1- اگر فیلم ماهی بزرگ جناب تیم برتون ( Big Fish "ماهی بزرگ" نام فیلمی از تیم برتون است که بر اساس رُمانی به همین نام از دانیل والاس ساخته شدهاست) را دیده باشید آنجا قهرمان فیلم نظریهای راجع به رشد ماهی تزیینی میدهد و اینکه ماهی قرمز داخل تنگ کوچک هیچ وقت بزرگ نخواهد شد، چون جایش تنگ است و اگر تُنگ بزرگتر بشود ماهی هم بزرگتر خواهد شد. خود شما هم ماهی قرمزی که از تُنگش بزرگتر بشود را تا به حال ندیده اید!
عجالتا جواب مختصر و به دردِ امتحانبخورِ ما همین نظریه است. ما شکسپیر نداریم چون جایمان کمی تنگ است.
یعنی اگر یک وقتی یک ماهی قرمزی بخواهد از تُنگش بزرگتر بشود طبیعتا باید بالههایش را بگذارد روی کولش و برود در جای دیگری شنا بفرماید، نمونهاش جناب "مریخ بیضایی"( و مستحضرید که مریخ نام دیگر بهرام است) ایشان چند سالی است رفته ولایتِ غربت و حالا، هم آبششهای خودش نفس راحت میکشند و هم ما جایمان گشادتر شده است. از اول هم جایش پیش همان کافرهای بیدین و ایمان بود.
آن یکی هم اسم یک جنازه مونث جوانمرگ شده را از یک گورستانی در تبریز دزدید و خودش را گوهر مراد نامید، غافل از اینکه دنیا دار مکافات است و نه آن علم پزشکیاش برایش میمانَد و نه آنهمه نمایشنامه، دست آخر فقط یک" گاو" ی ماند که عده زیادی از شیرش خوردند و بزرگ شدند، گاوی که هنوز که هنوز است سرش دعواست بسکه جایزه برده و داریوشش را از پادشاه هخامنشی در دنیا مشهورتر کردهاست، طوری که عاقبت ما هم از رو رفتیم و آن را در سینماهای مملکتمان نمایش دادیم، گوهر مراد هم رفت دیار غربت و آنقدر زهرماری خورد تا اینکه زهرماری هم او را خورد، خلاصه که نفرینِ اسم دزدی دامن نمایشنامه نویس ما را گرفت.
حالا شاید بفرمایید تازگیهاست که جایمان به مدد راهکارهای افزایش جمعیت تنگ شده! روز و روزگاری جمعیت اینقدر زیاد و عرصه اینهمه تنگ نبود! عارضم که در هر زمانه ای "عرصه" به سهم خودش تنگ بوده است! آدمیزاد نیست که عقل داشته باشد قربان!
2- یک علت دیگرش این است که اصولا ادبیات کلاسیک ما خیلی "نمایشنامهنویس پرور" نبوده است، بهترین داستانپردازان ما هم مثل فردوسی یا نظامی گنجوی، همگی داستانهایشان را در قالب شعر پرورانیدهاند، بگذریم که آن طرف، مکبث هم به جز بخش کوچکی، تمامش به نظم است.
حالا اینکه چرا در دوران معاصر ادیبانِ خیلی کاردرستی داشتهایم، باز هم عارضم به حضور انورتان که این دوران معاصری که میفرمایید دولت مستعجل بوده است، اساسا هر آتشی از گهواره این آذربایجان بلند میشود (نگفتیم "گور" که علیرغم منظور خیرمان دچار لهشدگیِ قومیتی نشویم)، آن میرزا فتحعلی آخوندزاده، نخستین نمایشنامهنویس ایرانیو از پیشگامان جنبش ترقیخواه و ناسیونالیسم ایرانی که اندیشههای ایشون رو بر اندیشمندان جنبش مشروطیت ایران موثر می دانند.آنیکی میرزا آقا تبریزی که معلوم نشد کِی آمد کِی رفت، یک بهمن فُرسی هم بود که الحمدلله حداقل معلوم است کِی رفت، اوشون غیر از نمایشنامه نویسی و بازیگریِ تآتر و داستاننویسی، رفت توی کار فیلمسازی، شعر و نقاشی و مجسمهسازی؛ بعدش هم رفت توی لندن خاکبازی! و کارهایش را در نشر خاک منتشر کرد. حالا از بلاد دیگر میرزاده عشقی هم مال همان ایام مشروطهبازی است که بنده خدا شاعر، روزنامهنگار، نویسنده و نمایشنامهنویس و ایضا مدیر نشریه قرن بیستم بود؛ و به روش قتل غیرزنجیرهای در سال 1303، عرصه تنگ مملکت با ترور او توسط رضاخان گشاد شد تا حالا یک هفتاد سالی بگذرد از روی رَوِشش ببینیم چه میشود بعدا.
خلاصه بخواهم بگویم نقل زیاد است آقاجان! یک صادق هدایتی هم بود که چندتایی نمایشنامه نوشت و این وسط خودش عرصهی خودش را برای خودش تنگ کرد و سعادت انجام اینکار از ما ساقط شد. دو سال بعد از او هم که کودتا شد و فکر و خیال مشروطهبازی کلا رفت پی کارش.
ولی آن تهِ دیگ یک بازه مختصری هم، فروغ بود که خلاف بزرگش بازی در یک نمایشنامهای بود در سال ۱۳۴۲به نام "شش شخصیت در جستجوی نویسنده" به کارگردانی پری صابری، حالا میگویند بازی چشمگیری از خودش نشان داده، ما که ندیدهایم! و اصولا ما هرچیزی که خودمان ندیده باشیم را انکار می کنیم مگر اینکه به قدر کفایت رموز خالهزنکبازی، از قبیل تهمت و افترا درش به کار رفته باشد، آنوقت است که یک فکری برای باور، و زانپَس برای اشاعه و نشرش می نُماییم!
و شاملوی بزرگ بود که معاندین و میرهای شکّاکین میگویند دیپلم هم نداشت و فقط صدایش خوب بود! کاش همه مثل او دیپلم نداشتند و حتی صدایشان هم خوب نبود ولی اینهمه "ترجمه بهتر از اصل" به ما تحویل میدادند.
دیگر ابراهیم گلستان بود و یک نمایشنامه هم ترجمه کرد به اسم "دون ژوان در جهنم اثر جرج برنارد شاو، دون ژوان هم که معرّف حضورتان هست قطعا، و راوی در اینجا میگوید که "من دیگه حرفی ندارم"!
سهراب بود و اخوان بود و هویجوری بشمار، اینطور به نظر میآید که تُنگ یک چند سالی سر گشاد شدن داشته، ولی یکهو فروغ که خودش با زبان خوش تصادف شد و زرنگش سهراب بود که در اوج خداحافظی کرد و سرطان چشمهای بصیرتش را بر ما زیاد دید متاسفانه. حالا سهراب و اخوان هم که اصلا سر از این صحنه خاکی درنیاوردند و بیخیال تناولِ خاک صحنه، به صنعت خودشان چسبیده بودند.
3- آیا بستر روابط خانوادگی شرقی و به خصوص محیط امن و گرم و متعهدانه خانواده ایرانی بستر مناسبی برای خلق نمایشنامههای مشابه نوشتههای شکسپیر است؟
فکر کنید یک نفر خبط کند و بخواهد مکبث بنویسد در این مملکت. اولا که آن سه عجوزه پیشگو با موهای ژولیده و افشان باید اساسا تبدیل به مرد بشوند! خوب چنین شخصیتهای جادوگر مُنکرالافعالی اگر عجوزهی خانم باشند قطعا از طرف ممیزی حذف میشوند چون یا باید شخصیتشان به خاطر پوشیدگی موهایشان مثبت بشود یا اگر همانطور جادوگر و شخصیت منفی ماندند حتما در آخر نمایشنامه یا باید متحوّل بشوند یا متنبّه.
بعد هم مکبث و لیدی مکبث چرا بچه ندارند اصلا؟!! پس در راستای تشویق افزایش جمعیت باید تعداد زیادی فرزند داشته باشند، خوب آنوقت اینهمه سرخر (بخوانید مزاحم) نمیگذارند که آن شب به آن راحتی مکبث برود و شاه را بکشد که!
مکداف هم که در نمایشنامه اصلی توسط سزارین زاده شده، باید حتما و بالاجبار با زایمان طبیعی به دنیا بیاید و در نهایت کلا پیشگویی آن سه عجوزه خبیث در مورد مکداف، می شود باد هوا و میرود پی کارش!
جنگل بیرنام را نگویید که ناجور محل اختلاف است! از میان جنگلهای روان و زنده ولی غیبشونده در مجموع یک جنگل حرا داریم در قشم ( که از تمام جنگلهای زیرآب روندهی ایران معروفتر است ) یک جنگل ابر داریم، یک جنگل هم داریم در خطهی شمال ایران
حالا کدامیک را در متن بیاوریم که هم حرکت بکند هم به نوک سبیل کسی بر نخورد. جنگل حرا که آمدن و رفتنش به قاعدهی عمودی است و به درد ما نمیخورد، یعنی با جزر و مد میرود زیر آب یا بالا میآید از آب، خوب اینطوری قصر مکبث یا باید بالای آب آویزان باشد یا زیر آب ساخته شده باشد که با امکانات فعلی نمیشود یا بگوییم نمیارزد برای ده دقیقهی آخر نمایشنامه!
آن یکی هم جنگل ابر است که آنکه درش حرکت میکند ابر است نه درختها، که خوب صد البته این مورد حرکت نکردن درخت در مورد هر جنگل دیگری هم میتواند صادق باشد و برای همین است که وقتی جادوگر پیشگویی میکند که سلطنتت وقتی از بین میرود که جنگل بیرنام به سوی تو حرکت کند مکبث در دلش میگوید: عمرا !
میماند جنگلهای شمال با آنهمه شور و حال! عجالتا آنکه حرکت کرد به سوی شمال ما بودیم و ویلاهایمان، یعنی مکبث مهندسی معکوس میکند در نمایشنامهی ما و هی میبیند که خودش است که به جنگلهای شمال نزدیک و نزدیکتر میشود، و گاهی آنقدر نزدیک میشود که دچار ساحل اختصاصی میشود!
و این ساحل اختصاصی یک چیزی توی مایههای خریدن زمین با ویوی جاودانی از خورشید، در ماه یا مریخ است!
آخر مگر ساحل دریا را هم میشود اختصاصی کرد که مکبث و دوستانش مدتهاست در ایران این کار را میکنند!
یا مثلا به جای جنگل، آزادراه تهران شمال را بنویسیم در نمایشنامه، که تهران را یکهو 60 کیلومتر به جنگلهای مازندران نزدیک میکند، بله همین خوب است و دقیقا مصداق حرکت جنگل به سمت مکبث است، فقط یک ایرادی وجود دارد و آنهم حدود چهل سال تاخیر در دلیوری این نزدیکی تهران به مازندران است! که خوب هرکسی را از نشستن و تماشای فرایند تکمیل آزادراه در طول نمایش مکبث خسته خواهد کرد، پول پنج هزار میلیارد تومانی جابجا شده برای این جاده را هم بدهیم به هر کسی، ترجیح میدهد با مکبث از در دوستی و صلح وارد شود تا اینکه بیاید جایش را بگیرد، چه کاریست اصلا، سالها یک جمعیت جوانان مهندس جویای کار از چین بوده و یک آزاد راه تهران-شمال! خدایی پنج هزار میلیارد تومن را همینطوری توی پاکت میدادیم به مردم چین بیایند یک چند قدمی از تهران تا شمال پیاده راه بروند هم، این جاده خودبخود ساخته شده بود تا حالا و به یک میلیارد نفر مردم مستحق چین هم نفری پنج هزار تومن رسیده بود! خوب که فکر کنیم لازم نیست در یک اقتباس، آنهم از نوع بومی کردهاش، تمام موارد پیشنهادی از طرف شکسپیر لحاظ بشود! کل یوم (به قول استاد قلعه نویی)این یک قسمت جنگل بیرنام را بیخیال میشویم.
و به این ترتیب به این نتیجه میرسیم که کلا اگر میخواستیم هم، برای زایش نمایشنامهای مثل مکبث بستر فرهنگیاش در این کشور فراهم نبود. و به همین ترتیب است اتلّو و هملت و باقی نمایشنامهها.
خوب پس به طور کلی بودو که واردو(همین هست که هست).ما شکسپیر نداریم و نمیخواهیم هم که داشته باشیم! عوضش نمایشنامهنویسهایی داریم که حالا حالاها امثال شکسپیر باید بروند توی خیابان دنبالشان بوق بزنند.
این بود انشای ما. در ضمن از زحمات معلم عزیزم بسیار سپاسگُرازم.
*منتقد و مدرس تیاتر