فرانک قصاب زاده (سی و یک نما) - حکایت ما و کودکانمان حکایت خر سواری ملانصرالدین است و پسرش. اینکه خودمان هم مانده ایم چگونه باشیم بهتر است، بعد هی در مورد دیگران و روابط شان نظریه صادر می کنیم. اینکه نشسته ایم و ببینم مردم چه میگویند، چه می کنند و چه میخواهند، ما هم همان باشیم برای کودکانمان، بی کم و کاست و بی جا انداختن حتی یک "واو".
فرانک قصاب زاده _ نمیدانم چه جادویی است در این لحظات آخر، لحظات آخر هر چیزی که زیباترش میکند، جذاب تر، به یادماندنی تر و گاهی خوشمزه تر حتی!
لحظات آخری که خورشید میخواهد غروب کند، درست یک ربع مانده به غروب، آسمان به زیباترین حد خود میرسد، زرد و نارنجی و قرمزی که می روند تا به یاسی و نیلی کبود بپیوندند. تلفیقی رازآلود از رنگ ها، دایره ای سرخ و محو، محصور در تونالیته بی نظیری از بنفش.
فرانک قصاب زاده - جایی هست در تماشاخانه ما، (در پایین ترین طبقه، در گوشه ی قوسی شکل سالن بزرگی که اول قرار بوده ورودی اصلی باشد و بعد یک دیوار سیمانی درست به موازات همان قوس، جلوی تمام پنجره های تمام قدش کشیده شده و فضای خالی و بزرگی بوجود آورده)
فرانک قصاب زاده – شب است و راه طولانی.ماه با صورت نصفه اش، طوری که فقط نگرانی چشمهایش معلوم است، نگاهم میکند و تمام راه دنبالم میاید.