جمعه, 23 آبان 1393 15:00

مرتضی جان! تا همینجا هم خیلی مرد بودی که دوام آوردی / شاید برای اسطوره شدن باید می رفتی

نوشته شده توسط
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)
شاید برای اسطوره شدن باید می رفتی شاید برای اسطوره شدن باید می رفتی مرتضی جان! تا همینجا هم خیلی مرد بودی که دوام آوردی

هما گویا (سی و یک نما)- "تا همین جا هم خیلی مرد است که دوام آورده". این جمله ی من نیست. این حرف را دکتر تاج الدین یکی از پزشکان بیمارستان بهمن می گفت. سه شب پیش که حالش بدتر بود منتظر بودند تا بیمارستان خلوت باشد تا اگر لازم است به دستگاه تنفسی وصل شود. وضعیتش خیلی بد بود اما دلیل ملاقات ممنوع شدن مرتضی صرفن تشدید بیماری نبود بلکه شلوغی ها بود و عکس های خودمانی و سلفی. مستقیم از حالش با خبر بودم و می دانستم نه آنکه می گوید به رحمت خدا رفته راست می گوید و نه آنکه می گوید حالش بهتر است. و من هیچ چیز برای گفتن و نوشتن نداشتم. صدای پر احساسش توی گوشم بود اما قلم به دستم نبود و آن چیزی که خیس می شد نه کاغذ بلکه کیبورد بی احساسی بود که هرگز قلم نمیشد.

یک کاغذ، یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه / یه نامه که خیسه، پر از اشک و بازم کسی اونو نمی خونه

هنوز خبر رسانه ای نشده بود که شنیدم لحظات آخر است. مرز زمانی بین دیشب و امروز. وسوسه شدم بنویسم. مثل خیلی ها که نوشته هایشان را آماده کرده بودند اما به احترام امیدی که همیشه در او بود، صبر کردم. چه اشکالی دارد، گاهی باید آخر شد. بگذار مرگ دیگران "جاده ی یکطرفه"ی خودنمائی ما نباشد این یک بار.

بیماری مرتضی پاشائی یکی از سخت ترین نوع سرطان بدخیم جهاز هاضمه بود که در زمان تشخیص هم پزشکان بیشتر از یکی، دو ماه انتظار زنده ماندن او را نداشتند و خودشان هم بارها گفته اند که مرتضی و اراده و ایمانش تمام علم پزشکی را به سخره گرفته بود.

"یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه....."

mortaza_pashaee.jpg

حرف خاصی برای گفتن ندارم. حرف ها را همه زده اند و خواهند زد. فقط دو کلام خطاب به خود مرتضی پاشائی:

سلام مرتضی جان. منزل نو مبارک. تا امروز ، هر روز برایت اشک می ریختم اما امروز ....دریغ از یک قطره!

دارم به این فکر می کنم که شاید باید میرفتی تا اسطوره شوی. مگر نه اینکه ما مرده پرستیم. شاید جیمز دین هم باید پس از سه فیلم ماندگار، جوان تر از تو می رفت تا اسطوره شود. شاید رفتنت عین ماندن است که یقین چنین است.

تو را نمی شناختم، نه با جاده یکطرفه، نه با بغض و نه با یکی هست...

تو را در برنامه نوروزی دیدم و بی نگاه کردن به چهره ی بدون موی تو، شلاق خورده از سرنوشت از صدایت، حست و ترانه ات لذت بردم و پیگیر شدم.

می خواندی، می نواختی و می سرودی. اعجوبه ای هستی پس!! تمام ماه رمضان با ترانه ی تیتراژ آغازین برنامه "ماه عسل" عشق کردم و برای سلامتی تو دعا. امسال، ماه عسل با خاطره ی تو در سال گذشته تلخ خواهد شد یا گرامی تر؟ .... هر چه هست تو امضای این برنامه تا به انتها خواهی بود.

برای رفتن تو آنقدر دل نمی سوزانم که دلم برای نیمه کاره ماندن عیش ما از بودن و خواندن تو می سوزد. هر جا هستی، سلام ما را هم به خدا برسان.

وعده ی ما برای آخرین بار : یکشنبه 25 آبان از تالار وحدت تا قطعه ی هنرمندان بهشت زهرا.

امیدوارم حرمتت را در این مراسم داشته باشیم و بگذاریم تا خانواده ات راحت با تو وداع کنند

امیدوارم حرمتت را که در این چند روز آخر نگه نداشتیم و با رفتارمان دلت را سوزاندیم با بردباری و به دور از کنجکاوی و خودنمائی جبران کنیم. راحت بخواب، مسافر خسته.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید