فریبا شکور صفت(سی و یک نما )- دلتنگیهای آدمی را باد ترانه ای میخواند و آرزوهایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد. این شعر شاملو را هر وقت دلم از دنیا میگرفت زیر لب تکرار میکردم. بارها و بارها آن را تکرار کرده ام .غافل از آنکه به جنس دلتنگی توجه ای کرده باشم. در خندوانه مهمانی را دیدم که گریه اش را از دلتنگی های کودکی اش پنهان می کرد و افسوس کودکی ای را می خورد که در آن کودکی نکرده بود. او در زمانی که برای بازی کردن و شاد بودن خلق شده بود، بازی نکرد و شاد نبود.
دلتنگی احساس خفقان آوری است که گهگاه گریبان آدمی را می گیرد و همه وجود او را می لرزاند. در این میان دلتنگی کودکان بسیار عمیق تر و وسیع تر از مال من و توست. شاید من و تو نفهمیم که دلتنگی "کودک کار" خیلی عمیق تر و وسیع تر از دلتنگی های کودکی من و توست. ای کاش می فهمیدیم که شبها در بستر نومیدی و دلتنگی چه بر کودک کار میگذرد.
ای کاش می شد مهربانی را یاد بگیریم. ای کاش می شد عشق را شعله ور کنیم در قلبهای یخ زده یمان که در قالب های بد فرمی از تفکرات پوچ و ابلیس گونه جای گرفته اند. مائی که به قول رامبد جوان برای دلیل ازدواج و طلاق فلانی کنجکاوتریم تا برای دانستن از زندگی بچه هائی که حق بازی کردنشان را به یک لقمه نان می فروشند.
عشق چیز لطیفی است که میتواند از نگاه من و تو، از لبهای من و تو و از دستان من و تو تراوش کند و بر سرنوشت کودکی که سهمش از زندگی و از این دنیایی که برای من و تو زیباست، جز رنج و فقر و کار و دلتنگی چیز دیگری نیست جاری گردد.
ای کاش هر یک از ما سهمی در طلب عشق برای کودک کار میکرد. همانگونه که خندوانه کرد. همانگونه که در قالب طنز و خنده از رنج کودکی گفت که میخواهد بخندد و گریه کردن را دوست ندارد.لبخندش به دلمان می نشیند و اشک های پنهانش وجودمان را آتش می زند. او حالا "حسیبا ابراهیمی" است که با یک اتفاق شانسی آورده تا بگوید : "من هستم و حق زندگی دارم، به اندازه چند متر مکعب عشق". و چه حسیبا ها که راهشان مثل راه او هموار نشده و ما هرگز آنها نخواهیم شناخت.
مگر نه اینکه خداوند فرموده است " من در آسمانها و زمین و کل عالم نمی گنجم اما در قلب انسان کامل می گنجم" کجاست آن قلب؟ قلبی که خداوند در آن بگنجد. فکر میکنی قلب من است یا قلب تو!!! و کجاست آن انسان کاملی که حضور خداوند را هویدا سازد.
همزاد پنداری حس غریبی است که من و تو از آن بهره ای نبرده ایم. ای کاش می توانستیم لااقل در خیال، کمی کودکمان را در بستر کودک کار بگذاریم تا شاید ذره ای از رنجی را که او می برد احساس کنیم. اما حیف که عاری از تعقل و تخیل و احساس هستیم این روزها و برنامه ی دیشب چه تلنگر خوبی بود. چه محترم بود آن دکتر افغان که با فوق تخصصش در طب کودکان، مواظب لهجه اش بود تا هویتش فراموش نشود. چقدر محکم بود این مرد با لهجه ای به قول خودش شبیه "اهالی برره".
مهربانی در سرشت انسان کامل است همان انسانی که اراده اش را با اراده هستی یکی میکند و در قلبش عشق که همان خداوند است جای دارد و همه کودکان را مانند کودک خود می بیند. هیهات که نه من متعالیم و نه تو، و آنچه که رنح است حضور کودکانی است که فرصت درس خواندن و بازی کردنشان را صرف کار کردن در کارگاه ها و خیابانها میکنند. کودکانی که در لا به لای ماشینها می لولند و به من و تو التماس میکنند تا با خرید چیز کوچکی از آنها یک حمایت کوچک از او بکنیم و گاه در پشت همین چراغ های زرد و سبز و قرمز چه پیشنهاد های بیشرمانه ای کودکی شان را می آزارد. اما من و تو در قالبهایمان فرو رفته ایم. همان قالبهایی که از ما انسانهای دانایی ساخته است که گول این کودکان فقیر را نمیخوریم و از آنها چیزی نمیخریم و کمکی نمیکنیم و خوشحالیم. دقیقا یک زنجیره ی معیوب که بلاتکلیفیم آیا باید خرید یا که نه.
ای کاش من و تو می توانستیم ببینیم که این کودکان همگی جلوه ای از خداوند هستند. ای کاش خداوند را در تک تک این کودکان می دیدیم. ای کاش آنجا که سعدی میگفت بنی آدم اعضای یک پیکرند معنی اش را هم می گفت.
آگاهی و خرد چیزی نیست که بتوان آن را به دیگری منتقل کرد.در برنامه خندوانه من امروز دلم گرفت. زیرا متوجه شدم که حتی این برنامه هم نمیتواند خرد و آگاهی را به من منتقل کند. زیرا من آن را نمی فهمم. اگر میفهمیدم پس الان آن کودک در خیابان چه می کند؟چرا فضای مجازی پر نشد از هشتک "کودکان کار".
می گویند انسان شاهکار آفرینش است. تو هم اینطور فکر میکنی ؟ یعنی من و تو شاهکار آفرینش هستیم؟ نمی توانی بگویی که خب من و تو نیستیم . اما اگر واقعا فقط من و تو نبودیم پس چرا شیخ مولانا با چراغ می گشت گرد شهر که از دیو و دد ملول است و انسانش آرزوست؟
چگونه میتوان انسان بود و عاشق نبود. زیرا خداوند عشق است. می آیی امروز عاشق باشیم ؟. می آیی تا جلوه ای از خداوند باشیم.؟ شاید نتوانیم لبخندی نثار کودک کار کنیم چون کودک کار لبخند دروغین من و تو را میفهمند. لبخند دروغینی که در آن مهربانی نباشد را نمی خواهد. او می فهمد که در آن مهربانی نیست. زیرا اگر غیر از این بود پس او در خیابان چه می کرد.. بیا لااقل به بازار برویم و عروسکی بخریم . اما آن را به چه کسی بدهیم. چون عروسک و عروسک داشتن مستلزم داشتن مکان و زمان است. او وقتی برای عروسک بازی ندارد. اصلا عروسک نمی خواهد ، ماشین اسباب بازی می خواهد . او می خواهد درس بخواند تا دندانپزشک شود. چون درد دندان را خوب می شناسد . دردی که هرگز برای مداوای آن به دندانپزشک مراجعه نمی کند چون هزینه اش زیاد است. او می خواهد دندان پزشک شود تا دندان های کرم خورده دوستانش را بکند و دور بیندازد تا درد نکشند. او می خواهد مادر و پدرش را در لباس عروس و داماد ببیند . عکسشان را قاب کند و به دیوار بزند.اما زمان و مکان که در دنیای کودکانه ی کودک کار جایی ندارد. ختی آرزو هم جائی ندارد.
پس بیا از ته دل دعا کنیم که خداوند در قلبهای دیگران بگنجد. زیرا قلب من و تو که گنجایش حضور خداوند را نداشت و در قلب من و تو نگنجید. این را همان کودکی که در نیمه های شب در بستر دلتنگی اش تازیانه های خشونت را لمس می کند می گوید. همان کودکی که در سرمای زمستان در جامه ی پاره اش می لرزد می گوید و آن کودکی که آفتاب سوزان بر صورت معصومش می تابد می گوید. بیا تا همینطور که چشم هایمان را به روی او بسته ایم و دنیای او را با بی رحمی رقم زده ایم ...لا اقل برایش دعا کنیم.