نبردهای تن به تن ورزشی بی شباهت به زندگی نیستند . گاهی می توان به ثانیه ها باخت. گاهی می شود صدها بار ماشینی را در بدلکاری و در شرایطی سخت تر با مهارت چپ کرد و این بارگر چه شرایط آسانتر است اما مهره های گردن خرد میشوند (این سوژه هم پتانسیل یک فیلم را دارد یقینا).
گاهی برنده و بازنده بودن مفهوم خاصی پیدا می کند و اینجاست که اسکورسیزی می آید و " گاو خشمگین" می سازد . "راکی" ساخته می شود، "چمپ" و 'عزیز میلیون دلاری".
دیروز حسن یزدانی روی تشک، دهنش بیشتر از جسمش درگیر بود و این ثانیه های لعنتی زندگی ساز که چقدر مناسب ساخت یک فیلم نظیر " درهای کشویی" هستتد با اسلوموشن های پی در پی.
درباره ی بازی حسن یزدانی یادداشتی با نگرش سینمایی در سایت Motion Picture Love خواندم که نام نویسنده نداشت اما خواندنی بود و حال دل که در اینجا با شما به اشتراک می گذاریم.
همانگونه که میدانید حسن یزدانی روز گذشته در مسابقهای حساس در فینال المپیک برای سومین بار پیاپی مغلوب رقیب سرسخت خود، دیوید تیلور شد. مسابقهای که به زعم بسیاری از کارشناسان نه تنها مهمترین مسابقه وزن ۸۶ کیلوگرم بلکه گل سر سبد مسابقات کشتی المپیک بود.
هدف از نگارش این متن پرداختن به ورزش کشتی نیست، چون نگارنده هیچ تخصصی در رشته کشتی ندارد اما میخواهم از جنبه دیگری که خرده تخصصی در آن دارم به این رقابت نگاه کنم.
شخصیت حسن یزدانی پس از شکست در فینال برای من بسیار جذاب بود. در کل میتوان فیلمِ دو شخصیت اصلی این رقابت را ساخت. نسخه امریکایی آن باب دل فیلمهای پاپکورنی هالیوودی است. قهرمانی که پس از یکسال دوری از ورزش به خاطر مصدومیت، با تلاش و کوشش اصلی ترین رقیبش را در فینال المپیک و در ثانیههای پایانی به شکلی حماسی شکست میدهد و...
اما نسخه ما قطعا متفاوت خواهد بود. شاید روزی بالاخره یزدانی تیلور را شکست دهد، شاید! شاید هم طلسم تیلور برای یزدانی برعکس شده و بشود طلسم یزدانی برای تیلور! اما برای من، قطعا پرده آخر فیلم، همین مسابقه است...
قهرمان ما تلاش میکند، استعداد دارد و عاشق کاری است که انجام میدهد. ۳ سال تمام برای این رقابت لحظه شماری کرده است حتی در ابتدای مسابقه همه چیز درست پیش میرود. از رقیب خود پیش میافتد و تنها ثانیههایی با پیروزی فاصله دارد... و اما شکست در لحظات پایانی... اینجاست که شخصیت اصلی داستان شکل میگیرد.
پس از شکست یزدانی به کنار تشک رفت، زانو بند خود را پایین کشید و زانو زند. ثانیههایی مکث کرد و به فکر فرو رفت. در آن لحظه کوتاه چه چیزهایی از ذهنش عبور کرد؛ خودش...، مادرش...، مردمش...، ۳سال زحمات شبانهروزی، ۳ سال برنامه چیدن برای این رقابت، ۳ سال دیدن رویای دوباره طلای المپیک یا... حالا او باخته است و باید بپذیرد. در رفتارش دقیق شدم. یزدانی بلند شد؛ او باخت را پذیرفته است. به وسط تشک میآید چهرهاش نشانی از بازنده ندارد آن هم در این مسابقه حساس. با حریف دست میدهد سپس به سمت مربی حریف میرود و به او هم تبریک میگوید و از تشک پایین میآید. او مانند یک قهرمان شکست خورد؛ برندهترین بازنده ایرانی که تا کنون دیده بودم. ولی مگر قهرمان حق ندارد اشتباه کند؟ حق ندارد از هم بپاشد؟ حق ندارد اشک بریزد؟... پس از پذیرفتن قهرمانانه شکست و خروج از تشک بغضش ترکید، زانوانش توان راه رفتن نداشتند و قهرمان ما زانو زد او حالا حق دارد ناراحت باشد، باید ناراحت باشد. او شاید مهمترین رقابت زندگیاش (حداقل تا کنون) را واگذار کرده است. حالا حق دارد به صندلی لگد بزند و اشک بریزد.
اصولا کمتر پیش میآید در رقابتهای المپیک مراسم توزیع مدال را نگاه کنم اما این یکی متفاوت بود. میخواستم ببینم یزدانی چگونه با دوم بودن کنار میآید. یزدانی کمتر میبازد اما نشان داد بازنده سربلند بودن را بلد است. با همان حجب همیشگیاش از سکوی دوم بالا رفت؛ رفتارش با طمانینه و پهلوان منشانه بود. گاه به روبهرو نگاه میکرد اما گردنش تحمل فشار افکارش را نداشت. هنوز غرور در چشمانش موج میزد. اینجا به چه فکر میکرد؟ مطمئنم این بار گذشته جایی در ذهن او نداشت. نگاه او به آینده بود به روزی که دوباره تیلور را بر روی تشک ملاقات کند و بالاخره شکستش دهد. یزادنی غرورش جریحهدار شد اما نشکست. دیگر از بهانههای واهی همیشگی خبری نبود. نه داوری، نه بازی ناجوانمردانه حریف و نه چیز دیگری. او قهرمانانه باختش را پذیرفته است. چیزی که کمتر کسی آن را بلد است.
پس از اهدای مدال و در برابر خبرنگاران، قهرمان ما مجددا کنترلش را از دست میدهد. باز هم حق دارد. رفتن بر روی سکوی دوم برای کسی که عادت به اول بودن دارد بسیار سخت و دشوار است اما او به خوبی از پساش برآمده بود. نباید بیش از این از او توقع داشت. دوباره بغضش میترکد: "شرمنده مردم ایران شدم"...
سرت را بالا بگیر پهلوان، تو شیرمرد ایران زمینی قهرمان