صدای آهنگران نوار کاست من با چیزی که همیشه از تلویزیون میشنیدم فرق داشت. این یکی انگار خود جنس بود؛ جنس سالهای دههی شصت، با همان تاثیر و همان سوز. صدای آهنگران از توی نوار کاستی در میآمد که آن هم مال همان سالها بود. این همه وقت دستنخورده باقی مانده و بی کم و کاست به اینجا رسیده بود. آدم میتوانست به آن اعتماد کند. کلیشه نبود. تکراری نبود. غرض نداشت. سیاسی نبود. ساختگی نبود. فقط یک نوحه بود که برای شهدای خوزستان میخواندند. در همین فکرها بودم که صدای آهنگران قطع شد. نوار خرخری کرد و ناگهان صدای مادرم توی ماشین پیچید. صدایش جوان بود. به اندازهی بیست و شش سالی که از عمر نوار میگذشت. لحن مادر بیست و سه سالهی من خیلی جدی بود. جملهی بی سر و ته و مبهمی را وفادارانه از روی متن میخواند: «بسمه تعالی. اینجانب حسین مهدویان، به نمایندگی از طرف کودکان کلاسهای آمادگی آموزشگاه بابل، از ریاست محترم آموزش و پرورش و سایر مسوولین مربوطه که در برگزاری این جلسه به منظور قدردانی از مدیران و معاونان و مربیان اقدام نمودهاند، بینهایت تشکر مینماییم و موفقیت همهی نهادها و ارگانها در خدمت انقلاب اسلامی را از خداوند متعال خواستاریم. تکبیر». کمکم داشت یادم میآمد. حالا منتظر صدای خودم بودم. تصویر خودم را توی شش سالگیام تصور کردم. توی اتاق کوچکی که یک پنجرهی بزرگ داشت کنار مادرم نشسته بودم. منتظر بودم خواندن متن را تمام کند و نوبت به من برسد. باید از حفظ میخواندم. هیچ چیز از این متن نمیفهمیدم و این را گذاشته بودم به حساب کوچکی و نفهمی خودم. ضبط صوت تک کاستهی نسبتا نویی هم دم دست داشتیم که مال جهیزیهی مادرم بود. مادرم تلاش میکرد به من کمک کند که متن را حفظ کنم. قرار بود توی یک جلسهی مهم در ادارهی آموزش و پرورش بخوانماش تا مسوولان محترم از شنیدن این سخنان از زبان کودکی که نمادی از نسل آیندهی انقلاب است، لذت ببرند. برای مادرم خیلی مهم بود که مربیان کلاس آمادگی دبستان پیروزی، پسر باهوش و شیرینزبان او را برای این کار برگزیدهاند. نوار آهنگران پدرم را گذاشته بود توی ضبط صوت تا صدایمان را ضبط کند. همهی این فکرها و این تصویرها را به آنی از خاطر گذراندم. خیلی طول نکشید که نوبت به صدای بیحوصله، معترض و کودکانهی من رسید که در فضای ماشین طنینانداز شد: «چرا ضبطش میکنی؟» کلافهگی از صدایم معلوم بود. مادر گفت: «تو کاری به ضبط نداشته باش. برای خودت بخون». شروع کردم که از حفظ بخوانم:
"باسمه تعالی..."
"بلندتر... ای بابا!"
بلندتر ادامه دادم: «... حسین مهدویان، به نمایندگی از طرف کودکان کلاسهای آمادگی آموزشگاه بابل، به نمایندگی از طرف کودکان کلاسهای آمادگی آموزشگاه بابل... » خودم هم فهمیدم که یک جمله را دوبار خواندهام. مادرم خندهاش گرفته بود. اشتباه شیرین پسرک شش سالهاش خیلی به دلش نشست. بلند خندید. با دلخوری گفتم: «چیه؟! چرا میخندی؟» مادر ضبط را قطع کرد. نوار خرخری کرد و باز صدای آهنگران فضای ماشین را پر کرد: «ای شهیدان به خون غلطان خوزستان درود/ لالههای سرخ پرپر گشتهی ایران درود».
صداهای ضبط شده روی نوار کاست آبی من چند دقیقهای بیشتر نبود اما توی ذهنم عجیب گسترش پیدا میکرد. مرا یاد ساندویچ سوسیسی انداخت که من و مادر نصف میکردیم و دم غروب روی پلههای حیاط با هم میخوردیمش؛ راستی که چه مزهای داشت این سوسیسهای سال شصت و شش. یاد روزی افتادم که بیهوا دویدم و زمین خوردم. سرم به لبهی تیز یکی از همان پلهها خورد و بدجوری شکست. یاد مادرم افتادم که گریه میکرد و باز خودم که زیر ملحفهی خونیای که دور سرم پیچیده بودند، احساس امنیت میکردم، چرا که توی بغل پدر بودم. به یاد پدربزرگم افتادم که هنوز زنده بود. حتا پیر هم نبود. یاد مربی کلاس آمادگیام افتادم. زن جوان مهربانی بود که همیشه چادر و مقنعهی مشکی تناش میکرد و توی لباسش هیچ رنگ دیگری وجود نداشت؛ و کلاسمان که چهاردیواری بیرنگ و رویی بود اما روح داشت. این چند دقیقه صدا مرا تا کجاها که نبرد و چه چیزها که به یادم نیاورد!
راستی که نوار کاست چیز شگفتانگیزی است. من که همیشه عاشق نوار کاست بودهام. تفریح مورد علاقهی دوران کودکیام ضبط کردن صدا روی نوار کاست بود. ضبط صوت تک کاستهی خانهمان بهترین اسباببازی روزهای بچهگی من بود. شاید برای همین است که هنوز هم توی ماشینم از سیدی خبری نیست. ماشینم ضبط صوت دارد و من نوار گوش میدهم. شاید برای همین بود که وقتی برای اولین بار نوار کاستهایی را که صدای جلسات و بیسیمهای زمان جنگ رویشان ضبط شده بود، دیدم، دلم یک جوری شد. آدم وقتی فکر میکند این نوارها از سی سال پیش همینطور دستنخورده ماندهاند، هیجان زده میشود. دستکم من که حسابی هیجان زده شده بودم.
قرار بود از روی زندگی شهید حسن باقری مجموعهی مستند «آخرین روزهای زمستان» را بسازم. صداهای ضبط شدهی فرماندهان یکی از منابع پژوهش من در این پروژه بود. زمان جنگ، هر فرمانده یک همراه ویژه داشت که اسمش را گذاشته بودند «راوی». راوی وظیفهاش این بود که همهجا همراه فرماندهاش برود و با یک ضبط صوت کوچک صدای سخنرانیها، جلسات و مکالمات بیسیم او را ضبط کند. راوی کارش ثبت زندگی فرمانده بود برای تاریخ؛ ثبت همهی گفتگوها، روزمرهگیها، مخاطرات، تردیدها، تصمیمها و خلاصه هر چیزی که از صدای آدم قابل درک بود.
اوایل فکر میکردم که صداها فقط برای خودم جذاب است و بیرون از من بیشتر ارزش اسنادی دارد. تصور میکردم صداها فقط منبع خوبی برای پژوهش هستند و خیلی به درد قصهگویی نمیخورد اما خیلی زود نظرم عوض شد.
یک روز دیدم همسرم که در پژوهش این فیلم کمکم میکرد، حسابی پکر است. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده؟» با ناراحتی گفت: «مسعود پیشبهار امروز شهید شد.»
"پیشبهار دیگه کیه؟! یعنی چی که امروز شهید شد؟!»
«این مسعود پیشبهار پای ثابت همهی جلسات بود. همیشه سرزنده بود. صدای دلنشینی داشت و جوون پرشور و شوخ و شنگی بود. اما امروز قبل از شروع جلسه، حسن باقری به فرماندهان گفت که برای شادی روح شهید پیش بهار یک فاتحه بخونند. بندهی خدا به همین سادگی شهید شد. بقیه هم یک فاتحه خوندند و جلسهشون رو شروع کردند. خیلی دلم سوخت.»
تازه فهمیدم که ماجرا چیست. گفتم: «یه لحظه منو گیج کردی. مسعود پیشبهار که سی سال پیش شهید شده، نه امروز. خود حسن باقری هم یه مدت بعد شهید شد. خیلی از آدمهای اون جلسه بعدا شهید شدند. اصلا خیلی از جوونهای این مملکت توی جنگ شهید شدند. جوری که تو گفتی فلانی امروز شهید شد، آدم فکر میکند واقعا همین امروز شهید شده». حرفم به اینجا که رسید دیدم همسرم یک جوری به من نگاه میکند. حق داشت. توضیح واضحات میدادم. همه میدانند که جوانهای این مملکت توی جنگ شهید شدهاند اما ماجرای مسعود پیشبهار انگار برایش چیز دیگری بود. در نظر او پیشبهار واقعا همان روز شهید شده بود. گوش دادن مکرر و طولانی مدت نوار کاستها باعث شده بود که در نگاه همسرم این آدمها حیات تازهای پیدا کنند. چشمهی زندگی آنها دوباره جاری شده بود. نفس میکشیدند، هیجان داشتند، میخندیدند و گرم و پرحرارت سخن میگفتند. اثری از مرگ در صدایشان پیدا نبود. تجربهی زندگی آنها دوباره تکرار میشد و حالا همسرم معنی شنیدن خبر شهادت یک جوان را بهتر میفهمید. احتمالا تاثیرش خیلی شبیه به همان واقعهای بود که سی سال پیش هر روز اتفاق میافتاد.
ذهنم تکانی خورد و درک تازهای شکل گرفت. تصور نمیکردم که شنیدن صداها چنین تاثیری بگذارد. تا پیش از این، من بیشتر متن پیاده شدهی نوارها را که گروه پژوهش برایم فیش کردهبودند، میخواندم تا قصهام را از دورنشان پیدا کنم. اما حالا دوست داشتم اصل صداها را بشنوم. از بین فیشهایی که خوانده بودم تعداد زیادی را جدا کردم و از گروه پژوهش خواستم اصل فایلهای صوتی را برایم بیاورند. دیگر همهی وقتم به گوش دادن این صداهای ضبط شده میگذشت. توی کامپیوتر، گوشی موبایل و ضبط ماشین، صداها همیشه همراهم بودند و مدام گوش میدادمشان. نوار کاستها اوایل بیشکل بودند، عین زندگی. مثل فیلم سینمایی یا رمان نبودند. ساختار نداشتند. کاست پر بود از اتفاقات معمولی، حرفهای روزمره، لحظات پرت و رخدادهای کسالتبار. اما همینجوری باقی نماند.
بارها و بارها به صداها گوش دادم. آنقدر گوش دادم که ناخودآگاه متوجه شدم که توی ذهنم شکل پیدا کردهاند. قصهشان را میفهمیدم. خیلی از حرفهای به ظاهر معمولی و کسالتبار اتفاقا مهم بودند. گاهی گوش دادن چندبارهی یک نوار برایم روشن میکرد که معنی جملات نوار قبلی متفاوت با چیزی بود که قبلا تصور میکردم. جملات مبهم روز به روز آشکارتر میشدند. کم و زیاد شدن صدای آدمها، دور و نزدیک شدنشان به ضبط صوت، احساس نهفته در حرفهایشان که از نحوهی ادای جملات میشد درکش کرد، خستگی و گرفتگی یا قدرت لحن، فاصلهی زمانی میان پرسشها و پاسخها، مکثها، سکوتها و تاملها، لرزش صداها و تردیدها، همه و همه برایم معنیدار شدند. در ذهنم تصاویر پر قدرتی شکل میگرفت. تصاویر ذهنی (ایماژها) همیشه پرقدرت هستند، خیلی قویتر از تصاویر عینی. معجزهی این نوار کاستها خلق ایماژ بود.
توی ذهنم قرارگاه را میدیدم. میتوانستم حالت صورت فرماندهان را تصور کنم. میدیدمشان که چهطور و با چه ترتیبی کنار هم نشستهاند. جای هر کدامشان توی جلسه معلوم بود. اینقدر صداها را گوش کرده بودم که حتا پچپچ بچههایی که گوشهی سنگر یا اتاق نشسته بودند را نه که فقط بشنوم، بلکه میدیدم. دیگر باقی ماجرا ساده بود. کافی بود همین ایماژها را فیلم کنم.
کار ما فیلمسازها همین است. زندگی را ساختار میدهیم و میکنیماش قصه. قصههای ما پر از ایماژ هستند. ایماژها را هم عینیت میبخشیم تا بشود فیلم. البته در میان فیلمهایی که ساختهام، «آخرین روزهای زمستان» چیز دیگری است. حتما مسائل متعددی هست که باعث تمایز این مجموعه با کارهای دیگرم شدهاست اما یقین دارم که مهمترین نقش از آن نوار کاستهایی است که سی سال خاک میخوردند و کسی سراغی ازشان نمیگرفت. نوار کاستهایی که هنوز هم خاک میخورند.
زندگی حیرتانگیزی درون این نوار کاستها وجود دارد اما گویی به بند در آمده است. باید آزاد شود. باید جاریاش کرد. این نوارها عین خود زندگی جزئیات دارند. خیلی چیزها را که فراموش کردهایم، به یادمان میآورند. چیزهایی که وقتی به یادشان میآوریم، در تعجب میمانیم که اصلا چهطور فراموششان کردهایم. خلاصه اینکه این نوارها پر از قصه هستند؛ قصههای شنیدنی و جذابی که طراوت دارند و دلمان را نمیزنند. راحت باورشان میکنیم چون خیالی نیستند. واقعیت دارند.