«دارن آرونوفسکی» (Darren Aronofsky) را نیز می توان جزو این دسته کارگردانان قرار داد. «آرونوفسکی» که متولد سال ۱۹۶۹ میلادی است، اولین قدم بلندش در ساخت فیلم را در سال ۱۹۹۸ و با ساخت «پی» (π) برداشت که نگارش فیلمنامه را نیز خودش به عهده گرفته بود. داستان فیلم در مورد یک ریاضی دان نابغه به نام «ماکسیملیان کوهن» است که قصد دارد بورس و شاید کل جهان هستی را در قالب اعداد تعریف کند. هدف اصلی این فیلم نمایش ذهن پریشان و وسواسی این ریاضی دان و تلاش او برای به نتیجه رساندن تحقیقش است. «پی» با وجود دریافت جایزه جشنواره "ساندنس" ، برای این کارگردان کار بسیار بزرگ و به یاد ماندنی نشد اما نشانه های هوش بالا و سبک متفاوتش را می توانستیم در آن پیدا کنیم. او با این فیلم نشان داد که اهمیت ویژه ای به موسیقی متن و فیلمبرداری خاص و البته دکوپاژ درست صحنه ها قایل است و از تاثیرگذاری این سه مولفه بر مخاطب آگاهی دارد.اما مهم ترین هنرش در این فیلم، تدوین درخشان و کاتهای پرتکرار است. اتفاقی که به خوبی هر چه تمام پریشانی ذهن «کوهن» را به مخاطب القا می کند. این چهار مقوله در واقع سبک غالب آرونوفسکی در فیلمسازی اش بوده و او را در زمره ی کارگردان های مولف قرار می دهد.
مولفه های فوق در فیلم دوم «آرونوفسکی» نیز کاملا مشهود بود. فیلم «مرثیه ای برای یک رویا» ( Requiem for a Dream) را که در سال ۲۰۰۰ کارگردانی کرد، درباره بیوه زنی به نام «سارا» با بازی درخشان «الین برستین» است. «سارا» از طرفداران پر و پا قرص تلویزیون بوده و به دنبال تناسب اندام جهت حضور در یک برنامه تلویزیونی است و از طرف دیگر ماجراهای پسر «سارا» و دو دوستش در فیلم روایت می شود که هر کدام درگیر افیون های زندگی امروزی مانند افیون تناسب اندام، پولدار شدن و شور و حال هستند و در نهایت منجر به اعتیادشان می شود.
همانطور که از موضوع فیلم بر می آید هدف فیلم به تصویر کشیدن پریشانی ذهن و البته زندگی این چهار نفر است و می توان ادعا کرد سبک مورد علاقه ی آرونوفسکی در این فیلم کاملا جا افتاده و تدوین و موسیقی و دوربین کمک کرده اند تا فیلمنامه ی متوسط فیلم تبدیل به اثر تحسین برانگیز شود و با بازی دادن ذهن مخاطب، او را در افیون و سردرگمی شخصیت ها شریک کند. نتیجه ی این هماهنگی نیز تحسین مخاطب عام و منتقدین نسبت به این فیلم بوده است.
آرونوفسکی سومین اثرش را شش سال بعد ودر سال ۲۰۰۶ با نام «چشمه» (The Fountain) ارائه کرد. این فیلم نیز به مانند دو اثر قبلی به همان مولفه های ذکر شده متکی بود و داستان مردی را به تصویر می کشید که همسر نویسنده اش با یک تومور سرطانی در حال مبارزه است، این مرد با بازی «هیو جکمن» در تلاش است تا دارویی برای درمان تومور همسرش پیدا کند.«چشمه» که به صورت سه قصه ی تو در تو و با تاکید بر ذهن شخصیت اصلی (به مانند آثار قبلی) روایت شده است نیز ادامه ی راه این کارگردان بود. اما به دلیل گنگی داستان و تاکید افراطی بر فراواقع گرایی، موفقیت دو فیلم قبلی را برایش به همراه نداشت و حداقل مخاطب عام استقبال خوبی از فیلم نداشتند. اما این فیلم رگه هایی از دیدگاه دیگر این کارگردان را عیان ساخت و آن هم گرایش به هستی شناسی، فلسفه وجودی و الهویت است. حتی نمادگرایی نیز از دیگر خصوصیات این فیلم بود که قدمی دیگر برای «آرونوفسکی» به حساب می آمد.
آرونوفسکی در فیلم چهارم خود، تصمیم گرفت که به سراغ فیلمنامه ای از «روبرت دی سیگال» برود و نویسنده ی فیلمنامه نباشد. اتفاقی که شاید به نفع او بود. «کشتی گیر» (The Wrestler) که در سال ۲۰۰۸ روانه سینماها شد، به دوران پیری و مریضی یک کشتی گیر خوشنام به نام «رندی رابینسون» با بازی «میکی رورک» (Mickey Rourke) می پردازد که حالا محبوبیتش در اذهان مردم کم رنگ شده و به بیماری قلبی نیز دچار شده و دکتر از او می خواهد که کشتی را رها کند. همین باعث می شود تا «رندی» به دنبال هویت جدیدی برای خود باشد.
در این فیلم آرونوفسکی از مولفه های اصلی خود در فیلمسازی فاصله گرفته و فیلمی ساده و بی ادعا می سازد. با این وجود در ساختن فیلمنامه قدرتمند «دی سیگال» بسیار موفق بوده و جایزه شیر طلایی را از جشنواره ونیز به دست آورد. در این فیلم آرونوفسکی نشان داد که نبوغش در فیلمسازی محدود به سبک متفاوتش نبوده و توانایی اجرای پروژه های ساده را نیز دارد.
اما پنجمین فیلم آرونفسکی با نام «قوی سیاه» ( Black Swan) موقعیتی بود که همه چیز دست به دست هم داد و می توان ادعا کرد نقطه ی اوج این کارگردان تا به امروز را رقم زد. فیلم داستان «نینا» با بازی «ناتالی پورتمن» (Natalie Portman) را روایت می کند که در تلاش برای رسیدن به قله ی رقص باله یعنی گرفتن نقش همزمان قوی سیاه و سفید در نمایش است. دختری که همزمان از مشکلات روانی نیز رنج می برد. فیلمنامه به نوعی روایت شده که می توانست مورد علاقه آرونفسکی باشد. چون هم بر ذهن شخصیت تاکید داشت و هم رگه هایی از سورئالیستی و تحرک را در خود داشت و همین کافی بود تا کارگردان دوباره به سراغ دوربین و موسیقی و تدوین مورد علاقه ی خود برود. «قوی سیاه» در واقع اثری بود که شاید کمتر کسی می توانست اینقدر خوب از عهده ی ساخت آن برآید. القای ترس، پریشانی و اضطراب «نینا» در کنار وحشت پنهان در فیلم و قدم زدن بر روی لبه ی پیروزی و شکست، چیزی بود که مخاطب را به خود مجذوب می کرد.
آرونفسکی چهار سال پس از «قوی سیاه» به سراغ فیلمی رفت که این بار نیز نگارش فیلمنامه را خودش انجامداده بود. «نوح»(Noah) که ماجرای معروف طوفان نوح پیامبر را به تصویر می کشد، به شکلی کاملا شخصی از دیدگاه آرونوفسکی به نگارش درآمده است و شاید بتوان گفت که شباهتش به ماجرای تعریف شده ی مذهبیون کمتر از تفاوتش است. این فیلم هرچند که با انتقاداتی نیز مواجه بوده، اما امضای آرونوفسکی را پای خود می دید و به فروش قابل توجهی نیز دست یافت. آرونوفسکی در «نوح» دوباره سراغ داستان مذهبی و فلسفه ی هستی رفت که در فیلم «چشمه» رگه هایی از آن را دیده بودیم و نشان داد که می تواند از یک قصه ی تکراری، روایتی نو بسازد. فیلمی خوش ساخت که با بازی خوب «راسل کرو» (Russell Ira Crowe) در نقش «حضرت نوح» همراه بوده است.
آخرین اثر این کارگردان خوش فکر، فیلم «مادر!» (!Mother) بود که در سال ۲۰۱۷ ساخته شد که قدم جسورانه ی دیگری در ادامه راهش بود؛ آن هم جسارت در رفتن به سراغ سوژه ای دیگر در باب آغاز هستی و پر از نماد و استعاره . داستان فیلم درباره ی زن «جنیفر لارنس» ( Jennifer Shrader Lawrence) و شوهری «خاویر باردم» ( Javier Bardem) است که به یک خانه ی دورافتاده نقل مکان می کنند تا شوهر بتواند در آرامش به نوشتن کتاب شعرش برسد. سپس در این خانه اتفاقاتی می افتد که با ریشه یابی آنها می توان به داستان شکل گیری حیات بر روی زمین و بعد به ماجراهای تاریخ مسیحیت رسید. داستانهایی که آرونوفسکی با نمادگرایی کم نظیر خود آنها را تعریف می کند و تنش و کشش را در میان نمادهایش جای می دهد. او این فیلم را با مهارت عالی و بسیار خوب ساخته است که می توان ادعا کرد یکی از نوآورانه ترین فیلم ها در ژانر وحشت است.
حالا و در سال ۲۰۲۰ «دارن آرونوفسکی» در سن پنجاه ویک سالگی و اوج پختگی خود قرار دارد و باید منتظر ایده ها و فیلم های بیشتری از او باشیم.