوتتر از قبله، ولی مادرم هنوز نرسیده.
چند در پایینتر غذاخوری رزیه. قدمهام رو آهسته میکنم. به شیشهی مغازهی حیوونفروشی تکیه میدم که نفسم سر جاش بیاد. بعد به جلو خم میشم و دستمو میذارم رو زانوم، میخوام قبل از اینکه مادرم برسه همهچی آروم باشه.
غیرممکنه، چون حتا با اینکه پاهام دیگه درحال دو نیست، ذهنم تند کار میکنه. پشتم رو شیشهی خنک سر میخوره، زانوهام خم میشه، سعی میکنم جلوی اشکها رو بگیرم.
ولی زمان داره از دست میره. الانه که برسه.
نفس عمیقی میکشم، بهزور بلند میشم و تا غذاخوری میرم و در رو باز میکنم.
هوای گرم به صورتم میخوره، بوی همبرگر و شکر فضا رو پر کرده. داخل، سهتا از پنجتا نیمکت کنار دیوار پر شده. اولی دختر و پسری که میلکشیک میخورن و پاپکورن کرست مونت. دو تای دیگه چند دانشآموز مشغول درسخوندن. کتاب درسی رو میز ولوئه، فقط اونقدر جا هست که نوشیدنی و سیبزمینی سرخکرده جا بشه. خدا رو شکر نیمکت آخری هم پره. لازم نیست به این وسواس بیفتم که اونجا بنشینم یا نه.
رو دستگاه پینتبال نوشته شده "خراب است". یه سالآخری که کموبیش میشناسمش جلوی دستگاه بغلی ایستاده و تقتق به دستگاه میکوبه.
همونطوری که هانا گفته گوشهی خالی مغازه میشینم.
پشت پیشخوون مردی با پیشبند سفید قاشق و چنگالها رو تو لگن پلاستیکی جابهجا میکنه. با سر سلام میکنه. «هر وقت حاضر بودی.»
منبع:سینما و دیگر هیچ
به همت:ارغوان اشتری