مطمئنا نقطه قوت فیلم «عشق معمولی» (Ordinary Love)، هنر «لیزا باروس داسا» ( Lisa Barros D'sa) در کارگردانی زیبای این داستان ساده است. جایی که با قاب بندی های بسیار عالی، نگاه زیبایی شناسانه مخاطب را به سمت خود جذب می کند. قاب هایی که لوکیشن های خوب و البته زیبایی های اقلیمی انگلستان در زیبایی بخشی به این قابها بی تاثیر نبوده است. حتی با کمی اغراق می توانیم ادعا کنیم که در تک تک لحظات فیلم، دوربین در بهترین موقعیت ممکن قرار دارد. البته «باروس» فیلم را با همکاری شوهرش «گلن لیبرن» ( Glenn Leyburn) کارگردانی کرده است. موسیقی بسیار خوب و گوش نواز «دیوید هولمز» نیز در سرتاسر فیلم، ذهن مخاطب را تلطیف می کند.
اما خارج از ساخت زیبا، چرا باید این داستان تکراری را دوباره ببینیم؟
اولین دیالوگها بین «تامی» و «جوآن» درباره ی نحوه کار ساعتهای هوشمند است. حرف هایی که فقط برای گذران وقت رد وبدل می شوند و پایانش به بحث و جدل درباره ی نوشیدن آبجو ختم می شود که نشان از عدم تفاهم بین زن و شوهر است. اختلاف نظرهایی که در موارد دیگر، از جمله در علاقه شان به ماهی ها، اختلافشان در نحوه برخورد دکترهای معالج و اعتقاد به روح دخترشان کاملا مشهود است. «جوآن» که زنی احساسی و مهربان است و گاهی دمدمی مزاج می شود، و «تام »که مردی آرام و تا حدودی نچسب است، مردی که پس از مرگ تنها دخترش، دست از تلاش و کار کشیده و خودش را با تلویزیون و آبجو تسکین می دهد. اما با وجود این اختلافها، عشقی معمولی بین «تام» و «جوآن» جریان دارد. عشقی که کمک می کند تا در روزهای سخت، همراه و همدم یکدیگر باشند. عشقی که در پیاده روی ها و شوخی هایشان جریان دارد. عشقی که فارغ از اختلاف ها، زندگی شان را پیش می برد و تنهایی شان را پر می کند. شاید بی راه نباشد اگر بگوییم که این عشق برای فرار از تنهایی ست.
اما نکته ی دیگر فیلمنامه ای که «اوون مک کافرتی» نوشته، پرداختن به رنجهای بیماری است، رنجهایی که برای بیمار و همراهش شکل متفاوتی دارند. معشوق (جوآن) بیمار می شود. عاشق و معشوق، هردو از این بیماری رنج می برند. معشوق درد جسمی و روحی دارد و باید به فکر مقابله با مرگ باشد. عاشق درد روحی می کشد. ترس از دست دادن و تنهایی، ترس از دیدن معشوق در حال ناخوشی. اما آیا این دو نفر، درک متقابلی از درد هم دارند؟ جواب فیلم برای این سوال منفی است. همانطور که جوآن، پیش «پیتر» به تنهایی شان اعتراف می کند. همانطور که به دعوای جوآن و تام می انجامد. حتی این درک متقابل بین «پیتر» و «استیو» نیز وجود نداشته و جوآن و پیتر بهترین هم صحبت برای هم هستند. فیلم روند درمان بیماری را ریزبینانه تر به تصویر می کشد و مخاطب را با حال و احساسات بیمار و همراهش درگیر می کند. احساس گام برداشتن بین امید و ناامیدی، احساس رنج و درد، عصبانیت، تنهایی و تنفر و حتی خوشی های حضور فردی که پابه پایت می آید. حتی فیلم مدعی است که جنگیدن و انعطاف تنها راه مقابله با بیماری است." بعضی وقتا فکر می کنی، نمی تونی، ولی میشه".
حتی فیلم با آوردن خرده روایت «پیتر» و «استیو» و قیاس نگاه آن دو با نگاه زوج اصلی فیلم، به مخاطب در درک بیشتر فضای فیلم کمک می کند.
نمی شود «عشق معمولی» را دید و بازی فوق العاده «لسلی منویل» را تحسین نکرد. به خصوص حرکات صورتش که به خوبی احساسات و درونیات «جوآن» را در نماهای کلوزآپ نشان می دهد.
بازی «لیام نیسون» نیز یادآور روزها و بازی های درخشان این بازیگر قدیمی و پرکار است.
اما « عشق معمولی» فیلم بی نقصی نیست. به خصوص در فیلمنامه که برای رسیدن به برخی موقعیتها (مانند دعواهای زن و شوهر و مرگ ماهی های تام) مقدمه چینی درستی صورت نگرفته است. شخصیتهای «تام» و «جوآن» نیز کاملا یکدست نیستند و گاهی دیالوگهایی دارند که ازشان انتظار نمی رود. با این حال این فیلم که در سال ۲۰۱۹ در انگلستان ساخته شده، بسیار خوب و خوش ساخت است و می توانیم امیدوار باشیم که در آینده کارهای بهتری از زن و شوهر کارگردان ( لیزا باروس و گلن لیبرن) ببینیم.