وقتی که کودک باشی فرقی نمی کند،دختر یا پسر، پدر بزرگترین قهرمان و ناجی تو می شود و در او "تن تن" ، "زورو "و ... را می بینی. تقلیدش می کنی و تمایل داری که تمام رفتار و کردارش را در عالی ترین وجه ممکن ببینی و بازتاب آن را به دقت نظاره می کنی. اگر که تجربه اش نکرده باشی بی شک سهم بسزایی در رشد خود را از دست داده ای و این را تنها زمانی درک می کنی که به یاد بیاوری دیگران از پدرانشان با قدرت واعتماد بنفس حرف می زده اند و تو یا ناچار میشدی چهره ی آرمانی پدرت را تصویر کنی و یا به گوشه ای پناه ببری و چیزی نگویی.
از ابتدای فیلم آنجا که لغت "بابا" به عمد از میان لغاتی که برای تدریس کلماتی که با "با" شروع می شوند، توسط معلم کلاس اول حذف می شود برای تماشاگر این سوال پیش می آید که آیا بادام ، باران ، باقالی سریع تر از بابا به ذهن می آید و در ذهن شکل می گیرد؟... اینجاست که ما در همان دقایق آغازین فیلم با حذف پدر مواجه می شویم. نبود پدر برای کودک دیر یا زود چه به سبب "طلاق باشد ، یا مرگ و یا حذف مقطعی" نمود پیدا می کند و آنجا که می بایست شخصیت اجتماعی خود را در باید ها و نباید ها و آموزه های اجتماعی به نمایش بگذارد این حضور برجسته تر هم می شود حتی اگر در موقعیت برخورد غلط یک شخص در قبال یک معذرت خواهی ساده باشد که کودک در اینجا شاید بزرگترین درس را بگیرد و آن سکوت در برابر یک برخورد خالی از منطق و تند و احساسی است.
ترس از نبود دوباره ی پدر در صبحی که کودک از خواب بیدار می شود او را به نوعی بلوغ می رساند و شیطنتها و بازیگوشی ها دیگر در خلال پرسش های کودکانه کم رنگ تر می شوند. پدر برای تعریف نقش و جایگاه خود نیازمند مادر است و در اینجا هم در طول مدت بیست روز این تعریف بخوبی شکل می گیرد و پدر جایگاهی که می بایست داشته باشد را بدست می آورد و آنجا که کودک قاطعانه و با اعتماد به نفس برای طلب بخشش می گوید: ..."بابای من آدم خوبیه، بابای من "معلمه "... هویت او کامل می شود و انگار که حتی اگر پدری از آن لحظه دیگر وجود نذاشته باشد نقش کلیدی اش را تا ابد برای کودک ایفا کرده است...
و این اوج قصه ی "دهلیز" است و مخاطب آن را دوست دارد؛حتی اگر منتقدان به آن ایراد بگیرند.