"امین خجسته "در وبلاگش (پاپیون) می نویسد :الزی، دختر بچه ای که در راه بازگشت از مدرسه به خانه توسط شخصی مرموز، که تنها سایه اش روی یکی از ستون های پیاده روی شهر افتاده و در حال سوت زدن می باشد، دزدیده و به قتل می رسد. این، اولین برخورد ما با قاتل مرموز است که جزئیات قتل های پیشینش را از آگهی نصب شده بر همان ستون پیاده رو درمی یابیم. قاتلی که می تواند بی آنکه چهره اش را ببینیم، در تصور ما به مثابه مردی میانسال با چشمان درشت و تیز وَق زده جلوه کند. قاتلی که خباثت و پلیدی و بیم و رعب از وجناتش لبریز است. چنان که در شروع فیلم نیز، می شود این برداشت را از تصنیف کودکانه ای که بچه ها در حال خواندنش هستند استنباط کرد:
بزودی مرد سیاه نزد تو می آید/ با گرز کوچکش/ از تو گوشت کوبیده درست می کند/
اما در ادامه و با پرده برداشتن از چهره ی قاتل، این صورت سنگی معصوم و کودک نما همه چیز عیان می شود. او نه تنها در چهره ی ظاهری، هراسناک و خشن نیست بلکه بسیار آرام و دوست داشتنی جلوه می کند. میمیک معصوم او، پیش از قطعیت داوری در جانب او، ما را به تأمل وا می دارد.
M، قاتل زنجیره ای معروف فیلم که به " پدر " تمام قاتلان زنجیره ای سینما معروف است، فارغ از مرموز بودنش، هیچ شباهت دیگری با قاتلان سینما ندارد. و در نمونه ی شاخص و بارز متفاوت بودن او با دیگر قاتلان می شود واکنشش را در قبال کودکان قربانی فیلم سنجید. برخورد M با بچه ها، برخوردی مهربانانه و تحسین برانگیز است که تا لحظه و پیش از به قتل رساندن آن ها هیچ عقده و انزجاری در رفتارش نیست. چنان که برای الزی - دختر بچه ای که در ابتدای فیلم به قتل می رسد - بادکنک می خرد و برای دختربچه ی دیگر در انتهای فیلم - که البته در قتل او ناکام می ماند - از یک سوپر مارکت، چیزهایی دیگر که با مختصات سن و سال آن دختر بچه جور است. او حتا در لحظه ای - به زعم من - در نقش پدر معنوی این دختر جا می گیرد، هنگام که با چاقوی دستی اش برای دختر پرتقالی پوست می گیرد.
M از دو جبهه متهم است و آزار می رساند. اولی پلیس ها که در یافتن او برای برگرداندن امنیت به شهر و جامعه دست و پا می زنند و به جایی نمی رسند و دوم، از سوی گروهی جنایتکار و دزد حرفه ای که هر کدام سر دسته ی یک تشکیلات هستند. این گروه معتقد است که وجود M و قتل هایش که منجر شده به تفتیش و تفحص پیاپی پلیس از نوانخانه ها و کافه ها و هتل ها و .. کار را برای نقشه ها و اعمال آن ها دشوار ساخته. بنابراین آن ها نیز در پی حذف M بر می آیند. مونتاژ ده دقیقه از این فیلم 137 دقیقه ای چنان حیرت انگیز و شاهکار است که همیشه در یادها باقی می ماند و آن ده دقیقه، همان مونتاژ موازی صحنه های جلسه ی پلیس ها و تشکیلاتی ها با هم صنفان خودشان در جهت مشورت برای به دام انداختن M است. و نتیجه ی این جلسه برای هر دو گروه مشترک است: تلاش برای یافتن M.
و یک نکته ی بسیار قابل تأمل در پایان جلسه ی تشکیلاتی های خلافکار، نتیجه گیری آن هاست. نتیجه ای که منجر می شود به بسیج کردن مردم فقیر در کوچه و خیابان برای کشیک دادن و یافتن M. و این نتیجه درست وقتی حاصل می شود که قاب فریتس لانگ روی دیوار اتاق است و سایه های آن ها را در حال شور و نتیجه گیری به نمایش می گذارد. سایه هایی که بی شباهت با سایه ی M بر روی ستون پیاده رو در ابتدای فیلم به هنگام دزدیدن الزی نیست. برآیند چنین شباهتی آن است که تفاوتی میان M و تشکیلاتی ها و حتا فقرایی که از سوی تشکیلاتی ها مأموریت می یابند، نیست.
تعداد زیادی از مردم کوچه و خیابان در جست و جوی M تلاش می کنند که خیلی زود تلاششان ثمر می نشیند و M دستگیر می شود. او را به یک کارخانه ی قدیمی می برند و دادگاهی برایش برپا می کنند. دادگاهی به قضاوت سر دسته ی تشکیلاتی ها. دادگاهی که حاضران آن، همه ی آن فقرایی هستند که در جست و جوی M بوده اند، مردمان عادی. M در اعترافات خود، پرده از روان رنجور و پریشانش بر می دارد. او از نیرویی توقف ناپذیر در درونش منباب انجام قتل ها می گوید. اینکه بی ارداه می شود در هنگام ارتکاب قتل. آنچه که M به آن اعتراف می کند، پتانسیل این را دارد تا در یک دادگاه منصفانه با استدلال " بیمار روانی " بودن، حکم تبرئه یا حبس در تیمارستان را برایش به ارمغان بیاورد اما در " دادگاه خود ساخته " ی خلافکارها و مردم هیچ نتیجه ای جز حکم مرگ برایش صادر نمی شود. حکمی که با سر رسیدن پلیس متوقف می ماند.
هیچ شک و شبهه ای نیست که علاوه بر قاتل و مجرم بودن M، تمام مردم حاضر در جلسه ی " دادگاه خود ساخته " نیز، مجرم و قاتل هستند. M کودکان را کشته و مردم در صدد کشتن M هستند. بی آنکه هیچ کدام از هر دو، به عواقب کار بیندیشد و تأملی کند. بی آنکه کسی بخواهد ریشه و اساس را بهبود و درمان کند، تنه ی ریشه دار را قطع می کند. از کنکاش در حالات و خصوصیات و روان M و نوع قتل ها و سن وسال قربانیان و البته اعترافاتش در " دادگاه خود ساخته " می شود به چنین برداشتی رسید که این قاتل صورت سنگی مهربان و سرد فیلم، کودکی رنجوری داشته که شاید از سوی پدر و مادر و اطرافیان دچار بی توجهی شده، نیازهایش کشف نشده و به شکوفایی نرسیده، به محبتی نیاز داشته که نثارش نشده و در اثر چنین اهرم هایی، عقده ای بس عظیم وخطرناک در درونش رشد کرده که در تصور اولیه به قتل کودکان منجر شده، اما در لایه های پنهان، او حین ارتکاب قتل کودکان، به قتل کودکی از یاد نرفته ی خودش مبادرت می ورزد. قتل دورانی که می توانسته در آن آرام و آسوده خاطر باشد اما نبوده. همین است که تا لحظه ی قتل کودکان به آن ها محبت می کند و در نهایت می کشد.
M کودکی است نمادین. M نماینده ی تمام مردم شهر است که در جست و جوی او برمی آیند و دستگیرش می کنند و محاکمه. تمام مردم شهر، همان M هستند که در اثر بی توجهی و عدم محبت، دچار عقده ای درونی – خواه کم یا زیاد – می شوند و این عقده را به طریقی عیان می سازند. M و همه ی مردم شهر، مجرمان خطرناکی هستند که می بایست در حق آن ها دلسوزی کرد. مجرمانی که در کنار هم، در برابر پلیس در آن صحنه ی شگفت انگیز و نمادین تسلیم می شوند؛ صحنه ی دادگاه خود ساخته که با ورود پلیس، همه ی مجرمان – اعم از مردم و تشکیلاتی ها و M – دست هایشان را به نشانه ی تسلیم بالا می برند.
و هشداری که در پایان فیلم داده می شود به شدت تأمل انگیز و هراسناک است. جایی که زن رنجوری با چشمان گریان و ناباور از مرگ کودکش، تنها پس از سه کلمه ی " به نام ملت " که قاضی دادگاه عادلانه ای آن را ابراز می کند، رو به قاضی، به دوربین، به ما، به والدین و به جامعه می گوید: " با این عمل دیگه بچه های ما زنده نمی شن. آدم باید .. بیشتر از این ها .. از بچه ها محافظت کنه .. با شما هستم .. ". هشداری که در ابتدای فیلم به وضوح در صحنه ای که مادر الزی از بالای راه پله های طولانی و زنجیروار به پایین مجتمع مسکونی نگاه می کند و الزی را صدا می کند، دیده می شود. فاصله ای بس طولانی و پُر خطر میان والدین و کودکان. تلنگری که مستدل بر استنتاج است.
پ.ن : از این نقد در سایت «نقد فارسی» نیز استفاده شده است.
دیدگاهها