سخت گذشت
زمستان سال گذشته، بعد از 2سال و نیم کار نکردن، در فیلم "مجرد 40 ساله" به کارگردانی شاهین باباپور حاضر شدم و خیلی خوشحال بودم، چون آن 2سال و نیم خیلی برایم سخت گذشت. ضمن این که فضای خوبی هم حکمفرما نبود و اتفاقاتی مانند تعطیلی خانه سینما تاثیر منفی مضاعفی بر من و همکارانم داشت. خدا را شکر که حالا فضا خیلی بهبود پیدا کرده و از آن رکود و خموشی خارج شده .
وقتی خالی می شوم
نمی دانم آن نشاطی که شما و دیگر اطرافیانم می گویید در چهره و رفتارم هست، از کجا نشات گرفته، اما این یک امر ظاهری است. بارها شده که غمگین بودم و حس کردم از درون خالی شدم، اما شاید نوع حرف زدنم، فیزیکم و یا عوامل دیگری باعث شده که همیشه شاد به نظر برسم. اما واقعیت این است که آن طور که به نظر می رسد خیلی شاد و خوشحال نیستم و روحیات متعادلی دارم، حتی گاهی با چیزهای خیلی کوچک، خیلی غمگین می شوم.
هم ساده هم پيچيده
اين كه از خواب بيدار مي شوم، پياده روي مي كنم،در مسير با چند چهره آشنا خوش و بش مي كنم، به خريد مي روم و .... در عين سادگي، مي تواند مفاهيم عميق زندگي را هم با خود داشته باشد. نگاه آدم ها به زندگي بنا به سن و شرايطي كه در آن قرار دارند، تغيير مي كند، نمي دانم شايد چند سال آينده در مورد زندگي اين طور حكم نكنم، ولي به نظرم زندگي درعين حال، ساده و پيچيده است. گاهي اتفاقات ساده زندگي، بارها مرا به فكر فرو برده، حالا حتما نبايد حوادث بزرگ و خارق العاده اي باشد و يا اگر بخشي از اتفاقات روزمره زندگي است، در يك روز شلوغ و خاص اتفاق بيفتد. بعضي وقت ها تصور مي كنم خيلي زياد به عمق ماجراها دقيق مي شوم، يا زماني كه تنها هستم و با خودم خلوت مي كنم، خيلي به اين مسائل فكر مي كنم.
از ادبيات تا تخيل
وقتي كتابي دست مي گيرم، آدم ها،حس ها، وجودهاي مختلف، اتفاقات و ... را تخيل مي كنم و درون آن غرق مي شوم، اتفاق خوبي برايم است. براي همين رمان و داستان هاي كوتاه خيلي جذبم مي كند، شايد هم به دليل عادتي باشد كه از نوجواني همراه من بوده كه از همان سنين چنين كتاب هايي را دست گرفتم. ولي به طور كلي تصور مي كنم با ادبيات است كه تخيلات را مي سازم. در سينما شما تخيلات فرد يا افرادي را تماشا مي كنيد، ولي وقتي كتابي را دست مي گيريد، اين شما هستيد كه تخيل را شكل مي دهيد.
سينما و زندگي شخصي
هيچ وقت فقط به اين وجه قضيه نگاه نكردم كه چه چيزهايي از سينما گرفتم. تصور مي كنم ماجرا يك "بده- بستان" است. همان طور كه چيزهايي از سينما آموختم و گرفتم، از وجود خودم هم به اين سينما بخشيدم؛ چه از توانايي هايم و چه از كاستي هايم . وقتي از بيرون به ماجرا نگاه مي كنم، مي بينم كه سال هاي زيادي از زندگي من را همين سينما ساخته و گاهي پررنگ تر از زندگي شخصي ام در كنارم ظاهر شده. با اين تفاسير، بازيگري ديگر براي من در جايگاه يك "حرفه" نيست، با زندگي ام آميخته و عجين شده است. چون هيچ وقت فقط به عنوان يك "حرفه" به آن نگاه نكردم كه بنا باشد زندگي ام فقط با آن بچرخد. من از سن 18،19 سالگي وارد دنياي هنر شدم و خودشناسي و رشد من به نوعي با سينما شكل گرفته است .
پاسخ قطعي وجود ندارد
همه حس ها، تجربه ها و اتفاقاتي كه برايم مي افتد، در ذهنم ته نشين شده است. حتي حوادثي كه به من ارتباطي هم نداشته، ذهنم را به شدت درگير خودش مي كند. از مسائل روز اجتماع گرفته تا اتفاقات زيست محيطي و غيره. جمع اين موارد چراهايي را برايم خلق مي كند كه هيچ وقت جوابي براي شان پيدا نكردم. خيلي دنبال جواب گشتم. وقتي حادثه اي خاص مثل مرگ عزيزان روي مي دهد، اين جست و جوي جواب خيلي پررنگ تر مي شود و روي برنامه هاي زندگي ام، خوابم، نشاطم تاثير مي گذارد، ولي در پايان جوابي براي اين سوال ها پيدا نمي كنم جز اين كه "هيچ پاسخي نمي تواند قطعي باشد" چون تصور مي كنم اين سوال ها خيلي گسترده از ذهن و حتي وجود ما است. ويژگي انسان اين است كه نتواند از چنين پرسش هايي فرار كند.
تغيير در دقيقه 90
در بخشي از جايگاهي كه در حال حاضر دارم، تاثيرگذار بودم و در بخش هايي از آن نه. به اين معتقدم كه انسان نمي تواند در همه چيز به طور كامل اختيار داشته باشد. طبيعتا اختيار در مسائل جزئي زندگي همه ما وجود دارد. بارها پيش آمده كه تا لحظه اجراي چند پروژه سينمايي پيش رفتم، اما دقيقه 90 همه چيز عوض شده و ناگهان شرايط طوري رقم خورده كه من وارد پروژه ديگري شدم. گاهي به اين نتيجه مي رسم كه اين پروژه ها بهانه اي بوده كه من در آن برهه از زندگي ام با تيم خاصي همكاري كنم، تجربه خاصي به دست آورم يا با برخي از افراد ارتباط صميمي تري پيدا كنم و بعدها در زندگي ام تاثير گذار باشند. اما سواي بحث اختيار، حضور در امتحان هاي مختلف را حس مي كنم و عقيده ام اين است كه بسياري از شرايط ساخته و پرداخته شده تا امتحان شوم.
امتحان هايي كه دشوار است
هر كسي براي درد دل با خدا ادبيات خاصي دارد. من هميشه احساس كردم كه خدا خيلي به من سخت گرفته. البته قبول دارم كه خيلي از آدم هاي معاصر من و آن ها كه رفتند، دشواري هاي بيشتري را از سر گذراندند، حتي گاهي تصور مي كنم ناشكري مي كنم يا زياده خواهم، اما در نهايت حرفم اين است كه به من سخت گرفته شده و برخي امتحان هايي كه در آن ها هستم، خيلي دشوار است.
چرا به دنيا آمدم
"چرا به دنيا آمده ام؟" اين جمله اي است كه بارها با خودم تكرار كردم. در نهايت به اين پاسخ مي رسم كه تصميم بر اين بوده و روزي متوجه چرايي اش مي شوم، به نظرم اين مساله در حال حاضر براي ما خيلي پيچيده است، ولي روزي كه جواب را پيدا كنيم كه قطعا در اين دنيا نيستيم، حتما قضيه خيلي ساده به نظر مي رسد. درست مثل اتاق تاريكي كه ناگهان روشن مي شود.