«لوک بسون» در سال ۱۹۵۹ در پاریس متولد شد، اما به همراه خانواده و به ضرورت شغل پدرش که مربی غواصی و در استخدام یک شرکت مسافرگردانی بود، تمام کودکیاش بر روی سواحل یونان، ایتالیا و یوگسلاوی سابق گذشت.
کودکی او با جدایی والدینش رنگ تلخی گرفت و او حتی مجبور شد مدتی در یک پانسیون زندگی کند، در ابتدا میخواست که مانند پدرش غواص حرفهیی شود، اما حادثهای که نزدیک بود موجب نابینایی او شود، این رویا را نافرجام گذاشت.
حادثهای که ردپای آن را میتوان در «آبی بزرگ» دید. بعدها به عکاسی و سپس سینما علاقهمند شد و در سن 17 سالگی مادرش را ترک کرد و به قصد ورود به عالم سینما به پاریس رفت. بعد از یک تلاش ناموفق در آمریکا، موفق شد در چندین فیلم به عنوان دستیار کارگردان مشغول شود که از آن جمله میتوان به «لولو» ساخته موریس پیالا به سال ۱۹۸۰ اشاره کرد.
«لوک بسون» یک سال بعد فیلم کوتاهی به نام «قبل» ساخت که روایتگر جهانی بعد از یک جنگ اتمی است و تنازع بقای بازماندگان آن را روایت میکند؛ داستانی که آن را در سال ۱۹۸۳ و در قالب یک فیلم بلند سینمایی به نام «آخرین نبرد» دوباره ساخت؛ فیلمی بدون دیالوگ با تصاویر چشمنواز سیاه و سفید که نام لوک بسون را بر سر زبانها انداخت و او را به عنوان استعداد جدید سینمای فرانسه در سطح جهان مطرح کرد.
وی سال بعد آن «مترو» را با شرکت «ایزابل آجانی» و «کریستوف لامبرت»، دوستاره مطرح آن روز سینمای فرانسه ساخت که موقعیت بسون را در صحنه سینما تثبیت بخشید.
در سال ۱۹۸۸ با «آبی بزرگ» در جشنواره کن حضور یافت که با انتقادهای بسیاری مواجه شد؛ اما موفقیت بزرگی در زمان نمایش عمومی یافت. «آبی بزرگ» یکی از بهترین و دوست داشتنیترین فیلمهایی است که با تم دریا ساخته شده است. این فیلم و مستند بلندش «آتلانتیس»(۱۹۹۱) که درباره جهان زیر آب است، مدیون تجربیات و شناخت لوک بسون نسبت به موضوعی است که با کودکی او عجین شده است.
ساخته بعدی بسون فیلم «نیکیتا» در سال ۱۹۹۰ با حضور «آن پریو»، همسر آیندهاش بود. داستان فیلم درباره دختری ساده است که به کمک یک مامور امنیتی در قالب یک آدمکش حرفهای فرو میرود، بدون آنکه از عشق پرهیزی داشته باشد. فیلم با استقبال فراوانی روبه رو شد و حتی بر اساس آن یک سریال تلویزیونی ساخته شد و بر فیلم و سریالهای بسیار دیگری نیز تاثیر گذاشت. کلمه نیکیتا مانند «لولیتا» وارد فرهنگ عامه شد و به جز اسم خاص بودن معنایی کنایی یافته است.
لئون (و یا «حرفهای» در پخش جهانی ) در سال ۱۹۹۵ ساخته شد که شاید محبوبترین فیلم لوک بسون است. «گری اولدمن» در نقش پلیس فاسد و ناتالی پورتمن خردسال خوب هستند، اما فیلم، فیلم ژان رنو در نقش لئون است. از آن نقشهایی که یقه بازیگر را میگیرد و دیگر رهایش نمیکند، مانند «لورنس عربستان» که با نام «پیتر اوتول» عجین شده است. این فیلم راه ژان رنو را که قبل از آن در فیلمهای بسون نقشهای دوم و یا فرعی را داشت در هالیوود باز کرد و او از آن زمان تا حال در کنار فعالیت در سینمای فرانسه، نقشهای قابل قبولی در فیلمهای آمریکایی ایفا کرده است که آخرینشان در «کد داوینچی» بود. در ضمن باید اشاره کرد لئون برای ناتالی پورتمن نیز هم آن کاری را کرد که «راننده تاکسی» پیشتر برای «جودی فاستر» کرده بود.
بسون که در تمام این سالها هر فیلم جدیدش را بزرگتر از فیلم قبلیاش ساخته است، در ادامه این رویه «عنصر پنجم» را با شرکت بروس ویلیس و «میلاژوویچ» ساخت که بزرگترین موفقیت تجاری بسون تا به امروز است. فیلمی تجاری و خوشساخت با تم موجودات فضایی و نجات جهان که از مشابههای آمریکایی خود چیزی کم ندارد و مشکل این جاست که چیز بیشتری نیز ندارد.
در سال ۱۹۹۹ «ژاندارک» را با بازی میلاژویچ و با حضور بازیگرانی چون «جان مالکوویچ»، «ونسان کسل»، «فی داناوی» و «داستین هافمن» ساخت.
«ژاندارک بسون» فیلم بدی نبود، اما از آن جا که تبدیل به سنت شده که هر ژندارکی را با ساخته «آبل گانس» قیاس کنند، با سردی از آن استقبال شد.
بسون که در طول این سالها با شرکت و با به عهده گرفتن تهیهکنندگی فیلمهایش ثروت هنگفتی به دست آورده بود، در سال 2000 شرکت فیلمسازی «EUROPA CORP» را تاسیس کرد که تاکنون بسیار فعال بوده است.
علاوه بر تهیهکنندگی، بیشترین فعالیت بسون به نوشتن فیلمنامههایی اختصاص یافت که توسط دیگران و به تهیهکنندگی خودش ساخته شدهاند.
فیلمنامههایی سطحی و شتابزده که بعضا آنها را در مدت تنها یک هفته نوشته است. فیلمهایی چون «تاکسی» (سه قسمت)، «کامیکاز»، «حومه 13» که سود فروانی نصیب او ساختند، اما در عین حال لطمه فراوانی به وجهه او وارد کردند.
بسون در امتداد بلند پروازیهایش، از سال ۲۰۰۵ در حومه شمالی پاریس با مشارکت دولت شروع به ساخت بزرگترین شهرک سینمایی اروپا کرد. در همان سال بعد از شش سال پشت دوربین قرار گرفت و فیلم «آنجلآ» را ساخت. فیلمنامه را بر اساس طرحی قدیمی از خودش در طول 20 روز نوشت که سُستی و بیرمقی آن در فیلم به راحتی به چشم میخورد، ساخت این فیلم کمهزینه و سیاه و سفید تلاش ناموفقی برای بازگشت به سالهای نوآوری تلقی شد.
وی که هیچ وقت علاقه خود را برای ساختن فیلم در ژانرهای مختلف پنهان نکرده است، در سال ۲۰۰۶ با ساخت «آرتور و مینی مایها» به سراغ سینمای کودکان رفت. فیلم ترکیبی است از نقاشی متحرک و صحنههای واقعی با حضور «میا فارو» در نقش مادربزرگ مهربان که هیچ امتیاز خاصی برای فیلم به ارمغان نمیآورد، به جز آنکه به سینمادوستان گذر زمان را یادآور شود. قسمتهای کارتونی آن آشکار نسبت به قسمتهای دیگر برتری دارند، اما آنها نیز از کلیشهها فراتر نمیروند.
لوک بسون را استیون اسپیلبرگ فرانسه لقب دادهاند. شباهتها کم نیست، هر دو با اولین اثرشان خود را چون فیلمسازانی بااستعداد مطرح کردند، هر دو به سرعت به سمت سینمای تجاری رفتند و فیلمهای موفقی در این زمینه ساختهاند، هر دو با تهیهکنندگی ثروتی به هم زدند و شرکت فیلمسازی خودشان را تاسیس کردند. اما اسپیلبرگ هم چنان یک عشق سینما باقی ماند. او بهترین فیلمهایش را بعد از موفقیتهای تجاریش ساخته است و دو بار جایزه اسکار بهترین کارگردانی را دریافت کرده است.
این کارگردان فرانسوی دو سال پیش فیلم «مالاویتا» را که اقتباسی از کتاب «رفقای بد» نوشته «تونینو باناکویستا» است با بازی بازیگرانی چون «رابرت دنیرو»، «تامی لی جونز» و «دایانا آرگون» مقابل دوربین برد که داستان آن درباره یک خانواده تبهکار به نام «مانزونی» است که به منظور انجام یک برنامه حفاظتی به فرانسه میروند و سعی میکنند تا خود را با شرایط جدید وفق دهند، اما عادتهای آنان موجب بروز حوادثی میشود.
«لوسی» جدیدترین ساخته «لوک بسون» است که پس از فیلم «زندگی پی» ساخته «آنگ لی»، بزرگترین پروژه سینمایی هالیوود ساخته شده در کشور تایوان محسوب میشود و در آن «مورگان فریمن»، بازیگر کهنهکار هالیوود در کنار «اسکارلت یوهانسون» زوج هنری قدرتمند ایفای نقش کردهاند و تاکنون موفقترین ساخته «بسون» در گیشه بوده است.