کسانی که جرات پرداختن به ژانر، روایت و فرم جدید داشته اند و در کار خودشان بدون هیچ عیبی موفق بوده اند، با مخاطراتی همراه هستند. هیچ دلیل ذهنی برای خروج این دسته از فیلمسازان از قراردادهای عرفی که به راحتی پذیرفته شده اند وجود ندارد، اما شرایطی هستند که آنها را به تجربه و امتحان اثر متفاوت و جدید راغب می کند.
آنچه در اینجا مهم است یاری رسانی این دسته از فیلمسازان به مدیومی به نام سینما است که جنبه های مغفول آن را به تصویر در می آورد. در اینجا 16 فیلمساز متفاوت و همه فن حریف در تاریخ سینما را معرفی می کنیم که قابلیت های مدیوم سینما را گسترش داده اند.
استنلی کوبریک
براي كوبريك سينما تنها يك وسيله بود براي گفتن تمام آن چيزهايي كه با هيچ زبان ديگري نمي توان بيان كرد. به جرعت مي توان گفت او جزو معدود فيلمسازانيست كه فرم و محتوا را همگام با هم به اوج مي برد و از كنار هم قرار دادن اين دو به آفرينش شاهكارهايش نايل مي شود. براي كوبريك فرم ومحتوا به يك اندازه اهميت دارند و نمي توان آنها را از هم جدا كرد. بلكه اين دو همواره بايد در خدمت يكديگر باشند.
با بررسي دقيق تر سينماي كوبريك به مشخصه هايي در سينماي وي پي مي بريم كه او را از فيلمسازان ديگر متمايز مي كند. اين مشخصه ها تنها مربوط به سينماي استنلي كوبريك مي باشند و آنها را در سينماي هيچ فيلمساز ديگري نمي توان يافت. در ادامه مطلب به پاره اي از اين مشخصه ها اشاره مي كنيم:
اقتباسي بودن تمام فيلمنامه ها: كوبريك تنها فيلمساز تاريخ سينماست كه تمام فيلم هايش اقتباس هايي از مهمترين وبهترين رمانهاي ادبي اند. به ديگر سخن مي توان گفت او بدون شك استاد مسلم اقتباس هاي ادبيست زيرا فيلم هاي او فارغ از منابع اقتباسي شان تبديل به شاهكارهايي بي نظير مي شوند. واين عمل_اقتباس هاي ادبي_ از شخصي كه خود مي گويد: تا 19 سالگي هيچ كتابي را از روي علاقه نخوانده ام وهمواره از درس و مدرسه فراري بوده ام بسيار عجيب به نظر مي رسد. فيلم هاي كوبريك به عنوان آثاري ارزشمند وبزرگ در تاريخ سينما ثبت شده اند در حالي كه به طور معمول اكثر رمانهاي مهم ادبي كه به فيلم تبديل شده اند, فيلم هايشان به مراتب ضعيف تر از اصل رمان ها بوده اند. علت موفقيت كوبريك را در اين كار _اقتباس هاي ادبي_شايد بتوان در اعمال نظر خود كوبريك بر رمان دانست ,زيرا كوبريك اين آثار ادبي را تنها بستري براي مطرح ساختن عقايد خود در نظر مي گيرد زيرا فيلمهاي او همواره امضاي كوبريك را با خود به همراه دارند واين را هم هرگز فراموش نكنيم كه كوبريك يك فيلمساز صاحب سبك است. واز يك فيلمساز صاحب سبك چيزي جز اين انتظار نمي رود.
تنوع ژانر در فيلم ها: به راحتي مي توان گفت كه كوبريك هركدام از فيلم هايش را در يك ژانر مجزا ساخته و ديگر هيچ گاه آن ژانر را تكرار نكرده است. به طوري كه او در تمام ژانرهاي اصلي وشناخته شده سينما مانند: (وحشت, كمدي, تخيلي, تاريخي, جنگي و... ) فيلم ساخته است. همانطور كه گفته شد براي كوبريك سينما حكم يك قالب زباني را داشته وبه همين علت او آگاهانه در تمام اين ژانرها فعاليت كرده است وبراي او پرداختن به اين ژانر ها هرگز جنبه تجربه كردن و آشنايي با آن ژانر را نداشته است. زيرا او سينما را كاملا مي شناسد و تمام ژانر هاي مختلف آن را هضم كرده و اين تنوع ژانر تنها به اين علت است كه او در پرداخت داستان هايش به اين نتيجه مي رسد كه مي تواند حرف هايش را به وسيله آن ژانر بهتر به مخاطبانش منتقل كند. به طوري كه همواره فيلم هاي كوبريك از بهترين فيلم هاي ژانر خودشان در تاريخ سينما به حساب مي آيند. خود كوبريك در جايي مي گويد: من هيچ گاه يك ژانر را دوبار تكرار نمي كنم زيرا آنقدر آن كار را كامل و دقيق انجام مي دهم كه نيازي به ساخت دوباره فيلمي در آن ژانر نمي بينم.
مدت زمان طولاني فيلم ها: خواسته و يا ناخواسته مدت زمان طولاني فيلم ها وحتي بعضي از سكانس هاي فيلم هاي كوبريك تبديل به مشخصه اي تكرار شونده در آثار او مي شوند. شايد علت اين امر را بتوان همان نگاه عميق ودقيق كوبريك در فيلم هايش دانست واينكه او مي خواهد تمام حرفهايش را در آن موضوع به خصوص, يكجا بگويد. زيرا براي او تكرار معنايي ندارد .
نگاه بدبينانه به دنياي معاصر: كوبريك همواره در تمام فيلم هاي خود نگاهي تند,سياه و بدبينانه به دنياي اطراف خود دارد. از نگاه او انسان هرچه از نظر علمي و تكنيكي در زندگي خود پيش برود بيشتر در منجلاب فساد و سقوط پيش خواهد رفت. دنياي معاصر براي كوبريك دنيايي سرشار از خشونت, تباهي و سقوط است. نگاه بدبينانه او به دنيا در اكثر آثار او به وضوح ديده مي شود. حتي كوبريك به موضوع انسان معاصر با نگاه هايي روانشناسانه و فيلسوفانه مي نگرد.
لابيرنت هاي دروني فيلم ها و شخصيت ها: كوبريك خود اعتقاد دارد كه: (كامل ترين شكل بيان پيچيده گويي است).او همواره در پرداخت شخصيت هاي فيلم هايش سعي در ايجاد اين پيچيدگي هاي دروني دارد. شخصيت هاي فيلم هاي كوبريك را مي توان به لابيرنت هايي (هزارتو هايي) تشبيه كرد كه همواره داراي پيچيدگي هاي خاص خود هستند. اين لابيرنت دروني تنها در فيلم درخشش نمود عيني پيدا مي كند و به صورت ما به ازاي خارجي شخصيت اصلي فيلم جك تورنس (جك نيكلسون) ظاهر مي شود و در واقع لابيرنتي كه در هتل قرار دارد نمايانگر شخصيت پيچيده جك تورنس است. اين پيچيدگي تقريبا در تمام فيلم هاي كوبريك جريان دارد تا در آخرين شاهكار او (چشمان باز بسته) به اوج خود مي رسد. اين پيچيدگي ها باعث مي شود تا مخاطب دقيق تر به موضوع توجه كند و اين دقت باعث لذت كشف درونيات فيلم در اومي شود. كوبريك در جايي مي گويد: (چگونه مي توانستم براي تابلو موناليزا ارزشي قائل باشم در حالي كه لئوناردو در پايين آن نوشته بود مي خندد تا رازي را از معشوقش پنهان كند.)
تعداد كم فيلم ها: كوبريك فيلمسازي بسيار كم كار وگزيده كار بود به طوري كه در طي پنجاه سال فعاليت فيلمسازي تنها 13 فيلم بلند ساخت كه اين تعداد كم فيلم هاي او بسيار باعث تعجب است. شايد اين گزيده كاري را هم بتوان دليلي بر دقت كوبريك دانست زيرا همين گزيده كاري است كه با عث مي شود تا او بيشتر بر روي مسائل فيلم هايش دقت كند. علت مهاجرت كوبريك از آمريكا به انگلستان را شايد بتوان در همين مقوله جستجو كرد. كوبريك در طول مدت كوتاه فعاليتش در هاليوود متوجه شد كه هيچ اختياري از خود نخواهد داشت و همواره بايد تحت سلطه نظام سرمايه داري آن جا باشد. اما او كه مي خواست فيلم هاي خودش را بسازد زير بار حرف هاي مسئولان هاليوود نرفت و بر خلاف بسياري از فيلمسازان دنيا _ كه از اروپا به هاليوود مي روند_ از آمريكا به كشور انگلستان مهاجرت كرد وتا پايان عمر فيلم هاي دلخواهش را ساخت. به طوري كه خود مي گويد: (هيچ گاه در تمام عمرم مجبور به ساختن هيچ فيلمي نشده ام وتمام فيلم هايم را با علاقه خود ساخته ام حتي چند فيلمي كه در هاليوود كار كرده ام).
هوارد هاکس
سینما برای هاکس، مفهوم انتزاعی و پیچیده ای جدا از زندگی با تمام گرما و شور و نشاطش نیست. او با سینما مثل سواری، شکار، ماهیگیری، رانندگی و دیگر سرگرمی هایش تفریح می کند. سینما به او امکان می دهد تا دنیاهایی که قبل از کارسینمایی داشته یا همزمان با آن دارد ( دنیای حادثه و خشونت، خلبانی در نیروی هوایی، رانندگی اتومبیل های مسابقه و... با همه رفاقت ها و عشق ها و روابط پس آن ها) را یک بار دیگر بر پرده خلق کند. در این راه، شروع کار سینمایی در شرکت مری پیکفورد به عنوان متصدی بخش اثاثیه و پس از مدتی، ارتقا به قسمت تدوین و سپس فیلمنامه، طبیعی ترین مسیر را برای او رقم می زند و بالاخره پس از ساختن چند فیلم دوحلقه ای وکمدی های کوتاه، در سال 1926 کار رسمی و حرفه ای خود را آغاز می کند... و طی سال ها، در هر نوع و هر مایه ای – و همچنان با ردپای مشترک یا ستایشگر پر شور انسان و زندگی – فیلم می سازد... تا 1970 که در فاصله 45 سال، 45 فیلم در کارنامه دارد که حداقل نیمی از آن ها، افتخارهای تاریخ سینما هستند.
هاکس ابایی نداشت از این که طرح و موقعیت های خوب و امتحان پس داده فیلم های خود یا دیگران را بار دیگر به کارگیرد و فیلمی نو بسازد (در حقیقت هم هر فیلمی در هر نوعی ساخت، بعد از تثبیت آن نوع بود و از این نظر نوآوری نکرد، اما قطعاً با گسترش و رشد آن نوع، سبب ارتقایش شد). از این رو الدورادو بار دیگر داستان پیروزی یک کلانتر-این بار الکلی- (رابرت میچام) و دوستش (جان وین) بر گله داری متنفذ است ( که حتی از دکور و لباس های ریوبراوو نیز بهره می برد) و در نوع خود، نه تنها فیلم بدی نیست، سرشار از فکرها و لحظات هاکسی هم هست، اما مشکل آن است که زیر سایه ریوبراوو قرار دارد، ساز وکار گسترده تر و تا حدودی خود آگاهانه اش در تضاد با ساختار فشرده، طبیعی و شهودی ریوبراوو رنگ می بازد و مفهوم " درد" که در سایر فیلم ها بهانه ای برای همدردی آدم ها بود، این بار افراد را از هم دور می کند، خلاصه آن که هاکس هم در حال پیر شدن است و دقت کنیم که " تباهی پذیری جسمی" یکی از مایه های اصلی الدورادو است. در نتیجه، پراکندگی، افراط، تعقل و یأس حاکم بر آن نیز به گونه ای طبیعی، صادقانه می نماید. ریولوبو البته در سطحی پایین تر قرار دارد. در اواخر جنگ های انفصال، یک سرهنگ شمالی(جان وین) محموله ای طلا می یابد و نقاب از چهره یک خائن بر می دارد. اگر ریوبراوو تماماً متکی بر شخصیت هایی قابل دستیابی در محیطی ناکجا آباد گونه است و اگر رود سرخ تماماً متکی بر تداوم فواصل پر شونده پس زمینه/ پیش زمینه توسط محیط و شخصیت هاست، این بار تفوق با محیط است، آن هم محیطی تخت و عاری از آن ترکیب بندی های بیانگر و جنبه های مؤکد گونه دنیای هاکس در تعامل با شخصیت ها و روابط؛ ضمن آن که تجرید و پراکندگی آدم ها در آن(رابطه فرد و جمع: عزت نفس شخصی و تعهد در قبال گروه) مطلقاً به حد اعلای خودانگیختگی و یکپارچگی شاهکارهای او نمی رسد. یادمان باشد که برای قهرمان های هاکس، اثبات توانستن انجام کار، بارها مهم تر از انجام کار است...
... و برای هاکس، زندگی با سینما بارها مهم تر از ساختن صرف یک فیلم. به نقطه آغاز باز گردم. به جادوی سینمای هاکس و نخبگان دیگری که هر فکر و هر اجرایشان، عین مفهوم سینما و زیبایی شناختی است (تا جایی که هر کوشش بعدی را برای جست و جوی این مفهوم در ساختار فیلم هایشان بی معنا جلوه می دهد) و با هر که کار کنند و هر چه بسازند، امضای نبوغ آن ها پای اثر به چشم می آید. سینمایی که هیچ لحظه ای، نمودی، تمثیلی و مفهومی جدا شدنی از خود فیلم و ساختار آن ندارد و راز این شگفتی تنها در یک چیز است: شور زیستن.
لوئیس مال
یكی از ویژگی های فیلموگرافی «لویی مال» تنوع است. كه این تنوع از تصمیم كارگردان مبنی بر اینكه هیچگاه خود را تكرار نكند سرچشمه می گیرد. این موضوع بیشتر از همه در فیلم بعدیش به نام «زازی در مترو» درسال ۱۹۶۰ خود را نشان می دهد.
فیلمی كه در تضاد كامل با فیلمهای پیشین لویی مال است. این فیلم یك كمدی فارس پرتكاپوست كه در آن دختری جوان بعد از آنكه نمی تواند به دلیل اعتصاب سوار متروی پاریس شود شروع به ضرب و شتم و خرابی و ویرانگری می كند.
موفقیت های بعدی این فیلمساز با فیلم «یك رابطه كاملا خصوصی» درسال۱۹۶۲ كه در آن «بریجیت باردو پارودی» واقعی ای از شخصیت و زندگی خود را نمایش می دهد و «آتش درون» درسال ۱۹۶۳ كه مطالعه ای قدرتمند و مالیخولیائی درباره نویسنده ای در آستانه خودكشی است.
بعد از ساختن فیلم «دزد» در سال ۱۹۶۷ لویی مال اقرار كرد كه از فیلمسازی به سبك غربی خسته شده و در سال ۱۹۶۹ به هند رفت. جایی كه دو مستند بسیار خشن «كلكته» و «شبح هند» را درباره فقری كه در آن كشور دیده بود ساخت.
بعد از بازگشت به فرانسه باز هم با فیلم بعدیش جدال و منازعه به راه انداخت. «نجوای قلب» كه نگاهی مشفقانه به بلوغ دارد و به زندگی یك پسر نوجوان می پردازد. دومین فیلم لویی مال درباره بلوغ هم به همین اندازه سر و صدا به راه انداخت. با داستانی درباره كودكان در زمان جنگ فرانسه و هنگام اشغال نازی ها. در اواخر دهه ۱۹۷۰ به دنبال الهامات و قلمروهای جدید به آمریكا رفت. جایی كه چند فیلم ساخت كه بیشتر آنها مورد توجه منتقدان قرار گرفتند. اوج دوران فیلمسازی لویی مال با بازگشت به فرانسه اتفاق می افتد. زمانی كه «بدرود كودكان» رابه سال ۱۹۸۷ می سازد. یك داستان اتوبیوگرافیك و بسیار تاثیرگذار درباره روزهای دوران مدرسه اش در زمان جنگ كه دو نامزدی اسكار را هم نصیبش كرد. به دنبال این فیلم فیلمی امیدوارانه به شكل كمدی هجو با نام «میلو در می» به سال ۱۹۸۹ می سازد كه درباره رضایت و خشنودی طبقه بورژواها در زمان تظاهرات سال ۱۹۶۸ پاریس است. فیلم «وانیا در خیابان چهل و دوم » به سال ۱۹۹۴ آخرین فیلم «لویی مال» است. فیلمی موقر و اقتباسی غیرمعمولی از نمایشنامه «دایی وانیای» نوشته «آنتوان چخوف» . او یك سال بعد در ۲۳ نوامبر ۱۹۹۵ از بیماری های مرتبط با سرطان درگذشت.
رابرت آلتمن
او در زمینه عدول از روال عادی تولید و پرداخت نهایی فیلم، از یاغیان بدنام است و به عنوان یكی از برجسته ترین كارگردانان آمریكا در ربع پایانی قرن ،۲۰ از او تحسین و تعریف بسیاری كرده اند. ۲ تا از آخرین فیلم های او آیینه كارگردان مستقلی هستند كه به ساخت فیلم های مستقل ادامه می دهد: كمپانی (۲۰۰۳) در نگاه اول یك مدیتیشن تخیلی درباره باله و مستندی درباره اثر جفری بالت در شیكاگو است. دباغ روی دباغ (۲۰۰۴) به تلافی قالب تخیلی دباغ ۸۸ (۱۹۸۸)، سیاست واقعی نظام جمهوری، و به بهانه همكاری خلاقانه بین آلتمن و جری تردوی دونزبری برای نگاهی نیشدار و مستند- تمسخرآمیز (mockumentary) به انتخابات ریاست جمهوری ۲۰۰۴ آمریكا، ساخته شد. تنوع غیرمعمول اثر او، به اضافه حیثیت و اعتبارآن، با اقتباس اپرایی ویلیام بالكوم از روی فیلم یك عروسی (۱۹۷۸)، بازنمایی می شود.
رابرت آلتمن مخلوط واقعیت استعلایی رئالیسم سوبژكتیو و اوبژكتیو سینمای هنری، را فرا می خواند. این نگرش، ابعاد ناگفته و غیرقابل بیان تقابل های انسانی را تشخیص می دهد. از سبكی تغزلی و استعاری برای ایجاد ارتباط در گردهمایی غیرقابل توضیح انسانها، استفاده می كند. این نگرش از شك و نگرانی درباره مفاهیم و ارزش غایی ناشی می شود. این دیدگاه رفتار را همچون قماری با پیامدهای تصادفی می نگرد و رابطه را تحت الگوهای غریبی از تكرارتعریف می كند و نگاهی اجمالی به مردان و زنان حاشیه ای به دام افتاده در نظام های برگشت ناپذیر می افكند كه میل و كنش را شكل می دهند. آگاهی مخاطب فعال را تقویت می كند، چه برای ساختن نتیجه [داستان] ضروری است. قدرت صناعت را تشخیص می دهد، همچون همبستگی ابژكتیو تی. اس. الیوت، برای نقل غیرمستقیم بینش زیبایی شناسانه؛ و همچون رأی امیلی دیكنسون «برای گفتن تمام حقیقت، اما به كژی، حقیقت در مدار دروغ ها.» واقعیت استعلایی، سطوح متعدد واگرای اعمال انسان را برای یافتن ریشه های نهانی پتانسیل روایی رنگ آمیزی می كند.
فیلم های رابرت آلتمن در هر جایی منعكس كننده این كیفیت های مدرنیستی هستند. روایت های شكسته و بخش بخش شده آنها، كشمكش ها و تمایزات تصریفی علی یا منطقی نیستند بلكه طرح های رسمی و تغزلی هستند كه هویت اجتماعی را چندگانه و ناپایدار در نظر می گیرند و فرض می كنند كه این هویت بیش از پیش با پسرفت و تقلیل ارزش های موجود در سرگرمی عامه، شكل می گیرد. فیلم های آلتمن ممكن است بر حسب ۳ جنبه خاص روایت سینمای هنری بهتر درك شوند: بازپرسی از ژانرهای عامه پسند و داستانگویی كلاسیك هالیوود، بازنمایی فردیت اجتماعی عاطل و باطل، و تحلیل انعكاسی صنعت سرگرمی سازی كه در بیگانگی فرهنگی مشهود است.
مشخصه محوری سینمای هنری، رهایی ساختار بصری و فضایی فیلم از نظام منطقی روایت است. گروه عظیم هنرپیشگان و داستان های مبهم آلتمن فعالانه در این فرآیند شركت دارند، آنجا كه می گوید داستان خودش می خواهد كه در سه زن (۱۹۷۷) همچون یك رؤیا، در كانزاس سیتی همچون موسیقی جز، در كمپانی همچون یك باله دونفره، در گاسفورد پارك همچون یك پرده نقش دار، خوانش شود. ریتم تدوین مك كیب و خانم میلر از ریتم موسیقایی آهنگ لئونارد كوهن، كه لاجرم در موسیقی فیلم مورد استفاده قرار گرفت، تبعیت می كند. به نظر می رسد كه انگیزه وینسنت وتئو با میل به تعقیب رد این دو برادر برانگیخته می شود به طوری كه كارگردان می تواند همان افراد و مكان های نقاشی های ون گوگ را به تصویر بكشد. در نتیجه، بخشی از دشواری دنبال كردن بازی پیچیده داستان ها در فیلمهای آلتمن مربوط به فرض های مدرنیستی آنهاست؛ این بدان معنی است كه این دشواری از دریافت همزمان پیوندهای بین تصاویر و عبارات در فضایی ناشی می شود كه از لحاظ زمانی هیچ رابطه متوالی با یكدیگر ندارند. هر یك از ۲۴ نقش در نشویل رنگ هایی بودند كه معنای شان در قرابت شان به رنگ های مجاور و شدت و ضعف های متغیرشان در تركیبی كه فیلم می سازد، نهفته است. به همین ترتیب، بخش های مختلف در مسیرهای كوتاه در نهایت نه تنها همچون رشته هایی از داستانهای از هم گسیخته بلكه مانند ساز همراه كمپوزیسیون های كلاسیك، جز و New Age به هم می پیوندند به طوری كه كل فیلم را شكل می دهند.
ریدلی اسکات
در سال 2000 پرافتخارترین فیلم خود را کارگردانی کرد یعنی « گلادیاتور »! گلادیاتور در 12 رشته نامزد اسکار شد از جمله بهترین کارگردانی. در نهایت فیلم گلادیاتور با کسب 5 اسکار از جمله بهترین فیلم و بهترین بازیگر نقش اصلی مرد برای « راسل کرو » با دستی پر اسکار را ترک کرد. سال بعد اسکات سراغ دو فیلم متفاوت رفت اولی فیلم روانشناسانه « هانیبال » بود و دومی هم فیلم جنگی « سقوط بلک هاوک ». بلک هاوک به موفقیت چشم گیر تجاری دست یافت و باکس آفیس را ترکاند! بعد از ساخت چند فیلم در موضوعات گوناگون از جمله: « پادشاهی بهشت »، « گانگستر آمریکایی » و « یک مشت دروغ » دوباره در سال 2010 راسل کرو همکاری جدید را آغاز کرد و فیلم « رابین هود » را کارگردانی کرد. رابین هود فیلم افتتاحیه جشنواره کن شد. نکاتی که احتمالاً درباره ریدلی اسکات نمی دانید : در مدرسه فیلم سازی لندن هم تحصیل کرده. خانواده هنری دارد. برادر « تونی اسکات » و پدر کارگردان موزیک ویدیو « جیک اسکات » و بازیگر « جوردن اسکات » است. و مادرش هم در کار های سینمایی فعالیت می کرده. دورانی که وظیفه طراحی صحنه در کانال بی بی سی را داشت قرار بود شخصیت « دالک » روبات معروف سریال « دکتر هو » را طراحی کند ولی کار را به دوستش محول کرد. کمپانی ساخت جلوه های ویژه ای به نام Mill ( آسیاب ) را در لندن تاسیس کرده که وظیفه ساخت اکثر جلوه های ویژه فیلم گلادیاتور را بر عهده داشت. در رده بندی های قدرتمند ترین مردان جهان همیشه دارای رتبه های بالایی است. در رده بندی های معتبر دائما در بین بهترین کارگردان های کل تاریخ قرار می گیرد. قرار بود فیلم « من افسانه ام » را بر اساس رمانی از « ریچارد ماتنسون » بسازد ولی این پروژه نیمه تمام باقی ماند. فیلم سقوط شاهین سیاه را به مادرش تقدیم کرد. مادرش در همان سال از دنیا رفت. در پشت صحنه ساخت یکی از پیام های بازرگانی ریدلی اسکات که مربوط به یک کارخانه قهوه بود، « مایکل کین » ( بازیگر نقش آلفرد در بتمن ) با همسرش « شکیرا کین » آشنا شد. از سال 2000 در همه فیلمهایش به همسرش « جیانیا فاسیو » نقش کوچکی داده. بعد از « جرج لوکاس » تنها کارگردانی است که « ایوان مک گریگور » و « هریسون فورد » را در یک فیلم داشته. از سال 2005 موفق ترین کارگردان بریتانیایی در باکس آفیس است. در طی سال های تحصیل در کالج در مجله کالج فعال می کرد همچنین در بوجود آمدن استودیو فیلم سازی کالج نقش بسزایی داشت. کلائستروفوبیا دارد. افراد دچار این بیماری از فضا های تنگ و بسته وحشت دارند بنابراین در ساخت سکانس هایی از فیلم بلید رانر دچار مشکل شده بود. ثروتش را 172 میلیون دلار تخمین زده اند. کلا از تلویزیون کنار نکشیده هنوز هم بعضی سریال ها مانند « ستون زمین » را تهیه کنندگی می کند. معمولا فیلم هایش صحنه های جنسی ندارد. از طرف حکومت انگلستان به مقام شوالیه رسیده. در بین سه شهر لندن، پاریس و لس آنجلس مدام در رفت و آمد است.
فریتس لانگ
با نگاهی به فیلم های آلمانی فردریش کریستین آنتون لانگ (1976-1890) معروف به فریتس لانگ، دو گرایش عمده بیشتر به چشم می آید: فیلم های هنری و فیلم های ماجرایی و حادثه ای (که اغلب به صورت سریالی و در دو یا چند قسمت تهیه می شدند و در آن زمان بسیار محبوب بودند.) از دسته اول می توان به سرنوشت و متروپلیس و از دسته دوم که به نظر می رسد لانگ در ساخت آنها تا حدی تحت تاثیر لویی فویاد فرانسوی بود، می توان به فیلم هایی چون دکتر مابوزه، جاسوسان و نیز فیلم دیگری به نام عنکبوت ها (1919) اشاره کرد.
بی شک مهم ترین ویژگی فیلم های فریتس لانگ، قوی بودن آن ها به لحاظ بصری است. سینمای صامت لانگ دقیقا همچون کتابی مصور، سرشار از تصاویر و نماهای زیبا و هنری است. لانگ به عنوان یکی از سینماگران مهم مکتب اکسپرسیونیسم که با فیلم سرنوشت (1921) رسما تعلق خود به این مکتب را اعلام نمود، صرفا دنباله رو این مکتب نبود، بلکه همانگونه که قبلا اشاره کردیم به شکلی مبتکرانه، اکسپرسیونیسم خاص خود که در آن استفاده از فضا حرف اول را می زد، را ارائه نمود.
در سینمای لانگ، میزانسن و صحنه آرایی جایگاهی ویژه دارد. فضاهایی که کاراکترها در آن قرار می گیرند، معمولا بیان کننده ویژگی های شخصیتی کاراکترها (مثلا اتاق عجیب و غریب پروفسور در اوایل فیلم زنی در ماه) و یا احساساتی که آنها تجربه می کنند هستند (مثل سکانس آغازین فیلم وصیت نامه دکتر مابوزه).
اعتقاد به سرنوشت و تقدیر از مفاهیمی است که در فیلم های لانگ بسیار به چشم می آید. در آثار وی، انسان در برابر سرنوشت یا یک نیروی قاهره دیگر ناتوان است. البته در فیلم های آلمانی لانگ به نظر می رسد نقش افراد سلطه گری که کنترل دیگران را در دست دارند، پررنگ تر از سرنوشت است. در هر صورت، آنچه مهم است این است که شخصیت ها به هر حال به شکلی اسیر هستند، خواه دلیل این اسارت سرنوشت باشد (مثل فیلم سرنوشت) یا فرد یا پایگاه قدرتمندی که اراده دیگران را در هم شکسته و آن را تحت کنترل خود درآورده است (مثل روحانی بودایی در فیلم هاراکيري، شخص دکتر مابوزه، و نیز دستگاه مرکزی در فیلم متروپلیس). گاه حتی این نیروی سلب کننده اختیار ریشه در درون فرد دارد (مثل فیلم ام).
رومن پولانسکی
نام رومن پولانسکی به عنوان یکی از جنجالیترین فیلمسازان معاصر تاریخ سینما همواره با مسایل خانوادگی عجین بوده و بسیاری از مواقع همین مسایل بر حرفه فیلمسازی او سایه افکنده است. او با کارگردانی آثاری نظیر بچه رزمری، مستاجر و شاهکاری همچون محله چینیها با بازی جک نیکلسن مشهور خود را به تماشاگران سینما شناساند و مخاطبانش را با این فیلمها مرعوب و وحشتزده کرد. پولانسکی همچنین کارگردانی یکی کمدی عجیب با نام رقص خونآشامها و درام تاریخی تس براساس رمانی از تامس هاردی را در کارنامه دارد. وی به عنوان فیلمساز، دارای استعدادی بینظیر در تولید آثاری با حالت اضطرابآور و فضای تعلیق است که تکرار آنرا برای سایرین غیر ممکن میسازد. مشخصه بارز آثار او استفاده از رویدادها و شرایط ظاهرا روزمره و سپس به نمایش گذاشتن روح شیطانی معلق در درون این عوالم است. پولانسکی مرز باریک میان دیوانگی و اعتدال را با چنان مهارت و تسلط ذاتی به تصویر میکشد که انجام آن از عهده هر فیلمسازی برنمیآید.
گاتوفسکی میگوید:«رومن جملهای سمبلیک و الهامبخش دارد. برای درآوردن برخی صحنههای مربوط به گتو مجبور بودیم چندین فیلم مستند به جای مانده از دوران نازیها را درباره همین موضوع روی پرده ببینیم. آثاری واقعا نفرتانگیز از مردم گرسنه و در حال مرگ. ما باید برای رعایت امانت و صحت تاریخی فیلم آنها را نگاه میکردیم. این کار تهوعآور سه روز پشت سر هم ادامه داشت. تا اینکه یکروز در سالن نمایش برق رفت و من صدای گریه رومن را به وضوح شنیدم. او گفت: «فقط الان که خودم پدر هستم و فرزند دارم دقیقا درک میکنم که آن روزها چه اتفاقاتی رخ داده است، تمام وحشت موجود در آن دوران را کاملا حس میکنم. »
اما پولانسکی درباره نظر پدرش نسبت به فیلم خود چه فکری میکند؟پاسخ مشتاقانه فیلمساز به این پرسش تنها یک جمله است:«پدرم احساس غرور میکرد. »پس از چهل سال فیلمسازی و زندگی در تبعیدی خودخواسته به دلیل درگیر بودن در یک پرونده اخلاقی که او را از رفتن به ایالات متحده باز میدارد، به نظر میرسد پولانسکی به تدریج شمایل از دسته رفته خود را بازیافته است. جین گاتوفسکی میگوید:«من در رومن یک تعهد عجیب و درگیری احساسی با این پروژه میبینم. بخشی از این به آن دلیل است که خود او چنین تجربه مشابهی را از سرگذرانده و من فکر میکنم رومن پس از ساختن این همه فیلم به این نتیجه رسیده که پروژه اخیر مهمترین فیلم زندگی او خواهد بود. فیلمی که به واسطه آن در یادها میماند و مورد قضاوت قرار میگیرد.
برادران کوئن
برادران كوئن را مي توان تناقضاتي در دل هاليوود دانست. كساني كه در دل هاليوود فيلمي مي سازند كه در آن، يك داستان به ظاهر عامه پسند روايت مي شود. ولي در پايان تمام قواعد ژانر دگرگون مي شود و همه ي برنامه ريزي ها به وسيله ي حوادث پيش بيني نشده به هم مي ريزد. كساني كه در اكثر فيلم هايشان، منطق فرمايشي هاليوود را به سخره مي گيرند و اساس فيلم هايشان را بر شانس و تصادف قرار مي دهند. آن ها آن قدر بر اين رويه پا فشاري كردند كه سرآن جام هاليوود آن ها را پذيرفت. نكته اي كه جوئل كوئن به كنايه در شبي كه به همراه برادرش اسكارها را درو كرد، به آن اشاره نمود. برادران كوئن به تدريج جاي مهمي در صنعت سينما براي خود باز كرده اند.
در اكثر فيلم هاي برادران كوئن، شخصيت هاي اصلي تا حدي يكسان هستند. اكثر قهرمان هاي فيلم هاي آن ها، انسان هايي ساده دل و مهربان، آرام، تا حدي تنبل و بي خيال هستند. البته بعضي جاها بعد منفي شخصيت ها برجسته تر است و شيطنت هايي در آن ها ديده مي شود. (مثل نيكلاس كيج در بزرگ كردن آريزونا و جرج كلوني در اي برادر كجايي؟). با اين وجود شخصيت تا حدي عقب افتاده ي وكيل هادساكر، پليس فارگو و پيرزن فيلم قاتلين پيرزن را مي توان به كل يك نفر يا به قولي يك روح در چند بدن دانست؛ شخصيت هايي كاملاً ساده و ملموس. ولي در بعضي از فيلم هاي آن ها شرايط متفاوت است. مثلاً در فيلم هاي خون ساده، تقاطع ميلر و مردي كه آن جا نبود (كه سير داستان گويي قوي تري نسبت به فيلم هاي ديگر كوئن ها دارند)، شخصيت ها چند بعدي تر و پيچيده تر از فيلم هاي ديگرشان هستند و بدين ترتيب كوئن ها نشان مي دهند كه قادر به خلق هر تيپ شخصيتي هستند. بارتون فينك از اين نظر تلفيقي پيچيده است. ويژگي هاي كوئن وار (هجو فرهنگ آمريكايي، بخت و تقدير) با سير داستان گويي قوي درهم آميخته شده اند و شخصيت ها هم بسيار پيچيده اند.
جايي براي پيرمردها نيست را مي توان قدم برادران كوئن دانست از دنيايي به دنياي ديگر. قهرمان اين فيلم، كلانتر، برخلاف قهرمان هاي معمول فيلم هاي كوئن ها، باتجربه و باهوش است، ولي همواره يك گام از قطب شر ماجرا عقب تر است. نسبت به قهرمان هاي ديگر فيلم ها، نگاه بدبينانه تري نسبت به دنيا دارد و يك نوع رخوت و سستي در رفتارش ديده مي شود و از همه مهم تر اين كه در پايان شكست مي خورد.
کوینتین تارانتینو
تارانتینو فیلمسازی است که با دیدن فیلم، فیلمسازی را آموخته است. از فیلم های او که روایتی غیر خطی دارند و معمولاً در چند اپیزود تعریف می شوند، می توان به "داستان عامه پسند"، "جکی براون"، "بیل را بکش 1 و 2" و "جانگوی آزاد شده" اشاره کرد. تارانتینو فعالیت سینماییاش را با بازی در نقشهای کوچک آغاز کرد و سپس با نوشتن فیلمنامه وارد عرصه فیلمنامه نویسی شد.
تارانتینو نخستین تجربه کارگردانیاش را در سال 1992 و با فیلم "سگهای انباری" (Reservoir Dogs) تجربه کرد. با همین فیلم نشان داد که فیلمسازی با سبک و زبان خاص است، کارگردانی که سعی میکند خارج از نظام هالیوود فیلم بسازد. این فیلم در بخش فرعی جشنواره کن سال 1992 به نمایش درآمد. نمایش این فیلم موجب شد پارهای از منتقدین، او را پدیده تازه سینما لقب دهند.
تارانتینو پس از"سگهای انباری"، فیلم "داستان عامه پسند" (Pulp Fiction) را در سال 1994 ساخت که فیلمنامهاش را هم خودش نوشته بود. وی یک سال روی فیلمنامه این فیلم کار کرد و از هنرپیشههای نسبتا مطرح همچون "بروس ویلیس"، "جان تراولتا" و "ساموئل ال جکسون" استفاده کرد. تارانتینو خودش هم در این دو فیلم در نقش کوتاهی بازی کرد.
تارانتینو توانست با "داستان عامه پسند" به شهرت زیادی دست پیدا کند. فیلم او در هفت بخش شامل بهترین فیلم و کارگردان نامزد اسکار شد و تارانتینو و همکار فیلمنامه نویسش "راجر ایواری" به خاطر آن اسکار بهترین فیلمنامه غیراقتباسی را دریافت کردند. این فیلم همچنین برنده جایزه نخل طلای جشنواره کن شد.
تارانتینو در سال 1997، سومین فیلم بلند خود به نام "جکی براون" (Jackie Brown) را ساخت. تارانتینو در "جکی براون" قصهای جذاب از کلاه گذاشتنها و خیانت کردنها را با دقت و ظرافت تعریف کرد. این فیلم اقتباسی از رمان المور لئونارد (Elmore Leonard) بود. لئونارد "جکی براون" را بهترین اقتباس از بیست و شش اقتباس مختلف از رمانها و داستان های کوتاهش بیان کرد.
کار بعدی تارانتینو فیلم دو قسمتی "بیل را بکش" (Kill Bill) بود که در دو سال متوالی 2003 و 2004 به نمایش درآمد. وی در این فیلم، اصول متفاوت روایت و داستان پردازی منحصر به فردش را به نهایت می رساند و یک ماجرای عجیب را در دو قسمت با بر هم زدن عجیب و غریب توالی حوادث روایت می کند.
تارانتینو در سال 2005 فیلم "شهر گناه" (Sin City) را کارگردانی کرد و پس از آن فیلم "ضد مرگ " (Death Proof) و "حرام زاده های لعنتی" (Inglourious Basterds) را ساخت. او در سال 2011 فیلم "جانگوی آزاد شده" (Django Unchained) را ساخت و با ساخت این فیلم به آرزوی دیرینه خود برای ساخت وسترن اسپاگتی رسید. تارانتینو با فیلم "جانگوی آزاد شده" جایزه اسکار سال 2013 را برای بهترین فیلمنامه غیراقتباسی بدست آورد.
استیون اسپلبرگ
اسپیلبرگ ورود خود به عرصه فیلم و فیلمسازی را اینگونه توصیف میکند: «خوب به یاد دارم زمانی که 13 سالم بود، معلمم از ما خواست که یک داستان را در قالب عکسهایی روایت کنیم و من هم که دوربین عکاسی پدرم شکسته بود، از معلممان خواستم که به جای گرفتن عکس، داستانم را از دریچه دوربین فیلمبرداری پدرم روایت کنم. او موافقت کرد و من این ایده به مغزم خطور کرد که یک فیلم وسترن (فرار به ناکجاآباد) بسازم و این شد که من اولین نشان شایستگیام را دریافت کردم و این درست شروع همه چیز بود.»
اسپیلبرگ و گروه جلوه های ویژه اش با نوآوری و ابتکارهای منحصر به فردی که در فیلم "پارک ژوراسیک" (بدون وجود جلوه های ویژه کامپیوتری امروزی) از خود نشان دادند؛ لقب پایه گذاران نسل جدید جلوه های ویژه را از آن خود کردند.
اسپیلبرگ دوران کودکی اش را در سالن های سینما و با دیدن فیلم های والت دیسنی و آثار با شکوه حادثه ای سپری کرد و همین مسئله موجب شد که در ساخت فیلم هایش نیز آن رگه های کودکی و فانتزی را رها نکند ، تا جایی که برخی لقب کودک -کارگردان را به او داده اند.
وي همدوره فيلمسازان سرشناسي چون جورج لوکاس، فرانسيس فورد کوپولا، مارتين اسکورسيزي، جان ميلوش و برايان دي پالما است كه در ابتداي ورود به حرفه سينما با کمپاني "کلمبيا پيكچرز" براي ساخت چند فيلم تلويزيوني به توافق رسيد و اولين فيلم بزرگ و مهم خود را که در سينماها به نمايش درآمد را در سال ١٩٧١ با نام «دوئل» ساخت.
فيلم «آروارهها» محصول ١٩٧٥ از موفقترين و مهمترين آثار كارنامه سينمايي اسپيلبرگ است. اين فيلم داستان يك کوسه است که ساكنان يک شهر ساحلي را به وحشت مياندازد. اين فيلم به يكي از پرفروشترين آثار سينمايي در زمان اكران تبديل شد و شهرت و موفقيت اسپيلبرگ را دوچندان ساخت.
«برخورد نزديك از نوع سوم» فيلم بعدي اسپيلبرگ بود كه براساس داستاني که خود او نوشته بود ساخته شد كه سفر موجودات فضايي به کره زمين را به تصوير كشيده است.
اسپيلبرگ در فيلم بعدي خود وارد دنياي خيالي شد و فيلم «ايندياناجونز و مهاجمين صندوقچه گمشده» را در سال ١٩٨١ ساخت.
اين كارگردن نامدار يك سال بعد فيلمي درباره دنياي كودكان و افسانههاي تخيلي و فضايي ساخت که توجه مخاطبين بزرگسالان را نيز به خود جلب كرد. «اي. تي» كه در زمان اكران پرفروشترين فيلم تاريخ سينما شد و هماكنون يكي از موفقترين آثار اسپيلبرگ در زمينه تجاري محسوب ميشود. اين فيلم جايزه بهترين فيلم خارجي جوايز ديويد دوناتلو ايتاليا را در سال ١٩٨٣ كسب كرد.
اسپيلبرگ در سال ١٩٩٣ فيلم بهيادمادني «پارك ژوراسيك» را با بهرهگيري از جديدترين فناوريهاي جلوههاي ويژه ساخت و پس از آن اثر علمي-تخيلي اما پرفروش «مايکل کرايتون» را به سينما آورد.
اين فيلم «نجات سرباز رايان» درباره جنگ جهاني دوم و نبرد سربازان آمريکايي با ژاپنيها بود كه هنر استفاده از تكنيكهاي جلوههاي ويژه در آن بينظير بود. اين فيلم براي دومينبار جايزه اسكار بهترين كارگرداني را براي اسپيلبرگ بههمراه آورد و در جوايز گلدن گلوب نيز جايزه بهترين كارگرداني را گرفت.
راب رینر
راب رینر یک تهیهکننده، هنرپیشه، و کارگردان آمریکایی است. وی از سال ۱۹۵۹ میلادی تاکنون مشغول فعالیت بوده است.
از فیلمها یا برنامههای تلویزیونی که وی در آن نقش داشته است میتوان به گلولهها بر فراز برادوی، گرگ وال استریت، قهرمان کوچک اشاره کرد.
راب رینر که در آخرین پروژه خود در سال 2010 میلادی در مجموعه تلویزیونی معروف و محبوب «سی راک»(Rock 30) ایفای نقش کرده است، پیش از این در سال 1993 میلادی برای تهیه کنندگی فیلم سینمایی «چند مرد خوب» (A Few Good Men) نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین فیلم شده است.
رابرت وایز
هنر خاص وايز در اين بود كه مي توانست تكنيكي را از ژانري به كار گيرد و در ژانر ديگري به كار ببندد. رابرت وايز فرد متعهدي بود كه هرگز وقت و پول افرادي را كه با او همكاري مي كردند و يا فيلم هاي بلندش را تهيه مي كردند ، تلف نمي كرد. به واسطه وجود كارگردانان و عوامل مستعد و توانمند ، نتيجه كارهاي او هميشه از تأثيرگذارترين و پربارترين فيلم ها بودند.
در سال 1947، وايز فيلم كلاسيك و جنايي ، متولد شده براي كشتن "Born to Kill" را كارگرداني كرد و دو سال بعد فيلم "The Set-Up" را ساخت و با آن غوغايي به پا كرد. او در اين فيلم از فاكتور زبان و نوع بيان بهترين بهره را برد به طوري كه تاثير و بازتاب هاي آن را در فيلم هاي ديگري چون ، اثر جنايي و سياه استنلي كوبريك با نام قتل "The Killing" ، ساخته شده در سال 1956 و قصه هاي عامه پسند "Pulp Fiction" ساخته مشهور كوئنتين تارانتينو در سال 1994 ، مي توان مشاهده كرد.
وايز در دهه 50 با ساختن فيلم هاي متنوع ، مهارت و توانايي خود را در پرداختن به موضوع ها و ژانرهاي مختلف به خوبي نشان داد. از اين جمله مي توان به فيلم هاي روزي كه زمين از حركت ايستاد "The Day The Earth Stood Still" در ژانر علمي – تخيلي ، ساخته شده به سال 1951 ، فيلم بسيار بزرگ "So Big" در ژانر ملودرام ، ساخته شده به سال 1953 و درام جنايي مطرح او يعني ، مي خواهم زنده بمانم I Want to Live! در سال 1958 اشاره كرد. فيلم پرآوازه و جنجالي مي خواهم زنده بمانم با بازي خوب و تاثيرگزار سوزان هيوارد در نقش زن بي گناهي كه به نا حق به مرگ محكوم مي شود و در نهايت نيز حكم اعدامش اجرا مي شود ، نامزدي اسكار بهترين كارگرداني را براي او به همراه داشت.
وايز در سال 1961 فيلم محبوب ، موزيكال و پرفروش داستان وست سايد "West Side Story" را ساخت. اين فيلم كه با اقتباسي آزاد از نمايش نامه رومئو و ژوليت ساخته شد ، ماجراي عاشقانه اي را در اوايل دهه 60 و در نيويورك ، روايت مي كرد. اين فيلم ده جايزه اسكار را از آن خود كرد و از آن ميان جايزه بهترين كارگرداني و بهترين فيلم ( وايز خود تهيه كننده فيلم بود ) نصيب وايز شد. داستان وست سايد بعد از فيلم تاريخي - حماسي بن هور ساخته ويليام وايلر كه در سال 1960 ، 11 اسكار را نصيب خود كرد ، با ده جايزه ، پرافتخار ترين فيلم اسكار تا به آن سال بود. در واقع بخش اعظمي از موفقيت اين فيلم مرهون كار جروم رابينز ، از مهم ترين و مشهورترين طراحان رقص فيلم هاي موزيكال است ، كه توانست اين فيلم را به عنوان يكي از مطرح ترين فيلم هاي اين ژانر در تاريخ سينما ثبت كند. لازم به ذكر است كه وايز جايزه بهترين كارگرداني را مشتركا با رابينز دريافت كرد.
وايز در سال 1965 ، موفقيتي را كه با داستان وست سايد به دست آورده بود ، تكرار كرد و فيلم موفق و ماندگار آواي موسيقي ( در ايران با نام اشك ها و لبخندها ) را ساخت. اين فيلم با بهره مندي از ماجرايي لطيف و خانوادگي ، بازي هاي خوب جولي اندروز و كريستوفر پلامر در نقش هاي اصلي و بهره مندي از نوع روايت كلاسيك ، بسيار مورد توجه تماشاگران قرار گرفت و بار ديگر جايزه اسكار بهترين كارگرداني و بهترين فيلم را براي وايز به ارمغان آورد ؛ ضمن اينكه اين فيلم در مجموع پنج جايزه اسكار را برد.
آنگ لی
در سال 2007 «ویتنی کروترز دیلی» در کتاب «سینمای آنگ لی: آن سوی پرده» با جزئیات به تحلیل فیلمهای آنگ لی و تنوع بسیار بالای آنها و همچنین ارجاعات مکررش به از خود بیگانگی، انزوا، واپسرانی پرداخت، و اینکه بسیاری از فیلمهای لی، به خصوص سه گانه ابتدایی چینیاش، به تقابل نوگرایی و سنتیگرایی تاکید دارند.
هر چند «ضیافت عروسی» (1993) فیلمی بود که توجهات زیادی را به سوی لی جلب کرد اما این «حس و حساسیت» (1995) بود که او را در سطح بین المللی مطرح کرد. پس از آن دو فیلم «ببر خیزان-اژدهای پنهان»(2000) (که نامزد اسکار بهترین کارگردانی شد) و «کوهستان بروکبک» (2005) جوایز را به سوی آنگ لی روانه ساختند و فاتحان جشنواره ها شدند. علاوه بر آن در مورد کوهستان بروکبک انتقادهای شدیدی را نیز برای آنگ لیدر پی داشت.
کوهستان بروکبک (2005) شیر طلایی بهترین فیلم جشنواره بینالمللی فیلم ونیز و چندین جایزه دیگر را برای بهترین فیلم سال بدست آورد. علاوه بر آن این فیلم با 8 نامزدی اسکار از دیگر فیلمها در این تعداد پیشی گرفت و اسکار بهترین کارگردانی را برای اولین بار برای آنگ لی به ارمعان آورد. فیلم «شهوت، احتیاط» در سال 2007 دومین شیر طلایی را برای آنگ لی کسب کرد.
هالک و زندگی پای نیز از فیلم های آنگ لی هستند که به موفقیت های خوبی دست یافته اند
استیون سودربرگ
استیون اندرو سودربرگ (Steven Andrew Soderbergh)در 14 ژانویه 1963 در آنتلانتا، در ایالت جورجیای امریکا به دنیا آمد. پدر او "پیتر اندرو سودربرگ" و مادرش "مری آن" مدیر دانشگاه و مربی بودند و جد پدری او یک مهاجر سوئدی از استکهلم بود.
سودربرگ در کودکی به همراه خانواده اش به شارلوتس ویل (Charlottesville) در ایالت ویرجینیا نقل مکان کردند و دوران بلوغ خود را در آنجا گذراند و سپس به Baton Rouge در لوئیزیانا، جایی که پدرش رئیس دانشگاه ایالت لوئیزیانا شد، رفتند. او ساخت فیلم را از نوجوانی و با فیلمهای کوتاه 8 میلیمتری، با استفاده از امکانات دانشگاه فیلم لوئیزیانا آغاز کرد.
او دوره دبیرستان را در مدرسه (LSU (Louisiana State University Laboratory School که توسط دانشگاه لوئیزیانا اداره می شد، گذراند و در 15 سالگی، در حالیکه هنوز کلاسهای خود را تمام نکرده بود در کلاسهای انیمیشن دانشگاه ثبت نام کرد و شروع به ساخت فیلمهای کوتاه 16 میلیمتری کرد.
در سال 1986 یک گروه موسیقی راک از سودربرگ جوان خواست که فیلمبرداری ویدئویی از کنسرت آنها را انجام دهد. کلیپی که سودربرگ درباره این گروه ساخت بسیار موفق از کار درآمد. استیون سودربرگ سازنده فیلم هایی همچون "ارین براکویچ"، "ترافیک"، "11 یار اوشن"، "عوارض جانبی" و... متاثر از ژان لوک گدار بوده است. او فیلمسازیش را به گفته خود متاثر از گدار شروع کرده و بعد از ساخت چند فیلم تجربی، آن تجربیات را وارد فیلم های عامه پسندتر در هالیوود کرده است.
سودربرگ نخستین فیلم بلند خود را با عنوان "جنسیت، دروغها و نوار ویدئویی" در سال 1989 ساخت؛ این فیلم داستان مردی است که با دوربین مصاحبه هایی با زنان مختلف درباره مسائل خصوصی، مسائل زندگی و عشق، انجام داده است...
این فیلم از جمله فیلمهای مستقلی بود که خارج از سیستم استودیوی هالیوودی تولید شد و در اوایل دهه 1990 جنبشی را در فیلمهای مستقل ایجاد کرد. "جنسیت، دروغها و نوار ویدئویی" در جشنواره کن همان سال جایزه نخل طلا را از آن خود کرد و سودربرگ را به عنوان جوان ترین کارگردان دریافت کننده این جایزه، مطرح کرد. او به خاطر نگارش سناریوی این فیلم، کاندیدای دریافت جایزه اسکار بهترین فیلمنامه نویس سال شد.
سودربرگ دومین فیلمش "کافکا" را در لوکیشن شهر پراگ ساخت، فیلمی معمایی که به صورت سیاه و سفید ساخته شد و برداشت آزادی بود از بخشهایی از زندگی "فرانتس کافکا" نویسنده آلمانی زبان در این شهر. "کافکا" در زمان نمایش خود با استقبال سرد منتقدان مواجه شد که از جمله ایرادهای وارد بر فیلم: لهجههای بریتانیایی و سبک متظاهرانه فیلم بود.
سومین فیلم سودربرگ، "سلطان تپهها" نام دارد و این فیلم در سال 1993 و مبتنی بر داستان بلندی است به قلم "Hotchner" که سودربرگ به عنوان اولین فیلمش قصد داشته به تصویر بکشاند، ولی به علت ناشناخته بودنش در آن سالها نویسنده کتاب اجازه چنین کاری به وی نداد.
فیلم به نوعی یادآور خاطرات دوران کودکی سودربرگ است. او معتقد بود: «آنچه مرا به این فیلم جذب کرد این بود که خودم را در شخصیت اصلی این داستان میدیدم.»
سودربرگ، فیلم سینمایی "خارج از دید" را در سال 1998 کارگردانی کرد؛ این فیلم یک کمدی جنایی است که براساس رمانی به همین نام، نوشته "المور لئونارد"، ساخته شده است. این فیلم به عنوان اولین همکاری بین سودربرگ و "جرج کلونی" بود.
استیون سودربرگ از جمله کارگردانانی است که در اتفاقی نادر، در سال 2000 دو بار نامزد کسب جایزه اسکار بهترین کارگردانی برای فیلمهای "ارین بروکویچ" و "ترافیک" شد. او که در این جشنواره در کنار کارگردانانی چون "انگ لی" برای فیلم "ببر خیزان، اژدهای پنهان" و ریدلی اسکات برای فیلم "گلادیاتور" نامزد دریافت جایزه بود، سرانجام توانست برای فیلم "ترافیک" جایزه اسکار بهترین کارگردانی را از آن خود کند. "ترافیک" فیلمی در ژانر جنایی و مهیج به کارگردانی سودربرگ ساخته شد.
فیلم "سولاریس" اقتباسی از رمانی به همین نام نوشته "استانیسلاو لم" نویسنده لهستانی است که آندری تارکوفسکی در سال 1972 آن را ساخت. این فیلم در سال 2002 توسط استیون سودربرگ بازسازی شد اما هیچ یک از این اقتباسهای سینمایی مورد پسند نویسنده رمان قرار نگرفتهاند.
"سولاریس" داستان فضانوردی را روایت می کند که در فضا به سیاره سولاریس می رسد و درمییابد کل زندگی فرد در نزدیکی آن سیاره به تصویر درمیآید. فضانورد در آن جا با همسر مرده خویش روبهرو میشود، در حالی که دقیقاً نمیداند او مرده است یا زنده...
سودربرگ در فیلم سال 2002 خود به زندگی در فضا به عنوان فرصتی دوباره برای جبران اشتباهات گذشته نگاه می کند.
سودربرگ در حالی "سولاریس" را کارگردانی کرد که 3 فیلمش به طور متوالی با استقبال مواجه شده بودند. "ارین بروکوویچ"، "ترافیک" و "یازده یار اوشن" هم بسیار خوب فروخته بودند و هم منتقدان از آن استقبال کرده بود. "سولاریس" نه به اندازه این فیلمها خوب فروخت و نه منتقدان استقبالی را که مثلاً از "ترافیک" به عمل آورده بودند، را تکرار کردند.
خود سودربرگ در زمان نمایش فیلم گفت: «من فکر میکنم که سولاریس شبیه فیلمهایی که قبلاً ساختهام نیست. وقتی که میساختمش عمیقاً احساس میکردم که این فیلم چیز متفاوتی است و به همین دلیل هم خیلی مضطرب بودم. تکتک صحنههای این فیلم سرزمینهای تسخیر نشدهای بودند که روبهروی من قرار داشتند. من تا قبل از "سولاریس" هیچ وقت به قلمرو فیلمهای علمی تخیلی نزدیک نشده بودم. به این دلیل که تجهیزات مورد نیاز برای ساخت این نوع فیلمها هیچ علاقهای را در من ایجاد نمیکند، اما سولاریس فیلمی است که واقعاً به آن علاقهمند شدم.»
به دنبال موفقیت فیلم "یازده یار اوشن" سودربرگ در سال 2004، "دوازده یار اوشن" یک کمدی اکشن جنایتکارانه را ساخت. فیلمنامه این فیلم توسط "جورج نولفی" نوشته شده بود که وقتی قرار شد فیلمنامه به عنوان قسمت دوم "یازده یار اوشن" ساخته شود، شرکت برادران وارنر به عنوان تهیه کننده از نولفی خواستند آن را دوباره نویسی کند. در بازنویسی، قصه فیلمنامه با شخصیت های قصه "یازده یار اوشن" هماهنگ شد.
تاکاشی میکه
تاکاشی میکه در 24 آگوست سال 1960 در ژاپن متولد شد، او یکی از خلاق ترین، نیرومند ترین کارگردان های معاصر ژاپن به شمار می رود.
شهرت تاکاشی میکه به خاطر دارا بودن سینمایی شدیدا خشن، انحراف های عجیب و شدید جنسی شخصیت ها در فیلم ها، شوک دادن فراوان به بیننده و سینمایی فراتر از منطق است.
بسیاری از کارهای میکه پر از خون ریزی و خشونت گرافیکی است که بعضی از آن ها به شیوه کارتونی در فیلم هایش نمایش داده می شوند.
بسیاری از کارهای میکه فعالیت افرادی را نشان می دهد که کار خلاف می کنند ( بویژه یاکوزا ). سینمای میکه آکنده از طنز تلخی ست که بسیاری از مرز های سانسور در سینما را رد می کند و فراتر از آن پیش می رود.
در فیلم های میکه شخصیت های زن و مرد برتری خاصی ندارند گاهی اوقات شخصیت های زن سردرگم هستند و چیزی فراتر از طبیعت خود نشان می دهند نظیر فیلم های ویزیتور کیو (Visitor Q (2001 و تست بازیگری Audition (1999) و گاهی اوقات این مردان هستند که در بعدهای روانشناسی زندگی خود اسیر شده اند و رفتاری عجیب نشان می دهند.
از برجسته ترین کارهای میکه می توان به ایچی قاتل اشاره کرد Ichi the Killer (2001)، فیلمی بسیار عجیب که با خشونت بسیار بالایی عجین شده است و هر بیننده ای تحمل این فیلم با ابعاد گسترده روانشناختی را ندارد. باید اشاره کرد که با وجود شهرت فراوانی که تاکاشی میکه دارد، او قادر به فیلم های آرامی نیز بوده است نظیر Zebraman, The Great Yokai War، و یا اینکه فیلم های تاریخی هم نیز ساخته است و یا اینکه فیلم هایی به سبک فیلم های جاده ای نظیر مردمان پرنده ای در چین The Bird People in China نیز از کارهای متفاوت این کارگردان همه فن حریف به شمار می رود. در بعضی فیلم های او نظیر " مرده یا زنده " حتی شاهد ترکیب خشونت و عواطف و احساسات با هم هستیم.
در سال 2005 حتی تاکاشی میکه کارگردانی یکی از قسمت های سریال " اساتید وحشت " را بر عهده گرفت. سریالی که بسیاری از اساتید وحشت سعی در ساخت هر قسمت آن داشتند نظیر جان کارپنتر یا داریو آرجنتو. زمانی که میکه قسمت خودش را ساخت به قدری این فیلم متفاوت و برای پخش متفاوت و دارای خشونت زیاد شناخته شد که شبکه پخش، پخش آن را لغو کرد اگرچه به عنوان یکی از قسمت های این سریال در هنگام انتشار دی وی دی مربوطه از سریال باقی ماند.
میکه در اوساکا به دنیا آمده است، جایی که در آن خانواده طبقه کارگر ژاپن و مهاجرین زندگی می کردند. در طول جنگ جهانی دوم پدر بزرگ تاکاشی میکه در چین و کره زندگی می کرد و پدر او در سئول متولد شد. پدر او یک جوشکار بود و مادرش یک خیاط.
با آنکه میکه ادعا کرده است به ندرت در مدرسه شرکت کرده است، او از مدرسه فیلم یوکاهاما فارغ شد و تحت تعلیم کارگردان نامی دیگر ژاپنی یعنی Shohei Imamura قرار داشت کسی که رییس و موسس این مدرسه محسوب می شد.
میکه ابتدا با ساخت کارهای تلویزیونی شروع کرد. شروع فیلم های سینمایی او با فیلم گنگستر سوم (The Third Gangster ) بود، اگرچه Shinjuku Triad Society (1995) بود که برای او شهرت در جامعه سینمایی به دست آورد و توجه عموم را به خودش جلب کرد.
در سال 2000 میکه با ساخت فیلم " تست بازیگری " توانست شهرت بین المللی برای خودش به ارمغان آورد، فیلم های بعدی او مخصوصا ایچی قاتل در جشنواره های فیلم بین المللی راه پیدا کردند و او بیش از پیش مشهور شد. بعد از آن تاکاشی میکه در چشم بینندگان غربی به یک کارگردان کالت تبدیل شد که هر کس سینمای او را نمی تواند دنبال کند و دوست داشته باشد، فیلم های اخیر تاکاشی میکه در جشنواره کن فرانسه راه پیدا کرده اند.
میکه ادعا می کند که محبوب ترین فیلمش Starship Troopers است و او کارهای افرادی نظیر کوروساوا، هیدو گوشا، دیوید لینچ، دیوید کروننبرگ و پاول ورهون را همیشه تحسین می کند.
یکی از فیلم های عجیب میکه همونطوری که ذکر شد ایچی قاتل است که میکه آن را براساس یک مانگا به همین نام ساخته است. خشونت بسیار بیش از حدی که میکه در این فیلم بکار برده است باعث شده است در جشنواره فیلم بین المللی تورنتو تماشگران کیسه هایی مخصوص بالاآوردن دریافت کنند که روی آن لوگوی فیلم قرار داشت.
هیئت بررسی فیلم بریتانیا اگرچه پخش نسخه آن کات این فیلم را ممنوع کرد و هنگ کنگ 15 دقیقه از فیلم را کم کرد.
لوک بسون
لوک بسونLuc Besson متولد 1959، فرانسه لوک بسون، ملقب به استیون اسپیلبرگ فرانسه، فیلمنامه نویس و کارگردانی است که به خاطر سبک منحصر به فرد آثارش مشهور است. ایده اولیه فیلم "آبی بزرگ" هنگامی به ذهن او خطور کرد که یک فیلمساز ایتالیایی صحنه هایی از مسابقات قهرمانی جهانی در رشته غواصی بدون کپسول اکسیژن را به او نشان داد. در این صحنه ها شناگری به نام ژاکوئز مایول با یک بار نفس گیری نود و دو متر در عمق آب پایین می رود. پس از تماشای این صحنه ها بسون ابتدا یک داستان کوتاه از این ماجرا می نویسد و سپس آن را تبدیل به فیلمنامه می کند. لوک به زندگی شهری عادت نداشت، اما مجبور بود خود را با آن وفق دهد. زندگی در تنهایی سبب شد تا او اوقات فراغت خود را با سینما و تلویزیون پر کند. اما خیلی زود علاقه او به فیلم و سینما چنان زیاد شد که فکر دریا را از سر بیرون کرد و تصمیم گرفت فیلمساز شود. توجه زیاد به امر فیلمسازی باعث شد او از درس های مدرسه غافل شود که این موضوع به اخراج او از مدرسه منجر شد. پس از فارغ شدن از درس و مدرسه، بسون تمام وقت خود را به تماشای فیلم اختصاص داد، به طوری که هر هفته حداقل دوازده فیلم تماشا می کرد. او در این مدت با دوربین کوچک خود فیلمبرداری می کرد و به تجارب خود در این زمینه می افزود. تصمیم قاطع او سبب شد تا در سن 19 سالگی به هالیوود برود و درباره فیلم های آمریکایی مطالعه کند. او مدت سه سال را در هالیوود گذراند و در این سال ها تلاش زیادی برای درک سینمای آمریکا انجام داد. تأثیر هالیوود در این دوره بر روی او به قدری زیاد بود که یکی از منتقدان درباره فیلم های او می نویسد: «فیلم های او دقیقاً فیلم های آمریکایی هستند، با این که تفاوت که در فرانسه ساخته می شوند.» پس از گذراندن خدمت سربازی در ارتش، به مدت سه سال به عنوان دستیار کارگردان مشغول به کار شد. او در این سال ها فیلمسازی در سبک های مختلف را فراگرفت و برای دست گرمی چند ویدیوی موسیقی ساخت. سپس به ساخت فیلم کوتاهی با نام L' Avant – Dernier اقدام کرد، که پیش درآمدی بود برای نوشتن فیلمنامه علمی – تخیلی آخرین نبرد در سال 1983. این فیلم شهرت زیادی برای این کارگردان جوان به ارمغان آورد و موفق به دریافت دو جایزه ویژه در جشنواره فیلم های علمی – تخیلی «آوریاز» و 18 جایزه در جشنواره های مختلف بین المللی شد. این افتخارات برای یک فیلمنامه نویس و کارگردان 24 ساله موفقیت بزرگی محسوب می شد و نام لوک بسون را بر سر زبان ها انداخت. در دوران ساخت این فیلم، بسون کمپانی تولید فیلم خود را با نام «Film of the Wolf» تأسیس کرد. دومین فیلم بلند او مترو (1985) نام داشت. این فیلم یک درام جنایی است که تماماً در مترو پاریس اتفاق می افتد و زندگی گروهی از پانک ها و اراذل و اوباش را زیر ذره بین می برد. فیلم مترو را می توان از لحاظ سبک ساخت یک ویدیوی راک تشبیه کرد و به همین دلیل در فرانسه مورد استقبال شدید طرفداران بسون قرار گرفت. پس از آن بسون فرانسه را به مقصد انگلستان برای ساخت فیلم آبی بزرگ (1988) ترک می کند. این فیلم را می توان خصوصی ترین فیلم زندگی بسون دانست. فیلمنامه این فیلم به تدریج و طی دوازده سال تکمیل شد. او در نوشتن این فیلمنامه از ملاقات خود با یک غواص بزرگ و مشهور تأثیر فراوانی گرفت. اقیانوس ایفاگر نقش اصلی در داستان این فیلمنامه است. در این فیلمنامه یک غواص مجبور می شود که از میان عشق خود به یک زن و عطش خود به دریا یکی را انتخاب کند. این فیلم موفقیت غیرقابل انتظاری در اروپا به دست آورد. همچنین به دلیل تجدید تدوین، پایان متفاوت و صداگذاری جدید، در گیشه های انگلیس و آمریکا خوش درخشید. حتی نسخه قدیمی این فیلم، به دلیل استفاده از نماهای زاویه باز که مخصوص بسون است، یکی از تحسین برانگیزترین آثار اوست. بزرگ ترین اثر بسون فیلمنامه نیکیتا محصول 1990 است. داستان فیلمنامه درباره دختر پریشانی است که در نهایت به یکی از خطرناک ترین و خبره ترین آدمکش های دولت تبدیل می شود. نقش اصلی در این فیلم را آن پاریلاود، همسر سابق بسون، ایفا می کرد. این تریلر مهیج در سال های بعد به عنوان دستمایه ای برای نوشتن فیلمنامه، نقطه بدون بازگشت (1993) و یک مجموعه تلویزیونی آمریکایی قرار گرفت. فیلمنامه بعدی بسون لئون یا حرفه ای (1994) است که بازیگر نقش اول آن بازیگر مورد علاقه بسون یعنی ژان رنو بود. ناتالی پورتمن در آن سال یک هنرپیشه نوجوان بود که اولین نقش خود را در این فیلم بازی کرد. در سال 1997 بسون به سبک علمی – تخیلی بازگشت و در این سال فیلم عنصر پنجم را ساخت. فیلمنامه این فیلم براساس رؤیایی بود که بسون در دوران دبستان در خواب دیده بود. این فیلم شهرت زیادی در فرانسه به دست آورد و دو جایزه سزار و لومیر را به خاطر کارگردانی این فیلم از آن خود کرد. او بعد از ساخت این فیلم سیر و سلوک در دنیای خیالی آینده را رها کرد و به گذشته و قرون وسطی روی آورد. این فیلم که پیغامبر، داستان ژاندارک نام داشت، علی رغم بازیگران برجسته و مهارت های تکنیکی چشمگیر، با نقدهای منفی منتقدان روبه رو شد و فروش گیشه نیز شکست خورد. فیلمشناسی: آخرین نبرد (1983)؛ مترو (1985)؛ کامیکازه (داوطلب مرگ) (1986)؛ آبی بزرگ (1988)؛ نیکیتا (1990)؛ لئون (1994)؛ تاکسی (1998)؛ پیغامبر: داستان ژاندراک (1999)؛ تاکسی 2 (2000)؛ رقصنده (2000)؛ بوسه اژدها (2001)؛ Wasabi (20001)؛ ترانسپورتر (2002)؛ تاکسی 3 (2003).