ایده ی اولیه فیلم آنقدر ساده است که شاید در نظر اول مخاطب را برای تماشا ترغیب نکند اما اگر «کن لوچ» (Kan Loach) با تجربه پشت دوربین باشد همین ایده ی ساده می تواند دنیای جدیدی را برایمان بسازد. کارگردانی که اقشار جامعه را خوب می شناسد و بیشتر با پرداختن به قشرهای پایین جامعه و طبقه کارگر می شناسیم اش و حالا در اوج پختگی دوباره به سراغ سوژه ای رفته که در آن مهارت دارد.
مطمئنا نقطه قوت فیلم «متاسفیم جا ماندی» یا به تعبیر دیگر «متاسفیم که از دستت دادیم» ( Sorry We Missed You ) پرداخت بسیار دقیق و عالی « پل لورتی» (Paul Laverty) در نوشتن فیلمنامه و به همان میزان پرداخت عالی کارگردان است. پرداختی که تسلط کاملی به قشر پایین جامعه دارد. سختی ها و خوشی های آنها را درک می کند. نگاهشان را می داند و جدی و شوخی شان را می شناسد. فیلمنامه نیز در اوایل فیلم ریتم کندی دارد و به عمد به معرفی شخصیتها و درگیری های روزانه شان می پردازد و بیشتر کشش آن از دقیقه چهل و با شکل گیری رابطه ی شخصیتها و مناقشه بین شان ایجاد می شود. فیلمنامه که آنقدر خوب به نگارش درآمده است که می توان ادعا کرد، هیچ دیالوگ کم یا اضافی ندارد. معرفی اش را به بهترین نحو ممکن انجام می دهد. نه به دام شعار می افتد و نه دست به دامان اتفاقات عجیب و غریب می شود. شخصیت های کاملا رئال و زیبا می آفریند. «ریک» که مردی سخت کوش، متعهد به کار و جدی است و «اَبی»( دبی هانیوود_ Debbie Honeywood) که زن مهربان و خوش قلب. بچه ها نیز که یکی شان وابسته به آغوش گرم خانواده است و دیگری سرکش. شخصیت هایی که با بازی بسیار خوب بازیگرانش، به خصوص «کریس هیچن» همراه بوده است.
«ریک» کار جدید و سختش را شروع می کند. صبح زود از خانه خارج می شود و دیروقت به خانه می رسد. همسرش نیز که حالا ماشینش را برای خرید ون فروخته اند، دیر به سرکارهایش می رسد و شب نیز دیر هنگام به خانه می آید. همه تلاش «ریک» و «اَبی» فرآهم کردن زندگی مرفه و خرید یک سرپناه خوب برای بچه هاست، اما آنچه که در میان این تلاش بیشتر، کمرنگ شده، جمع گرم و صمیمی خانواده است و این کمرنگی آرامش خانواده را به هم می زند. حالا سوالی که ایجاد می شود این است که کدام یک برای خانواده مناسب تر است؟ رفاه مادی یا بودن در کنارشان؟ دوراهی و سوالی که شاید خیلی هامان درگیر آن بوده ایم. اما کاری که فیلم می کند، این است که این سوال را با ویژگی های شخصیتی آدمهایش گره می زند تا مخاطب کاملا سختی انتخاب بین این دوراهی را احساس کند. فیلم، «ریک» را نشان می دهد که آدم به شدت متعهدی است و نمی تواند کم کاری کند یا مانند راننده ی دیگر با صاحبکار دعوا کند. حتی وقتی که مسیر سخت تر را به او پیشنهاد می دهند می پذیرد، زیرا نمی خواهد کار خوبی را که پیدا کرده و می تواند ارباب خودش باشد، از دست بدهد.از طرفی «ریک» به خاطر خرید ون مقروض است و باید برای تسویه بدهی اش پول بیشتری را بدست بیاورد. اما روزی می رسد که «ریک» برای رسیدگی به پسرش باید مرخصی بگیرد باید به مدرسه اش سر بزند و به اداره پلیس برود و آن روز زیر بار شغل و تعهدش می ماند.
«ریک» که حالا در این دام گیر افتاده، راه چاره ای برای فرار نمی بیند و بی اختیار به خشم و اضطراب متوسل می شود.
«اَبی» نیز سعی می کند کار تربیتی بچه هایش را تلفنی پیگیری کند. اما زمان زیادی برای رسیدگی ندارد. از طرفی او زیادی مهربان و دل نازک است. مشتری هایش را مانند پدر و مادر خودش می داند و دوست شان دارد. تعهدی از نوع عشق به کار.
همه ی اینها کنار هم چیده شده تا در پایان (شاید) به این تامل برسیم که آیا زندگی انسان اولیه که به اندازه نیازش، تلاش و مصرف می کرد و باقی روزش را به استراحت می گذراند، بهتر از زندگی انسان مصرف گرای امروزی نیست؟ مصرف گرایی که با یکجانشینی انسان پدید آمد و هر روز بیشتر و بیشتر می شود.
از طرف دیگر فیلم نمایش بی رحمانه و شاید درست از نظام سرمایه داری امروزی یا همان مشتری مدار را برای مخاطب نمایش می دهد. نظامی که انسانها را برده ی یکدیگر می کند، بدون اینکه ارباب واقعی وجود داشته باشد. جمله ای که با دیالوگ صاحب کار می توان با آن پی برد "تنها چیزی که برای مشتری ها مهمه، رسیدن جعبه ها به دستشونه". در اینجا اهمیت اصلی مشتری است و او بی رحم است. تا آنجا که می تواند به همراه شدن دختر «ریک» در هنگام کار اعتراض بکند و مانع از این همراهی شود. در اینجا صاحبکار قراردادی با ریک نمی بندد و اذعان می کند که رئیس و مرئوسی وجود ندارد. اما واقعیت چیزی غیر از این است. درواقع در این قرارداد نانوشته، ریک نمی تواند مرخصی بگیرد، مگر آنکه کسی را جایگزین خودش بکند و یا جریمه نقدی سنگین اش را بپردازد، تمام تعهدات بسته ها بر عهده راننده است. در واقع چیزی که در این شغل از میان رفته، تعهد رئیس به مرئوس است، نه تعهد مرئوس به او، و کسی که در این میان متضرر می شود، «ریک» است. نقطه اوج فیلم نیز سکانس دعوای «اَبی» و صاحب کارِ «ریک» در پشت تلفن است. جایی که نظام شغلی جدید او را به چنان نقطه ای رسانده که فحاشی می کند. شاید امروزه که فروشگاه های بزرگ و زنجیره ای و کسب و کارهای اینترنتی هر روز بیشتر می شوند و کار های کوچک و مستقل را از میان می برند، این مساله را بیشتر درک کنیم.
فیلم یک پایان بندی فوق العاده نیز دارد که باعث می شود فیلم را به این زودی ها فراموش نکنیم.
برای اینکه نقدمان هم خالی از عریضه نباشد می توانیم به عدم شخصیت پردازی «سباستین» (ریس استون _Rhys Stone) در نقش پسر خانواده ایراد بگیریم که به طور کامل جا نمی افتد و برخی کارهایش خارج از فهم مخاطب می باشد.