امروز از آن دانشکده "چهارراه آب سردار" خیابان ژاله، که "هنرهای دراماتیک" نام داشت نه نامی مانده و نه حتی ساختمانی.
جایی که آدمهای بزرگی مثل تو را ساخت و تحویل داد. انسانهایی که با همه هنرشان درد را با تمام وجود بیشتر کشیدند و تنهایی درک نشدن را لمس کردند.
آدمهای کمی از آن دانشکده و دیوانگی هایش باقی مانده. می دانم، بزودی آدمهای انگشت شمار بجا مانده اش هم اگر در رسم روزگار پرواز کنند جز نامشان یقینا چیزی نخواهند ماند.
نمیدانم در این حالی که هستی چه چیزی برات آرزو کنم؟ بمانی؟ که مانده بودی چه شد؟ اما میدانم این خودت هستی که میدانی که چه میخواهی… دوستانی رفته اند و دوستانی مانده اند. ما بچه ها خودمان را دراماتیکی ها صدا میکنیم و هویتمان را از آن مکان کوچک و بظاهر حقیر میدانیم. من از طرف همه بچه های دراماتیکی فقط بهتو قول میدهم در هر جا که باشیم و یا برویم، دوباره دور هم جمع میشویم و باز دیوانه بازار راه میاندازیم و باز با قهقهه هامان گوش دنیا را کَر میکنیم و تلافی همه ی نخندیدن ها را در میاوریم.
"این بیژنه؛ که از طرف همه دراماتیکیها قول میده… فقط از حالا بخند!!!