من از مراسم خاکسپاریش خاطره دارم. انگار برای من آن روز، خسرو شکیبائی دوباره متولد میشد.
صبح زود بود که خبر را از «مجید صالحی» شنیدم و شوکه شدم. آن زمان در روزنامه شرق همکاری داشتم. با «احمد غلامی» تماس گرفتم و گفت که خودم شخصا به مراسم تدفینش بروم و از حال و هوای آنجا گزارش بنویسم.
قرار بود «مهدی حسنی» هم بیاید و عکس بگیرد. دوباره گوشی ام زنگ خورد و دوباره مجید صالحی بود که می گفت چقدر مایل است تا من از خسرو شکیبائی مطلب مفصلی بنویسم. به او اطمینان دادم تا فردا آنقدر مطالب گوناگون از معروفترین و مشهورترین هنرمندان و روزنامه نگاران و منتقدین با بهترین خاطره ها و تعریف ها نوشته خواهد شد که من چیزی در آن میان که شایسته باشد نمی توانم بنویسم. من... هیچ خاطره ای جز از هنرش نداشتم.
خواستم تاکسی خبر کنم که همسرم گفت که می خواهد در مراسم شرکت کند و بعد هم دخترم. دخترم که عاشق «رضا» ی خانه سبز در خردسالگیش بود.
خیلی تا بهشت زهرا فاصله داشتیم اما تمام مسیر بسیار شلوغ بود. شماره ی «سهیل نوروزی» را گرفتم. فیلمبردار «خانه سبز». گفت نرسیده به بهشت زهراست اما می خواهد برگردد چون بعید است بشود حتی نزدیک قطعه هنرمندان شد.
حرفش را گوش نکردم. به سختی و با تاخیر به بهشت زهرا رسیدیم. مسیر را کامل بسته بودند. پیاده به طرف قطعه هنرمندان رفتیم. چه خبر بود. اصلا گزارش چه مفهومی می توانست داشته باشد. همه مردم بازیگران این سکانس از پایان فیلم زندگی خسرو شکیبائی بودند. عکاس ها برای شکار لحظه ها روی درخت های کم جان قطعه ۸۸ در حالتی کمین کرده بودند که هر لحظه باید منتظر شکستن شاخه و افتادنشان از آن بالا می بودیم.
از موهای میزانپیلی شده و عاشقان بازیگری و پسرهای موسیخ شده به اندازه ی مراسم تشییع و تدفین این روزهای هنرمندان خیلی خبری نبود. مردم برای دیدن بازیگرها و عکس گرفتن نیامده بودند. برای خودش آمده بودند. آمده بودند تا بگویند: حال ما خوب است اما تو باور نکن «.
مردم بودند، هنرمندان بودند و حتی سیاستمداران هم بودند. انگار در آن میان عوامل و سازندگان» خانه سبز «صاحب عزا محسوب میشدند. تنها گروهی که توانسته بودند در محلی که برای تدفین درنظر گرفته شده بود بایستند.
اما حالا عمو خسرو را چطور باید به خانه ابدیش هدایت کرد؟ مگر میشد!!
آمبولانس چند بار تا نزدیک قطعه آمد و دوباره برگشت. پاهایم گزگز می کرد از بس که لگدش کرده بودند. روی پله ی یک شبستان نشستم و نگاه کردم. حالا انگار خسرو شکیبائی را به خوبی می شناختم. لابد او حرف های زیادی از دل میزد که اینطور به دل نشسته بود. لابد او آنقدر خوب بود که جوان های بازیگر آنطور برایش زجه می زدند و مسن تر ها اشک می ریختند.
بالاخره خسرو شکیبائی با تاخیر زیاد به خاک سپرده شد. پیکرش را مجبور شدند از مسیر دیگری و از پشت قطعه به محل دفن برسانند و من بی هیچ گزارشی برگشتم. از هیچکس در مورد او سوالی نکردم اما... او را در مراسم تدفینش شناختم.