سوال چالش برانگیز بهرام توکلی به روایت تصویر : آیا انسان موجودی انتخابگر است؟ حوزه ی جبر و اختیار تا چه اندازه انتخاب انسان را تحت الشعاع قرار می دهد ؟ غزل می خواهد بر جبر تقدیر و هستی با اختیار انسانی اش غلبه کند ، قرار است صاحبخانه ای به خانه ی گذشته هایش برگردد و در آنجا بمیرد و در مقابل آن زن و مرد جوانی که در اولین سالهای زندگی مشترکشان یعنی به نوعی در سالهای آغازین تولد زندگی شان در آنجا مستقر می شوند ، صاحبخانه همان بهرام توکلی ست که در این فیلم تقدیری را برای مهران و غزل رقم می زند ، توکلی از ابتدا تا پایان فیلم برای پاسخ این سوال خودش را به کشف می گذارد ، تا غزل درونش را که می خواهد بر جبر تقدیر حاکم شود را با مهران درونش که با این چالش روبه رو نیست و نماد مهر و عشق و صبر است ، در آزمونی قرار دهد ، تا پاسخ سوالش را به روایت تصویر نشان دهد ، مهران و غزل ، زن و مرد درون بهرام توکلی هستند ، خانم روانشناس موجودیت حقیقی ندارد ، خانم روانشناس همان ذهن غزل است که مدام موضوع پایان اوج زیبایی را به او القا می کند ، غزل با پیشی گرفتن از تقدیر ، راننده ی اتومبیلی می شود که قرار است همه ی خانواده را راهی سفر کند ، جبر هستی راننده ی تقدیر هر انسانی ست و اختیار انسان در درون این جبر قرار دارد ، غزل تصمیم می گیرد که از تقدیر پیشی بگیرد و خودش با اختیارش همه ی خانواده و خودش را به سفری ابدی برساند ، اما خودش زنده می ماند و تألمات بعد از این واقعه او را به بیمارستان روانی می کشاند و در جایی از فیلم نشان می دهد که برای کاستن این تألم آموزش رقص برای کودکان را انجام می دهد ، اما خانم روانشناس یعنی همان ذهن غزل دست بردار نیست و می خواهد با جبر تقدیر مقابله کند ، غزل و مهران به خواست صاحبخانه ، یعنی بهرام توکلی در آن خانه مستقر می شوند ، تا غزل پاسخ سوالش را پیدا کند ، مهران نماد عشق و غزل نماد عقل است ، انسان در طول حیاتش به صورت موازی در برزخ میان گذشته و آینده ، حال را قربانی می کند ، انسان در مسیر زیستنش در برزخ میان شیدایی و پریشانی سرگردان است ، در برزخ میان زشتی و زیبایی ، در برزخ میان درد و لذت ، گاهی انسان در اوج درد زندگی اش را به انتخاب خودش پایان می دهد ، یا با درد زندگی را تجربه می کند به امید رسیدن لذت ، و گاه تا پایان عمر ناآگاهانه برای تسکین دردهایش ، فرار از زندگی را تجربه می کند ، زنده می ماند و از زندگی فرار می کند ، در این فیلم بهرام توکلی وجه دیگری از تجربه ی انسانی و وسعت اختیار انسانی را به نمایش می گذارد ،ترس و فرار از جبر این برزخ در انسان سهم او را از هستی ، آسمانی نه آبی ، که زرد ، همراه با تشویش و نه عمیق ، بلکه کم عمق می سازد ، و آسمان زرد کم عمق بهرام توکلی نمایش برزخی ست که هر لحظه انسان با آن مواجه است، غزل می خواهد با جبر هستی یعنی تجربه ی این برزخ مقابله کند ، و در دیالوگهای اولیه فیلم نشان می دهد که می خواهد به همه چیز مسلط باشد ، پیش گویی می کند و قصد دارد از دیوار بگذرد ، بهرام توکلی به وسعت اراده و اندیشه ی انسان می پردازد که چگونه می تواند دست به انتخاب بزند ، به گونه ای فیلم تقابل با تقدیر است ، یعنی انسان می تواند از تقدیر جلو بزند ، وقایع زندگی احتمالاتی ست که در برزخ زیبایی و زشتی در نوسان است و تقدیر گاهی رد پای زیبایی را با زشتی می پوشاند و گاه بالعکس ، غزل می خواهد ، غزل خودش را بخواند و بی خبر از دیوان هستی ست ، بهرام توکلی با نام گذاری غزل ، اولین کد گذاری را انجام می دهد ، غزل شعری ست عاشقانه همراه با درد که این غزل توسط مهران سروده می شود ، غزل از تقدیر جلو می زند و پیش دستی می کند ، تا در این برزخ بالا و پایین نشود ، انتظار ویرانگر لحظه هاست و اینکه غزل تصمیم می گیرد که در اوج زیبایی و هارمونی اطرافش پرونده ی زیبایی را مختومه اعلام کند و خودش تقدیر خودش را بنویسد ، اما زنده می ماند و تصمیم می گیرد بیرون از این برزخ بماند و در انتظار زیبایی دیگری نباشد و طعم زشتی های دیگر را نچشد، ترس از مرگ زیبایی ، او را به قربانی کردن زیبایی می رساند، به گونه ای پایان زندگی خود را در زنده بودنش تجربه می کند ، سحر و شوهرش در این برزخ میان زشتی و زیبایی معلقند ، ترس آنها را به قربانی کردن زشتی و زیبایی نمی رساند ، آنها را به فرار از این برزخ می رساند ، فرار از برزخ ، دردی مدام را برای آنها رقم می زند ، فرار از این برزخ ، یعنی فرار از دردی سبکتر به درد عظیم تر دیگر است ، بهرام توکلی پیامش را با تصاویر زیبای طبیعت آغاز می کند ، اینکه انسان بخشی از همین طبیعت است که فصول را تجربه می کند ، بهار فصلی ست که در فیلم نشان داده می شود ، بهار فصل زایش است و ترانه هم باردار می شود ، اگر چه غزل زیبایی را قربانی کرده است و دیگر در انتظار هیچ زیبایی نمی ماند ، و خودش را تسلیم نمی کند تا در برزخ این هستی گرفتار نشود ، موضوع تصادف را بازگو نمی کند تا با همسرش در بخشی به دور از این برزخ بماند ، در بخشی که به گمان خودش از هر زیبایی در امان است ، اما همسرش مهران به او زیبایی را تزریق می کند ، عشق اوج زیبایی ست که غزل قادر نیست که این بخش را در همسرش قربانی کند ، عشق تنها چیزی ست که غزل قادر به قربانی کردن آن نیست ، عشق ، مهران را کنار غزل نگه می دارد ، و زیبایی را در درون غزل خلق می کند ، خانه ای که قرار است قبر صاحبخانه باشد ، عشق در آن گورستان تولد زیبایی را نوید می دهد و غزل که گمان می کرد از این برزخ رهایی یافته است، و یک وجه از هستی را انتخاب کرده است ، عشق مهران در غزل زیبایی را می آفریند ، عشق در تقابل با ترس است ، زایش با درد همراه است ، عشق با درد همراه است ، بهرام توکلی می خواهد به تماشاگر این پیام را بدهد که اگر چه انسان در این برزخ میان درد و لذت معلق است ، این برزخ جبر هستی ست و راه فراری ندارد ، اما می تواند دست به انتخاب دردهایی بزند که با لذت همراه است ، در عشق درد و لذت بر هم مماسند ، اگر عشق نباشد همیشه انسان در فرار از این برزخ دردهای مدام را در خیال لذتی تا پایان عمر تجربه می کند . عشق این فرصت را می دهد که در برزخ میان گذشته و آینده حال را آنچنان با دردی با لذت تجربه کنیم که در انتظار پایان اوج زیبایی ، دردی مدام را تا پایان عمر به دوش نکشیم ، ترس از پایان زیبایی تنها با عشق میسر است. انسان تا زمانیکه که زنده است قادر به ترک این برزخ نیست ، تنها می تواند با عشق و زایش مانند طبیعت زمستان را آسوده تر بگذراند. ترس فراری می آفریند که تنها باقی ماندن در زمستان را بدنبال دارد ، اما عشق نظاره گر گذر فصول است و زایش بهار را نوید می دهد.
نتیجه ی کلی:
انسان در برزخ تضادهاست ، جبر هستی برزخی ست که بر اختیار انسان حاکم است ، راه گریزی نیست ، تنها راه ، پذیرفتن این برزخ و جبر است ، و عشق می تواند بار سنگین این جبر و این برزخ را سبکتر کند...