به یاد دارم که روزهای نوجوانی ام را با شعرها و دکلمه های او آغاز کردم. آن روزها وقتی که میگفت:
"دختران آوش ویتس دختران داخاو
در شبهای خیس نم نم باران
که نیست کار
اکنون
کدام یک ز شما بیدار ماندهُ
در بستر نومیدی،
در بستر پر خشونت دلتنگی ... "
من صدای باران را می شنیدم و دلتنگی دختران اردوگاههای کار اجباری را حس میکردم. من با واژه های او شکل گرفتم و بزرگ شدم. با او از دردها آگاه شدم و با او گریستم. وقتی میگفت:
" وارتان سخن بگو ،
مرغ سکوت جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست" ،
می اندیشیدم به مرغ سکوت و به کلام نافذ او که در استخوانم فرو می رفت. کودکان بسیاری مانند من با اندیشه های او بزرگ شدند.لالاییه شبهای ما پر بود از شعرهای او. آه که طنین صدایش همیشه در گوشم است:
" چه زیباست محبوب من
در جامه همه روزی خویش
با شانه کوچکی میان موهایش ،
هیچ کس آگاه نبود که او اینچنین زیباست ..."
اکنون او رفته است به سان یاد شیرینی که از روزهای زیبای نوجوانی ام پرکشیدند و رفتند و من همچنان در این اندوه به سر میبرم که او سالهاست که دهانش را به گفتن شعری تازه باز نکرده است. ای کاش باری دیگر میگفت :
"ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند
در دردها و شادیهایشان,
حتی با نان خشکشان,
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند... "
اکنون من در ماتم مرگ او به سوک نشسته ام و زیر لب تکرار میکنم :
" میخواهم آب شوم در گستره افق ،
آنجا که دریا به پایان میرسد و آسمان آغاز می شود".
*نویسنده