سی و یک نما * -مارچلو ماسترویانی با فیلمسازان مختلفی مثل فدریکو فلینی، میکل آنجلو آنتونیونی، اتوره اسکولا، ویتوریو دسیکا، لوکینو وسیکونتی، مارکو فرری، پیترو جرمی، آنجلوپولوس، رابرت آلتمن و ... همکاری کرده است اما آشناترین تصویری که از او در ذهن همه ماست، همان کارگردان ناامید و سرگشته فیلم "هشت و نیم" است که نمی تواند دیگر فیلم بسازد و دچار همان بحران خلاقیت و نبوغی شده است که نویسنده فیلم "شب" از آن حرف می زند. همان مرد در خود فرو رفته و خاموش در "گام معلق لک لک" که گویی برای همیشه از گفتگو با جهان دست کشیده است...
ماسترویانی در تمام نقش هایش که او را درگیر بحرانی حل ناشدنی نشان می دهد، بیش از آنکه روشنفکری افسرده و ناکام به نظر برسد، مردی را می نمایاند که دچار خستگی و درماندگی زودرس در برابر زندگی شده است و نمی داند و نمی تواند چطور در برابر هجوم بی وقفه ملالت و کسالت آن دوام بیاورد و از آن راه خلاصی بیابد.
نوعی رخوت و کندی و خستگی دائمی در رفتارهایش موج می زند که انگار با مردی به انتها رسیده روبرو هستیم که دیگر انگیزه و توانی برای ادامه دادن ندارد و ضعیف تر و تنبل تر از آن است که بخواهد در قالب قهرمانی ستودنی نقشی موثر در این عالم بر عهده بگیرد و تغییری به وجود آورد. پس ترجیج می دهد همواره گوشه ای بنشیند و بدون اینکه سهمی در دگرگونی های سرنوشت جهان داشته باشد و یا به دخالتی در اداره امور زندگی دست بزند، فقط با حالتی خنثی و بی اعتنا آن را نظاره کند.
گاهی به طرز غیرمنتظره ای زنی در مسیرش قرار می گیرد و او را برای لحظاتی کوتاه و گذرا از انزوا و انفعال خودخواسته اش بیرون می آورد و به جنب و جوشی وامی دارد و شیطنت و بازیگوشی بچگانه ای از او سر می زند، اما به سرعت آن شور و سرخوشی ناپدید می شود و او دوباره به همان مرد بی حوصله ای تبدیل می شود که از فرط فرو رفتن در کسالتی ملال بار رو به نابودی وانهدام می رود و حتی عشق هم نمی تواند او را به دل جریان پرشتاب و تپنده زندگی بازگرداند و به جهان پیرامونش که از آن بریده و فاصله گرفته، وصل کند.
برخلاف بازیگران هم نسلش که می توانستند دنیا را زیر و رو کنند و زندگی را به هم بریزند و هر امر ناممکنی را شدنی کنند، ماسترویانی دست به هیچ کاری نمی زند و به استقبال اتفاق ها نمی رود و خود را به خطر نمی اندازد و مبارزه ای در پیش نمی گیرد. بلکه در بی تفاوتی و انفعال، روال یکنواخت روزمرگی را در خاموشی و سکون پشت سر می گذارد و بدون اینکه به چیزی اعتراضی داشته باشد یا مخالفتی کند، خود را به جریان پوچ و تهی زندگی می سپارد که بر او تحمیل شده است.
انگار به نوعی همنشینی مسالمت آمیز با تمام بحران ها و مخاطرات رسیده و در برابر پیچدگی های درک ناشدنی زندگی تسلیم شده است. به آدمی می ماند که می داند بیماری لاعلاج و مهلکی سراسر وجودش را در بر گرفته اما آن را همچون جزئی جداناپذیر از هستی اش می پذیرد و با آن کنار می آید. نه اینکه نترسد و نگران نشود و از پای نیفتد، اما انگار همین پذیرش ضعف و شکنندگی و آسیب پذیری اش به او قدرت دوام آوردن و تحمل کردن می دهد.
به نظر می رسد وقتی نمی تواند در برابر این جهان خشن و بی رحم بایستد و دست به شورش بزند و آن را عوض کند، ترجیح می دهد خود را به بلاهت و بی قیدی و انفعال بزند و از کنار دنیایی که دوستش ندارد، بی تفاوت بگذرد و آن را نادیده بگیرد و به آن اهمیتی ندهد.
با این وجود آدم مدام انتظار دارد که از این همه سکون و بی حرکتی رخوتبار به ستوه بیاید و بالاخره دست به کاری بزند اما بعد می بینیم چنان این بی کنشی با سرشت او عجین شده است که می تواند تا آخر دنیا ادامه یابد، طوری که دیگر حضور این مرد ساکن و خاموش که به نظاره جهان نشسته، به چشم نیاید و از یاد برود.
بعد فکر می کنیم مگر آنهایی که خودشان را به آب و آتش زدند تا طرحی نو درافکنند، چه کاری از پیش بردند که حالا از ماسترویانی بخواهیم تا گوشه امن عزلت خویش را رها سازد و وارد بازی های بی رحم جهان شود. چه لذت حسرت برانگیزی دارد، حال آدمی که برای به دست آوردن هیچ چیزی خود را به زحمت نمی اندازد. در گوشه انزوایی می ایستد و تکاپو و تقلای بیهوده جهان را نظاره می کند...
نویسنده : نزهت بادی
منبع: خبر آنلاین