چشمهایم را باز می کنم. همه جا ساکت است. "مبادا جشن تمام شده و من مثل ننه سرما در خواب زمستانی بودم و عمو نوروز آمده و رفته.بلند می شوم . به دنیای مجازی می روم. همه خوشحالند و همه از این اتفاق مهم می گویند . انگار دیگر خوشی هایمان هم مجازی شده. انگار خودمان هم مجازی شدیم.روز به روز بهتر از گذشته با کلمات بازی می کنیم و جملات قصار می گوئیم . اگر شاعر نباشیم این روزها، یقینا نویسنده ایم.اما روز به روز بیشتر فراموش می کنیم که زندگیمان در لابلای این کلمات زیبا دارد گم می شود.کلام زیبا را داریم هک می کنیم روی قلب های سنگی.دلمان تنگ شده این روزها برای یک نگاه زیبا و دلنشین.
هوای تهران امروز دوباره آلوده است اما هوای دلمان امروز صاف است . چرا نباید صافی هوای دلمان را به هوای آلوده تحمیل کنیم.
یاد حماسه ی ملبورن می افتم . یاد غزال تیز پا. یاد جشن خود جوشی که به پا کردیم و آن جشن، ماندگار تر از حضورمان در جام جهانی شد.
دلم می خواهد تلویزیون را که روشن می کنم ، مثل روز اول فروردین باشد، مثل لحظه ای که ماه رویت می شود و عید روزه دارن می رسد ، مثل روزی که خرمشهر آزاد شد..شاید این اتفاق آزادی دوباره ای باشد برای "خرمشهر"
شاید قیاس درستی نباشد اما دلم جشن می خواهد و نمی دانم چرا قرار نیست که امروز یک روز ملی باشد، یک روز برای جشن. یک روز که از این به بعد در تقویم با رنگ قرمز نوشته شود . چیزی از حساب و کتاب های دیپلماتیک نمی فهمم. کاش یکی بیاید و بگوید که آیا اتفاق بزرگی افتاده یانه؟ بگوید که اگر اتفاق مهمی است چرا من با صدای خوش یک جشن از خواب بیدار نشدم و اگر بی اهمیت است ، چرا بی اهمیت است؟؟یعنی در این شهر کسی هم از این اتفاق دلواپس شده؟
نمی دانم... واقعا نمی دانم چرا نباید امروز بهانه ای خوب داشته باشم که بگویم : "وطنم ! ای غرور پا برجا".
تو فکرم....تو فکر یک جشنم ...یک جشن پا برجا.