تقصیری هم نداریم البته. همگی مان آخرین بازماندگان نسل دوسر سوخته ای هستیم که نه بچگی درست و حسابی داشته ایم و نه بزرگی، نه پدرانمان قبولمان دارند و نه پسرانمان برایمان تره خُرد می کنند. یکجور رها شده در دالانی از زمان، بین زمین و آسمان، بین "جنگ و قحطی" و "صلح و تحریم"، بین چاقی مفرط نوارهای ویدئویی وی اچ اس و لاغری محسوس فلش مموری ها. بین سازش اوشین و عصیان فاطماگل. بین بامزی و دنیای ساده و شیرین اش و بن تن و هیولاهای نامانوس اش. یکجور "سنتی مدرن" یا "مدرن سنتی" و خلاصه یکجور شلم شوربایی که بعدها حتی در تاریخ هم نامی از ما به جا نمی ماند جز یادی در حد یک نوعِ نادر دایناسور!
همگی پدران/مادران از اینجا مانده و از آنجا رانده ای هستیم که کلا هیچ چیز ثابت و مشخصی نداریم و حتی پول توی جیبمان هم با قیمت دلار و به دستی و به حرفی کم و زیاد میشود، ریه هایمان را تا خرخره دود پر کرده و مغزهایمان را امواج پارازیت، آنهم وقتی به خیال خاممان بعد از یک روز کاری شلوغ آسوده روی مبل دراز کشیده ایم. بخاطر همه ی اینها و بخاطر همه ی عذاب وجدانی که برای تمام نبودن های از صبح تا شبمان گریبانمان را گرفته، دلمان میخواهد برای بچه هامان سنگ تمام بگذاریم، سنگ تمام می گذاریم هم، یک تیر و صد نشان البته!! که مثلا مرهمی باشد برای تمام عقده های فروخورده ی تمام سالهای سوخته مان، که مثلا بچه هامان چیزی کم نداشته باشند،نه از بچگی خودمان، نه از بچه های دیگران، که مثلا اگر ساعت هایی که باید باشیم و نیستم، لااقل بچه هامان ازین کلاس بیرون آمده و وارد آن کلاس شده باشند، از زبان و موسیقی و نقاشی گرفته تا خلاقیت و فلسفه و هزار چیز دیگر بی آنکه بپرسیم آیا تمایلی/تعاملی به یادگیرشان دارند یا نه؟!
چه میشود کرد؟ بر ما که نمیتوان خرده گرفت؟ هر چه باشد پدر/مادریم، آنهم از نوع نسلِ سوخته ی رو به انقراضش، مجموعه ای از هزار آرزوی دور بر باد رفته که تمامش خلاصه شده در موجودی به نام "کودک"! و نتیجه این میشود که مثلا گاهی به بهانه ای، مناسبتی، چیزی، مثلا همین هفته ی کودک، اولین گزینه ای که به ذهنمان خطور میکند همان است که موقع برگشتن از سرکار جلوی یکی از بزرگترین مغازه های اسباب بازی فروشی پارک کرده و هدیه ای بزرگتر از خودمان و جیب مان و تمام خاندانمان انتخاب می کنیم و تمام!
بعد هم که بچه ی بی نوا هدیه ی آخرِ شب بدستش رسیده را پرت میکند به گوشه ای، هزار شکوه میکنیم که بچه های الان چقدر قدر نشناسند و ما که بچه بودیم اِل و بل و... بی آنکه لحظه ای فکر کنیم گیریم که بهترین و بزرگترین اسباب بازی دنیا، ولی اسمش که به شفاف ترین حالت کاربردش را نشان میدهد: اسباب - بازی، یعنی اسبابی که باید با آن بازی کرد. کودکانِ تک فرزند تنهای این روزها بیشتر از هر چیزی کسی را میخواهند که همراهشان باشد، که با آنها بازی کند، بی اسباب بازی حتی...
کاش تنها گاهی به بهانه ای، مناسبتی چیزی، مثلا همین هفته ی کودک، فرای تمام نقشهایمان، فرای تمام سالهای سخت از دست رفته مان، فرای تمام سنگ تمام گذاشتن هایمان، تنها برایشان یک "دوست" باشیم، یک همراه، یک همبازی، حتی شده برای یک ساعت! به اندازه ی یک ساعت زودتر برگشتن به خانه، یک ساعت دویدن در پارک، یک ساعت قایم شدن و دنبال هم گشتن... هدیه ی ارزانی که بهای بسیاری نه فقط برای کودک مان، بلکه شاید بیشتر برای خودمان به همراه خواهد داشت، بخاطر همان یک ساعت دنیا را از نگاه آنها دیدن، یک ساعت برگشتن به همان خیال دور کودکی، به همان دوران سادگی و سبکی، به همان معصومیت از دست رفته...
تمام دنیا و خاطراتمان را هم که بگردیم چیزی بهتر ازین حال و هوا سراغ داریم آیا؟!