داستان در ده بخش کوتاه همراه ماست و ما هر لحظه بیشتر در قصه گم می شویم. حالا سه روایتگر داریم. داروین ، دختر و شخص سوم که "دیگری" است اما با صدای داروین.
بعد از چند روز دختر دوباره برمی گردد. خسته و نا متعادل. از تنهاییش می گوید و از اینکه درهفت سالگی، پدر و مادرش را از دست داده و عموی او سرپرستیش را پذیرفته و تا ده سالگی مورد تعرض جنسی وی قرار می گرفته. یعنی تا زمان مرگ عمویش.
اما فلش بکی که از خاطره ی او می بینیم تصویری از یک پسر خردسال است و نه یک دختر!!
هر دوی آنها اعتقادی به خدا ندارند و این تنها سوالی است که در رابطه با یکدیگر از هم می پرسند.و این نشان می دهد که لابد اعتقاد به خدا نقشی در روایت این داستان می تواند داشته باشد.(و انتخاب نام "داروین" برای پسر بی دلیل نیست)
داروین متوجه می شود که دختر داِئم الخمر است و معتاد به مواد مخدر.می خواهد او را نجات دهد و به همین دلیل مشاجره ای بین آنها رخ می دهد و دختر در حالی که کارد استیک خوری را در دست دارد از خانه به قهر خارج می شود و فردای آن روز ، داروین با شواهدی کامل به جرم کشتن دختر دستگیر می شود و عالت قتل نیز همان کارد استیک خوری.
یک ، دو ، سه ، چهار و ....تکه های فیلم به دنبال هم می آیند و حالا سه سال گذشته و ما داروین را در زندان می بینیم که برای حکم اعدام آماده می شود و آخرین غذایش را سفارش می دهد. دقیقا همان غذایی که اولین بار دختر در رستوران سفارش داده بود. کم کم راویان قصه، حقیقت را برای ما می گویند. حقیقتی تکاندهنده و دور از ذهن که اگر نشانه ها را در پرسپکتیودنبال کرده بودیم شاید زودتر به آن می رسیدیم اما خیر....نباید زودتر می رسیدیم . مثل آخرین دیالوگ فیلم : "گاهی مردگان راحت تر نفس می کشند".