با خودم گفتم که ای کاش این حرف را نمیزد چرا که بازیگر محبوب من است و آینده درخشانی دارد و روزی به یک چشم به هم زدن پیر و پیشکسوت خواهد شد و به قول قیصر:کاش اگه آدم قراره وقتی پیر شد، دلش هم کوچیک بشه، خدایا مارو پیر نکن.
و من دلم نمی خواست این بازیگر محبوبم در دوران پیری، بازیگر جوانی را ببیند که وقتی روی سن می رود ، درخشش او را در " ابد و یک روز" فراموش کرده باشد.
دو سه روز پیش دوباره جمشید مشایخی را در قاب تلویزیون دیدم. نحیف تر از همیشه که گله می کرد، عمر دست خداست و من هم به وقتش میرم اما اینکه مرتب خبر از مرگ من میدهید، خانواده ام را ناراحت می کند.
سکانس آخر سوته دلان آمد پیش چشمم.
آخرین جمله ی حبیب آقا از زبان جمشید مشایخی وقتی مجید سوته دلش از غصه دق کرده بود، نرسیده به امام زاده داوود:
" همه ی عمر دیر رسیدیم".
فکر کردم شاید دیالوگ بلند بهروز وثوقی در نقش "قیصر" خطاب به جمشید مشایخی در نقش "خان دایی" بتواند مناسب ترین هدیه باشد برای بازیگری که دیروز هشتاد و چهار ساله شد.
قیصر: «احترامت واجبه خاندایی! اما حرف از مردونگی نزن که هیچ خوشم نمیآد … کی واسه من قد یه نخود مردونگی رو کرد تا من واسش یه خروار رو کنم؟ … این دنیا همیشه واسه من کلک بوده و نامردی … به هر کی گفتم نوکرتم خنجر کوبید تو این جیگرم … دیدم فرمون که می تونست یه محلی رو جابجا کنه … وقتی زجرش می دادن میرفت عرق میخورد و عربده میکشید دیوارا تکون می خوردن و هرچی نامرده عینهو موش تو سوراخ راهآبها قایم می شدن، چی شد؟ …. رفت زیارت و گذاشت کنار … مثل یه مرد شروع کرد کاسبی کردن و پول حلال خوردن … اما مگه گذاشتن … این نظام روزگاره … یعنی این روزگاره خاندایی … نزنی، می زننت … حالا داش فرمون کجاست؟ … اون فاطی که تو این دنیا آزارش به یه مورچه هم نرسیده بود کجاست؟ … همه دل خوشیش تو این دنیا ما بودیم و همه سرگرمیش اون رادیو .. الهی نور به قبرشون بباره … چقدر شبای ماه رمضون من و داش فرمون راه میافتادیم و میرفتیم، هر چی اون کاسبی کرده بود برای فقیر فقرا، سحری میخرید و پول افطاریشونو میداد … حالا چی شد؟ … سه تا بیمعرفت … سه تا از خدا بیخبر، مفت مفت اونا فرستادند زیر خاک … منم این کار و میکنم … منم میفرستمشون زیر خاک … تازه این اولیش بود … تو نمره … رو پاهام افتاده بود … نمیدونی چه التماسی میکرد، ننه … چشاش داشت از کاسه در میاومد خاندایی … میفهمی … چشاش داشت از کاسه در میاومد … اونارم وادار به التماس میکنم … حساب یک یک شونو میرسم … بدتون نیاد .. شما دیگه برا خودتون عمرتونو کردید … منم دو تا گیر کوچیک دارم … یکی اینکه به این ننه مشهدی قول دارم ببرمش مشهد زیارت … یکیم یه جوری مهرم و از دل اعظم بیارم بیرون .. فقط همین و همین … خیال میکنی چی میشه خاندایی … کسی از مردن ما ناراحت میشه؟ … نه ننه … سه دفعه که آفتاب بیفته سر اون دیفال و سه دفعه که اذون مغرب و بگن همه یادشون می ره که ما چی بودیم و واسه چی مردیم … همینطور که ما یادمون رفته … دیگه تو این دوره زمونه کسی حوصله داستان گوش کردنو نداره.»قیصر: «من به دشمن خودم هم کلک نمیزنم چه برسه به تو!»قیصر: «اَه خاندایی، تو آدمو مأیوس میکنی. اگه قرار روزگاره که آدم پیر بشه دلش کوچیک بشه، ای خدا منو هیچ وقت پیر نکن چون حوصلشو ندارم.»خاندایی: «تو چی میدونی! آدم هر چی پیرتر میشه به خدا نزدیکتر میشه. تو هنوز جوونی، داغی. از بوی خون کیف میکنی. اما من نه! تو، تو یه بچهای.»قیصر: «من بچهام، آره. من خیلیام بچهام. واسه اینه که هر کی تو گوشم بزنه میزنم تو گوشش. اما تو چی؟ تو دلت میخواد تو گوشت که بزنن بگی من پهلوونم. پهلوون هم باید افتاده باشه. تو گوشش که میزنن سرشو بندازه پایین از دیفار رد شه.»