هفت سال پیش از این، دختر هفدهسالهای به نام جوی (بری لارسون) ربوده شده و از آن زمان تاکنون در "اتاق" زندانی است و مورد تجاوز رباینده قرار میگیرد و پس از دو سال، پسری به دنيا میآورد. رباینده که جک او را به نام "نیک پیر" (شون بريجز) میشناسد به دختر اجازه میدهد تا فرزندش را در همان اتاق نگه دارد و بزرگ کند. جک از دنیای بیرون هیچ چیز نمیداند و مادرش به او گفته که هیچ چیز جز فضا نیست. راهی که به نظرش تنها گزینهای است که میتواند موجب شود تا جک با زندگی وحشتناکی که به آن دو تحمیل شده کنار بیاید.
نیاز به گمانه زنی خاصی نمیخواهد اینکه حدس بزنیم نویسندهی این فیلم که به نظر من بهترین فیلم سال است میتواند یک زن باشد. او هوشمندانه در سکانسهای مختلف به ما یادآوری میکند که باید زن بود تا این قصه را بهتر لمس کرد. وقتی که پلیس مرد حرفهای جک را جدی نمیگیرد اما پلیس زن به جک اعتماد میکند. وقتی پدربزرگ بچهی نامشروع را نمیپذیرد و مادربزرگ به او عشق میورزد.
فیلمنامه "اِما دوناف" که بر اساس رمانی از خود او نوشته شده به شکل عجیبی ساده و ممتنع است، او هوشمندانه از جزئیاتی که میتواند تعلیق بسیار برای یک فیلم یا حتی کتاب باشد میگذرد و مرتب به مخاطب گوشزد میکند که دغدغهاش اینها نیستند. این جا فقط جک مهم است و مادرش، البته رابطهی این دو نفر و ارتباطی که قرار است با دنیای بیرون داشته باشند. حتی مهم نیست که مرد متجاوزی که جوی و جک نام "نیک پیر" را روی او گذاشتهاند چه سرنوشتی خواهد داشت و آیا به سزای اعمالش میرسد یا نه.
کارگردان کانادائی این فیلم (لنی آبراهامسون) هم به او کمک میکند. داستانی که شنیدن طرح دو خطی آن هم مو بر بدن راست میکند، حتی یک صحنهی خشونت بار ندارد. تمام اتفاقی که هفت سال پیش برای دختر افتاده را او در یک سکانس، بصورت ساده برای جک تعریف میکند و ما همانقدر دربارهی آن خواهیم دانست که جک میفهمد و نه بیشتر. بدون هیچ فلاش بکی. این نهایت وفاداری نویسنده و کارگردان به شخصیت پسری است که راوی داستان است. حتی دوربین هم میداند که باید مرتب "پی او وی" جک را بگیرد. جکی که دنیایش به اندازه اتاقی با یک پنجره ی سقفی است.
بزرگترین شاخصهی این فیلم که به نظرم مثل یک کلاس درس فیلمنامه نویسی است اینکه ما در اینجا با یک دختر محکوم به سرنوشتی وحشتناک طرف نیستیم. طرف ما "مامان" است. بله مامان. یعنی همان چیزی که جک صدایش میکند و حتی نام او را نمیداند. او فقط یک مادرست که با همین بهانه دارد زندگی میکند. یک مادر باهوش و استثنائی که در آن شرایط سخت به تربیت درست پسرش هم میاندیشد. موجودی که نگذاشته در این پنج سال "نیک پیر" او را از نزدیک ببیند تا جائی که مرد متجاوز حتی نمیداند که این بچه دختر است یا پسر. شاید به نظر کمی ساده لوحانه بیاید قبول چنین چیزی اما باز هم نویسنده میخواهد بگوید که تمام آن چیزی را که قرار است متن باشد، به عمد در حاشیه قرار داده است و در کمتر فیلمی میشود دید که انقدر نویسنده و کارگردان با هم هماهنگ و هم فکر باشند.
"مامان" به جک یاد داده تا هر روز صبح سلام کند و او هر روز همین کار را میکند: سلام صندلی، سلام گلدون، سلام میز، سلام دستشوئی، سلام تلویزیون.....
"مامان" به جک یاد داده تا در آن اتاق متعفن هر شب قبل از خواب مسواک بزند. او برای جک کتاب میخواند و با او تلویزیون میبیند. جک خواندن و نوشتن بلد است و "کنت مونت کریستو" را هم خوانده است. همان داستانی که به جک کمک میکند تا بتواند مفهوم فرار در نقش یک مرده را تقلید کند.
امروز هم مثل روزهای قبل دندان جوی درد میکند. چند سال است که درد میکند. اما اینبار فرق میکند. دندان میمیرد و میافتد. جوی از این دندان کرم خورده راحت میشود. این افتادن دندان خراب او را در مورد نقشهاش مصممتر کرده است. حالا جک پنچ ساله شده و باید همه چیز را بداند. جک باید بداند که تلویزیون در حقیقت تصویر آدمهائی را نشان میدهد که در واقعیت وجود دارند. جک نمیپذیرد و مقاومت میکند. او برگ زرد شدهای را که روی پنجره سقفی افتاده نشان میدهد و میگوید که برگ است و جک قبول نمیکند و اصرار دارد که برگ سبز است و نه زرد. جکی به او میگوید که برگ تا زمانی که روی درخت است سبز است. و در چند سکانس بعد است که جکی وقتی در فضای باز برگی را میبیند که روی زمین افتاده و زرد است، دلش با تردید وداع میکند. مامان حقیقت را میگفته
اشیاء و جزئیات بسیار پیش پا افتاده نقش مهمی در فیلم "اتاق" دارند، دندان خرابی که امانت مامان به جکی است و کلید حل معما میشود، موهای جک که مثل سامسون برایش نماد قدرت است و جک موهای قیچی شدهاش را به مادرش که نتوانسته با زندگی تازه کنار بیاید میدهد و موها برای امید به زندگی به جوی قدرت میدهد و...
جوی به عنوان یک مادر چیزی در آن پنج سال برای جک، کم نگذاشته. حتی اینکه چون جک از هوای آزاد و آفتاب محروم بوده، او، نیک پیر را وادار می کرده تا برای بچه ویتامین تهیه کند. این هم شاید خارج از ذهن بیننده باشد که رباینده تا این اندازه تابع خواستههای قربانیاش است اما باز هم خوب است چون فیلم هر دستاویزی را برای "مادرانه" نگه داشتن فصل اول "اتاق" انجام میدهد.
اتاقی که به قول مامان "حتی روی نقشه هم نیست". (نکته جالب اینکه اسم فیلم هم Room هست و نه The Room. یعنی یک اتاق تعریف نشده و بدون هویت. که در تمام طول فیلم بدون هیچ کلمه تعریفی به کار گرفته میشود و فقط پلیس به آنجا میگوید:The Room و این طعنهی بسیار زیرکانهای است)
اما در فصل دوم قهرمان فیلم جک است. اوست که باید مادر را نجات دهد. با یک پایان بندی فوق العاده:
خداحافظ صندلی، خداحافظ میز، خداحافظ سینک دستشوئی و..."مامان! با اتاق خداحافظی کن".
اتاق فیلمی ساده، کم خرج، انسانی و زیباست که خوب نوشته شده و بهتر به تصویر کشیده شده است. فیلمی با دیالوگهای فوق العاده و بازیهائی استثنائی تا جائی که میشد جاکوب کوچک را نیز در لیست نامزدهای جوایز نشاند.
هما گویا